۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه

انسان اشرف مخلوقات؟

نوشته ی عبدی کلانتری


در برنامه ی اين هفته ی «پرگار»، داريوش کريمی مجری اين  نشست تلويزيونی می پرسد، «آيا انسان اشرف مخلوقات است؟» ؛ آنچه معمولاً به نام «کرامت ذاتی انسان» تعبير شده آيا ارتباطی به «اشرف» بودن همين انسان در مقايسه با ساير مخلوقات دارد؟

پرسشی که پيشاپيش مفاهيمی چون «خلقت» و «ذات انسان» يا «سرشت» بشر را بديهی می انگارد ريشه در بينش الاهياتی دارد. چنين پرسشی را نمی‌توان مستقل از تصوری که انسان ِديندار از نسبت خود با «خالق» خويش دارد پاسخ داد. اين رابطه، به ويژه نزد اديانی که به «ابراهيمي» موسوم هستند، در قصه ی آرکه تايپی ی آفرينش ِهستی از نيستی معنی پيدا می‌کند که همان شروع تاريخ قدسی است. در اين قصه، خالق جهان خصايل انسانچهره (آنتروپوموفيک) دارد: صاحب آگاهی و عقل کُل، که با قصد و نيتی خاص تصميم می‌گيرد موجودی را با سرشت ويژه و متفاوت از ساير فرشتگان و ساکنان باغ عدن بيافريند. هدف او هرچه باشد، اين مخلوق ِويژه چيزی از ذات خالق را در نهاد خويش پاسدار خواهد بود، چيزی که در تعبير عارفانه به نوعی «امانت» تعبير شده است. خدا جاودانه است اما انسان پس از بيرون رانده شدن از بهشت فانی است؛  منتها همان نسبت ويژه ميان خالق و اين مخلوق، همان بار امانت، انسان را نيز صاحب برخی کمالات «ازلی ابدي» می کند. آنچه فانی است جسم انسان است نه «روح» او. انسان، به صِرف انسان بودن، «سرشت» ويژه ای دارد، صاحب شأن و منزلتی ازلی ـ ابدی است که اين روزها در کشور ما توسط نوانديشان دينی به نام «کرامت انساني» شناخته می‌شود و با مفهوم جديد «حقوق بشر» (که زاييده ی تاريخ متأخر اروپايی است) پيوند می خورد. نظام اخلاقی ی مبتنی بر مفاهيم ديني، ريشه‌های کردار و پندار نيک را از مفاهيم ازلی ابدی کسب می کند. مفاهيمی که از صفات خاص خدا بهره برده، کاربُردشان پروردگار (و نمايندگان پروردگار) را خشنود می کند و پاداش های اخروی دارد؛ مرز ميان گناه و ثواب را توضيح می‌دهد و خطر لعنت ابدی و آتش جاودانی ی دوزخ را به دور نگه می دارد. 

برای آن عده از ما که تربيت فکری مان را نه در دامن مذهب بلکه از علوم انسانی جديد کسب کرده‌ايم هيچ چيز «ازلی ابدي» نيست، «ذاتي» و «سرشتي» به معنی ی زيرساختی که از آغاز با بشر بوده و همواره باقی خواهد ماند، خاطره های قومی ی آرکه تايپی و اسطوره های جاودانی که پسزمينه ی رخدادهای اجتماعی و ساختارهای ذهنی و روانی باشند وجود ندارند. همه ی مفاهيم دارای تاريخ اند و در تاريخ، يعنی در طول زمان و بر پهنای مکان، متحول می شوند.  ما نمی پرسيم، «ذات خدا چيست؟»، «سرشت انسان کدام است؟». در عوض، به يمن تاريخنگاري، انسان شناسی ِفيزيکي، انسان شناسی ِفرهنگي، و جامعه شناسي، می کوشيم پاسخ‌هايی نسبی برای پرسش هايی از اين دست بيابيم که : تاريخچه ی مفهوم خدا چيست، چگونه اين مفهوم با معانی متعدد در ميان اقوامی خاص پديد آمد و چه تحولاتی را از سرگذراند؟ ساختارهای اجتماعی چگونه بر اين باورها تأثير می‌گذارند؟ مفهوم «بشر» در معنای جهانشمول خود (mankind) در چه دورانی در آگاهی انسان شکل گرفت؟ مفهوم «فرد» و «هويت فردي» زاده ی کدام  ساختار اجتماعی ـ تاريخی است؟ انسان «خودمختار» و «صاحب حق» در چه عصری زاده شد و مفهوم «جنسيت» در کجا و به دنبال چه تحولات اجتماعی وارد ادراک ما از تعريف انسان شد؟ بنابراين، مفاهيم ذات نـدارند، تاريخچه دارند، زاده ی زمان و مکان اند، و معنا عوض می کنند؛ مفاهيم و نظام های اخلاقی نيز همين گونه اند. درک معنای آن‌ها بدون فهم بستر تاريخی و اجتماعی ِپديداری شان امکان‌پذير نيست.      

کرامت
در «فرهنگ معين» آمده است که کرامت يعنی «بزرگی ورزيدن، جوانمرد گرديدن، بزرگي، بزرگواري، جوانمردي، دهش؛ بخشندگی (پس من خود سازم ايشان را از کرامت و نواخت ـ کشف االاسرار)؛ خارق عادتی که به دست ولی انجام يابد کرامت ناميده می شود؛ معجزه که از پيغمبر صادر گردد و کرامات جمع آن است.»  در «فرهنگ عميد» می خوانيم که کرامت چيزی نيست مگر «بزرگی و ارجمندي، بخشندگي، و امر خارق العاده ای که از کسی غير از پيامبر و امام ديده شود.» 

نوانديشان مسلمان، شمول «کرامت» را از نبی و امام و شيخ  فراتر برده و به همه ی انسان‌ها می بخشند، اما مهم‌تر آنکه، معنا و ادراکی جديد نيز به آن اضافه می کنند که  زاده ی دوران تجدد است و می‌توان آنرا معادل واژه ی انگليسی «ديگنيتي» (dignity) به حساب آورد. «ديگنيتي» به سادگی يعنی شأن و منزلت انساني، و معنی آن در يک جامعة ليبرال دموکراتيک چيزی نيست مگر اينکه انسان ها احترام يکديگر را نگه دارند و در سخن و عمل به تحقير يکديگر برنخيزند. اين يک فراورده ی تاريخی است، يک فضيلت جامعه ی مدرن که می تواند در شکل «حق» نيز وارد نظام حقوقی شود. واژه ی  «کرامت» در معنای سـنتّی خود خصلتی ذاتگرايانه و متافيزيکی دارد، بدين معنی که انسان به نحو ذاتی و فراتاريخی صاحب کيفيتی سلب ناکردنی است به نام «کرامت» (به همان دليل که «اصل» او در جای ديگري، در «آن بالا»، خانه دارد.). اگر معادلی با بارمعنايی ِسکولارتر  برای واژه ی «ديگنيتي» بيابيم، «احترام» مثلاً، آنگاه راه فهم ما از بُعد اخلاقی ِاين مفهوم نزد فيلسوفانی چون کانت هموارتر،  و پيوند آن با اومانيسم عصر رنسانس و سپس فلسفه ی روشنگري، و بعدها اعلاميه های مربوط به حقوق بشر، واضح تر خواهد شد.

تأکيد بر کيفيتی به نام «کرامت» و اصرار بر پذيرش و رعايت آن، ما را چنان در حوزه ی اخلاقيات سنتی (بخوان موعظات و نصايح) نگه می دارد که گاه فراموش می کنيم بپرسيم اين کيفيت «چگونه» به دست می آيد، يا شرايط تحقق آن چيست. بله، اخلاقيات دينی نيز بر کرامت انسانی پا می فشارد اما با هدفی ديگر، «تأمين رضايت خداوند! رستگاری در آخرت!» و برای تحقق آن لحظه ای چوب تنبيه «اين بکن آن نکن / حلال وحرام» را زمين نمی گذارد. انسان ِ معصيت کرده صاحب کرامت نيست.  انسان غيرمؤمن يا منکر وجود الله، از کرامت بی بهره است. حال آنکه اگر توجه ما در اين ترکيب به «انساني» باشد، آنگاه می پذيريم که رعايت احترام يک انسان، به منظور تحقق زندگی صلح آميز در همينجا و هم‌اکنون است. توجه ما از خصوصيات ذاتی و باطنی يا روحانی به سمت شرايط اجتماعی و جامعه شناختی سوق می يابد. اينکه حرمت انسان در جامعه زمانی تأمين می شود که او گرسنه نباشد، صاحب  شغل آبرومند باشد، پاداش عادلانه بگيرد، بتواند برای کودکش اسبات تربيت و فرهنگ فراهم کند، در برابر بيماری و ناامنی صاحب ايمنی اجتماعی و بيمه باشد، و مهمتر از هرچيز «آزاد» باشد. انسان فقرزده، ترس خورده، آموزش نديده، خرافه پرست و بی پشت و پناه چگونه می تواند شأنی انسانی در جامعه کسب کند هراندازه هم که ما در برابر «کرامت» ذاتی ِاو سر تعظيم فرود آوريم؟ اين «کرامت» چه به او می دهد؟ قطعه ای از بهشت؟ انسان اسـير در پهنه ی اجتماع بدون شک فاقد حرمت است.  

جان رالز فيلسوف ليبرال آمريکايی در نظريه ی عدالت خود اصل آزادی را مقدم بر برابری می گيرد و هنگامی که از مفهوم «احترام به خويش» (self-respect يا self-esteem) به عنوان «خير درجة اول» يا «خير نخستين» ياد می کند، خود می پذيرد که برای تحقق آن درجه ی معقولی از بی نيازی ِمادی لازم است. تنگدستي، فقر، و تلاش بی‌وقفه در راه معاش محيط مناسبی برای رشد احترام به خويش نيست. جان رالز می نويسد، «اينکه خيرهای درجه ی اول يا خيرهای نخستين از زمره شرايط لازم برای تحقق توان های اخلاقی اند و همان ها نيز وسايل مکفی جهت رسيدن به اهداف اجتماعی را شکل می دهند، خود فرض می گيرد که خواسته ها و ظرفيت های عام انسانی در مراحل ويژه ی تحول خود و ملزومات پرورش اين استعدادها همراه با وابستگی های مربوط شان پيشاپيش فراهم بوده باشند.» (کتاب «ليبراليسم سياسي» به زبان انگليسي، خطابه ی هشتم، بند چهارم، ص ۳۰۷) فراموش نکنيم که در صدر فهرست رالز از خيرهای اوليه «حقوق و آزادی ها»ی شهروندی قرار دارد. (برای مفهوم «احترام به خويش» نگاه کنيد به تئوری عدالت، بند ۶۷: «احترام به خود، کمالات، و شـرم».) 

پيوند حرمت با آزادي، يعنی الزام تحقق حرمت انسان به حصول اراده ی خودمختار و «خويش ـ قانونگذار» در تاريخ، اصلی کانتی است و متعلق به جامعه ی مُدرن بورژوايی (اروپايي). امانوئل کانت در ابتدای انديشيدن‌اش به مفهوم حرمت انساني، تحت تأثير ژان ژاک روسو اين خصلت را در نهاد نوع انسان به صِرف انسان بودن تصور می کرد. اما در فلسفه ی اخلاق پيشرفته اش، پشتوانه ی حصول حرمت انسان را تحقق آزادی و سيستم حقوق در جامعه برشمرد. نزد کانت، حرمت ِبرابر انسانها از «عقلانيت» ناشی می شد که خود زيربنای اخلاقيات جهانشمول (يونيورسال) ِ غير دينی است. اين مبنای مفهومی است که می توان به فعالان حقوق بشر در ايران به جای «کرامت انساني» پيشنهاد کرد يعنی همان «احترام شهروندي» (citizen dignity). 

چارلز تيلر فيلسوف کانادايی برآن است که «حرمت» (ديگنيتي) مفهومی است که جامعه ی مدرن جانشين مفهوم «شرافت» (آنور ـ honor) در جامعه ی سلسله مراتبی ِپيشامدرن کرده است. تيلر به درستی بر تاريخيّت اين مفهوم در مقابل جامعه ی سنتی و دين مدار انگشت می گذارد. حرمت، و برشناختن اين حرمت توسط ديگران، به دنبال تحول در مفهوم «هويت فرد» در اواخر قرن هجدهم پديد می آيد که هويتی است «فردی شده و از درون سرچشمه گرفته.» اين هويت درونی خود ناشی از تحولی تاريخی در سرچشمه های اخلاق ــ تشخيص نيک و بد ــ بود: اکنون ندايی که انسان مُدرن اروپايی را به سمت عمل اخلاقی می کشيد از حس درونی ِخود او برمی آمد نه از محاسبه ی پاداش يا عقوبت اخروی. زندگانی ِمعنی دار و صاحب اصالت، آن است که با اين حس معنوی ِقوی ِنهفته در عمق دل فرد در ارتباط باشد و نه با مفهومی فراتری به نام «خدا» يا «ايده ی نيک»! به گفته ی چارلز تيلر، که بيش از هر فيلسوف معاصر ديگری در باره ی پديدار شدن مفهوم «خود» در عصر جديد پژوهيده، «اين تحول، بخشی از چرخش عظيم ذهنی در فرهنگ مدرن بود، شکل تازه ای از درونمند بودگی (inwardness) که از طريق آن ما به تدريج به اين باور می رسيم که هريک از ما موجودی است واجد حوزه ی عميق دروني.» (نگاه کنيد به کتاب «مباحثات فلسفي»، به زبان انگليسي، فصل دوازدهم: سياست های برشناختن، صص ۲۲۵-۲۲۸)

در بينشی جامعه شناختي، «حرمت» يک ارزش ذاتی يا الاهی نيست، بلکه محصول سامانه ها و روابطی اجتماعی است که می توان برآن‌ها صفت «انساني» هم اطلاق کرد يا نکرد. احترام انسانی از جامعه به دست می آيد نه آنکه در نهاد فرد نشسته و منتظر به رسميت شناخته شدن باشد. حرمت انسانی مفهومی تاريخی  (تاريخي: دارای نسبيت زمانی و مکاني) و در شکل مدرن خود فراورده ی جوامع ليبرال  دموکراتيک اروپايی و فرهنگ عصر روشنگری است و، به اين تعبير، قرابتی با «کرامت» های جاودانی و «کرامات» شيوخانه ندارد! 

اشرف مخلوقات
واژه ی «اشرف» چون صفت تفضيلی است، در حالت مقايسه به کار گرفته می شود. انسان با ساير موجودات يا «مخلوقات» مقايسه شده و والاتر و بلندمرتبه تر ارزيابی می گردد. (اشرف = بلندتر، افراشته تر، گرانمايه تر، شريف تر. بزرگوارتر ــ فرهنگ معين) بايد بپرسيم معيار (يا معيارهاي) اين ارزيابی چيست؟ و اساساً چرا ما می‌خواهيم دست به چنين مقايسه‌ای بزنيم؟ به دنبال چه نوع پاسخی هستيم؟

معيار هرچه باشد، مثلاً دانايی و شناخت از حقيقت، يا جمال و زيبايي، همه شکلی از تمجيد و ستايش در خود دارند که می‌توان حتا گرته ای از خودشيفتگی (نارسيسيسم) در آن مشاهده کرد، چه به شکل الاهياتی اش که در نهايت به نارسيسيسم خداوند باز می‌گردد و چه به شکل اومانيستی که امکانات بی پايان «عقلانيت» بشری (rationality) را عامل پيشرفت در تاريخ، به سمت مدينه ی فاضله ی اينجهاني، بحساب می آورد. «اشرف» بار معنايی مثبت و اشاره به فضيلت ها و صفات نيک دارد. اين تأکيد يک سويه بر فضايل، بلافاصله ما را نسبت به سکوت در قبال آنچه تاريک، شرير و شيطانی است ظنين می کند. بديهی است که ما نمی‌توانيم قصه ی «انسان» را چه در تاريخ قدسی و چه در تاريخ گيتيانه و سکولار، سراسر مثبت ارزيابی کنيم. 

در قصه های کتاب‌های به اصطلاح «مقدس» نيز انسان يک سره پاک و منزه نيست.  گناه نخست، با همدستی ی مکارانه ی يک زن ِ فريب خورده و فريب دهنده، «انسان» (مرد) را از همان بدو تاريخ قدسی آلوده کرده است. کردار او بر روی زمين به زودی خشم و کراهت آفريدگارش را بر می انگيزد به نحوی که اين خشم دهشتناک، ظاهراً به خاطر فساد ابنای آدم بر روی خاک، بايد بر سر همه چيز و همه‌کس فرود آيد. در قصه ی «نوح» صحبت از «شرارت انسان» است (wickedness of man به معنی رذالت و شرارت و پست فطرتي). خالق از خلقت خويش منزجز شده است. فساد را آدميان مرتکب شده‌اند اما نفرت خدا دامنگير همه ی موجودات عالم می شود!

حتا بعد از فرونشستن سيل و توفان و آغاز انسانيت نو يا آغاز نوين خلقت، بازهم به نظر می‌آيد خدا به «خليفه»ی خود بر زمين مشکوک است! بلافاصله پس از داستان نوح، در «عهد عتيق» ، داستان «برج بابل» را داريم. اين زمانی است که نسل های متعدد از فرزندان آدم در مناطق مختلف پراکنده شده‌اند اما تصميم می‌گيرند در دشت بابِل برجی بسازند بسيار بلند که همه در آن و گرد آن باشند و از پراکندگی ها جلو گيری شود. در اين زمان همه به يک زبان سخن می گفتند.  «هنگامی که خداوند به شهر و برجی که در حال بناشدن بود نظر انداخت، گفت: زبان همه ی مردم يکی است و متحد شده، اين کار را شروع کرده اند. اگر اکنون از کار آن‌ها جلوگيری نکنيم، در آينده هرکاری بخواهند انجام خواهند داد. پس  زبان آن‌ها را تغيير خواهيم داد تا سخن يکديگر را نفهمند. اين اختلاف زبان موجب شد که آن‌ها از بنای شهر دست بردارند. به اين ترتيب خداوند آن‌ها را روی زمين پراکنده ساخت.» («سِفر پيدايش»)  اين رفتار دوگانه در برابر انسانی که فرمان می‌برد و انسانی که از فرمان سرمی پيچد، بازمايه ی اصلی کتاب‌های مقدس اند. اولی مورد شفقت و مهربانی قرار می‌گيرد و از پاداش نصيب می‌برد و دومی گرفتار مجازات های بی رحمانه می شود. ارعاب و انگشت اتهام همواره انسان را نشانه گرفته است. تهديد و ترور همانقدر در امر قدسی حضور دارد که رحمت و آمرزش. در تاريخ الاهياتي، قربانی و قربانگاه جايگاهی ربـّانی دارند و انسان به خاطر رضايت خدای خويش  است که دستش را به خون می آلايد.

دين عيسا مدعی اخلاق برادری و عشق به همسايه و همنوع است. اگر انسان ذاتاَ گناهگار باشد اين گناه با «عشق» شسته می شود. حمله ی نيچه به اخلاقيات موجود ، از جمله اخلاقگرايی ِديني، به نام امکانات بالقوه ی بشری صورت می گيرد. اگر انسان به واقع بخواهد «اشرف» باشد، بايد اخلاق طاعت و بندگی را کنار بگذارد. دشمنی نيچه با اخلاق يهودی ـ مسيحي، دشمنی با راه و رسمی است که  در آن انسان‌ها تسليم می شوند، وا می دهند، مشيت الاهی يا هر تقدير ديگری را می پذيرند. اين اخلاقيات ِ«فقر» است، اخلاق موجودات بی چيز و ناتوانی که دچار فقر تخيل و آفرينندگی اند. نيچه حمله اش را به اخلاقيات موجود به نام جوشش زندگی وخلاقيت و بالندگی انـجام می دهد، به خاطر اينکه انسان همواره از خويشتن خود فراتر برود. از آنجا که هستی و جهان در خود و به خودی خود فاقد معنی هستند، انسان اين معنا را خلق می کند. اراده به قدرت در حقيقت اراده به آفرينش مدام خويشتن است. اراده به معنی آفريدن و معنی دادن دوباره و چندباره به وجود. هيچ صفت و کيفيتی پيشاپيش و جاودانه در سرشت بشر تعبيه نشده: نه کرامت و نه دنائت. اين انسان است که معنا می بخشد، يا معنا را با معنايی  ديگر جايگزين می کند. و همين است که از او موجودی می‌سازد خدای گونه. او اشرف «مخلوقات» نيست، بلکه خود خالقی است که به هستی و موجودات آن معنی عطا می کند. «اشرف» نيچه (ابرمرد يا ابرانسان) از قبل بار ارزشی ندارد، نه نيک است و نه بد. پرسشی که اکنون پيش روی نيچه قرار دارد اين است: آيا آنچه «انسان برتر» را فراسوی خويش می‌کشاند همواره در کنترل خود اوست؟ يا نيروهايی تاريک و ناشناخته و ناخودآگاه، از درون و بيرون، در کارند تا او را گاه به جلو و گاه به اين سو و آن سو برانند؟  

در نگاه اومانيستي، صفات خدايان چيزی نيستند مگر برون فکن کردن وجوهی از روان انساني، عکس برگردان ِآسمانی ی آنچه آدمی هست، آنچه می‌تواند باشد، و آنچه آرزوی شدن اش را دارد. آيا روان انسان جايگاه نيکی ها و دوری جُستن از تباهی هاست؟ تاريخ هنر و ادبيات چنين گواهی نمی دهد. خشونت و خونريزی بخشی جدايی ناپذير از تخيلات آدمي، تاريخ طبيعی ی او،  و نيز سـير تمدنی ِهمين انسان است. تاريخ بشر از ابتدا تاکنون به «قربانگاه» (هگل) و «کابوس» (جيمز جويس) تشبيه شده؛ گويی دو خدای متعارض يونان باستان، آپولو و ديونيزوس، هرگز بشر را به حال خود رها نکرده اند. به تعبير نيچه (در «تولد تراژدي») اولي، خدای هشياری و تفاهم، سکون و تعادل و آرامش، توازن و هماهنگي، بخشش و صلح، مرهم و شفاست؛ و دومي، خدای بی قراري، شور و مستي، شراب و شهوت، رقص و شيدايي، گسل از بندها و بستگی ها، بی پروايی و بی خويشتني، آنارشی و اگر مجال فراهم شد گام نهادن به کرانه های جنون و خون. بودن و زيستن از يک سو، و  کشش به سمت نيستی و خواب ابدی از ديگرسو، وسوسه های توأمانند و با انسان باقی خواهند ماند. نکته آن است که اين بصيرت نيچه ای ناقص می‌ماند اگر ما آنرا ويژگی «نوع بشر» قلمداد کنيم و از شرايط مشخص اجتماعی و تاريخی او منتزع گردانيم. در اين خصوص، سخن مارکس در انتقاد از ماترياليسم فويرباخ بايد هميشه در ياد ما بماند، «فويرباخ گوهر دينی را در گوهر انسانی حل می کند. اما گوهر انسان متعلق به يک انسان انتزاعی نيست بلکه در مجموعه ی روابط اجتماعی معنی پيدا می‌کند (ensemble of social relations) . . . انسان مجرد فويرباخ در واقعيت امر متعلق به شکل خاصی از جامعه است.» ///   يازدهم ماه مه ۲۰۱۴
  

۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

وقت نامساعد

 | عبدی کلانتری


. . .  برای فایل پی دی اف (تبلت ـ آی پد ـ چاپ) اینجا کلیک کنید.


آن چیز که «اُبژه»‌ی عشق من است، آنچه که وسوسه است و خواهش ِناب، در مادیت ِکامل ِخود چگونه باید مهار شود، از آن ِمن شود؟ آن چیز که «چیز» نیست بلکه خود یک «انسان» است، اما دقیقاً تجسّم همان هستی‌ی بُت‌گونه‌ای است که من سالها در خواب دیده بودمش و در بیداری خیال ِتصاحبش را می‌پروردم: حال او آنجاست، در برابر من! چگونه او را صاحب شوم، مالک‌اش شوم؟ چرا گمان می‌برم نخستین مانع بزرگ برای تصرف و تصاحب این ابژه‌ی تمنا، آگاهیِ خود اوست؟ بدن‌اش را می‌خواهم، رام و دستاموز؛ اما نه خودآگاهیِ شورشگرش را!  

و اگر او «مال من» شد، چگونه بر وحشت ِاز دست دادنش غلبه کنم؟ چگونه باور کنم وقتی که پیش ِچشم من نیست، همچنان در قلمرو اراده‌ی من باقی می‌ماند؟ چگونه فکر من می‌تواند از این تشویش ِمکرر بگریزد که مادیت ِاین تن هرگز سیراب کننده‌ی عطش دیگری نخواهد شد؟

مگر نه اینکه «تملک» کامل زمانی میسر خواهد شد که موضوع عشق، در تسلیم مطلق، اختیار کامل بدن و خودآگاهی را به سرورش که من باشم واسپرد، شاید تا بدان اندازه که با بیهوشی ی ناشی از دارو یا حتا مرگ پهلو زند؟

آرزو می‌کنید کاش هرگز آن وسوسه «مادیت» نمی یافت، همواره خیال می‌ماند و هیچ‌گاه در سیما و تنی لمس کردنی در برابر شما ظاهر نمی شد، و هرگز نگاه دعوت‌کننده‌اش را با لب‌های نیمه‌باز به شما نمی‌دوخت. اگر در محل آن آشنایی، شما چند دقیقه زودتر می‌رسیدید که او آنجا نبود، یا او دقایقی دیرتر می‌آمد که شما روی‌تان را به جانب دیگر کرده، مهمانی را ترک کرده بودید، اگر وقت، از «بخت خوش»، در آن لحظه تلاقی نگاه‌ها، چنین «مساعد» نمی‌بود!
بخت خوش؟ لحظه‌ی مساعد؟
یا لحظه‌ی شروع ِسقوط؟ وقت ِبدشگون؟



نام فیلم:
وقت نامساعد ـ داستان یک وسوسه
Bad Timing – A Sensual Obsession
محصول ۱۹۸۰
نویسنده و کارگردان: نیکلاس روگ ــ با شرکت: آرت گارفانکل درنقش دکتر آلکس لیندن؛ تریزا راسل در نقش ملینا فلاهرتی؛ هاروی کایتل در نقش کارآگاه نتوسیل، دنهولوم الیوت در نقش ستفان فلاهرتی

یک بوسه چیست؟
لحظه‌ای بر صحنه‌ی عنوانگذاری فیلم مکث می‌کنیم: وقتی یک مرد و یک زن همزمان به «بوسه»ی گوستاو کلیمنت یا «مرگ و زن جوان» اثر ایگون شیله می‌نگرند، آیا هردو یک چیز را می‌بینند؟ آیا زوجی که این دو هنرمند نقاش پیش چشم ما گذاشته اند، لحظه‌ای از «خوشبختی» را زندگی می‌کنند یا دقایقی را در آستانه‌ی مرگ؟ چه رابطه‌ای است میان یک بوسه‌ی اروتیک و آخرین نفس؟



وین
محل رویداد فیلم «وقت نامساعد» شهر وین است.  نیکلاس روگ این شهر را با سه «تِم» یا موضوع پیوند می‌دهد که هرسه به کیفیت رابطه‌ی عاشقانه‌ی محوری فیلم مربوطند. نخست، هنر  نقاشی گوستاو کلیمنت و ایگون شیله، دو هنرمندی که هریک در بیان تصویریِ کشش تب آلود بدن‌ها استادی بی همتاست و هردو در زمانه‌ی خود به نگارگری ِپورنوگرافیک و زیاده‌روی در سکس ِغیرمتعارف متهم شده بودند؛ دوم، روانکاوی «زیگموند فروید» و راز و رمزهای روان‌ها، رفتارها و عادات جنسی‌ای که او نخستین بار کلید فهم شان را به دست داد؛ و سوم، دنیای شبح گونه‌ی تجسّس و جاسوسی در جنگ سرد میان شرق و غرب. این تصویر اخیر، دست کم از زمان فیلم «مرد سوم» (ساخته‌ی کارول رید، با شرکت اورسون ولز) «وین» را در سینِما به مکانی ناامن و لبالب از دسیسه و پرده‌پوشی تبدیل کرده است. در فیلم «وقت نامساعد»، بخش امنیتی و جاسوسی «ناتو» در قرارگاه نظامیان آمریکایی، برای شهروندان «مشکوک» در دو سوی مرز، پرونده و پروفایل روانکاوانه تشکیل داده است. دکتر «آلکس لیندن»، روانکاو جوان آمریکایی که برای تدریس به وین آمده، موظف است در مقام مشاور امنیتی، برخی از این پرونده‌ها را مرور کند. در میان این پرونده‌ها، دو نفر برای او اهمیت ویژه دارند، معشوقه‌ی زیبای تازه آشنایش «ملینا»ی بیست و پنج ساله، و «استفان» شوهر میانسال ملینا. 



تجسس و جاسوسی
سؤظن و تمایل به کنترل ِموضوع کشش جنسی، جاسوسیِ‌ معشوق و بازجویی از انگیزه‌های پنهان او، رفت و آمدها و آشنایانش، باعث شکنجه‌ی ذهنی ِمدام دکتر لیندن است. عشق او با وحشت بی‌وفایی ِمعشوق عجین است و «تجسّس» بخشی جدایی ناپذیر از وسوسه‌ی گمگشتگی در میدان جاذبه‌ی جنسی ِملینا: کشف چند قطعه عکس در لابلای اوراق یک کتاب (کتاب آثار ایگون شیله)، ردّی و نشانه‌ای از مردان زندگی گذشته و حال او، علل ازدواج و جدایی‌اش، پاتوق‌ها و محل‌های رفت و آمدش، داروها و بیماری‌ها و کورتاژها و بسیاری جزییات دیگر از زندگی این زن جوان. انگاره‌ی «وین» ما را می‌برد به تصویر یا تصوّر تمناهای سیراب نشدنی، روان‌های نامتعادل، چشمان نظاره گر، سؤظن، حسادت، تهدید، پنهانکاری، ناامنی،  فریفتگی و فریبکاری. (که از جمله تم‌های آثار  آرتور شنیتسلر نویسنده‌ی اطریشی هم هست که ماکس افولس و استانلی کوبریک آثار معروف او «چرخ و فلک» و «رمان خوابگونه» را  در «لاروند» و «گشاده چشمان فروبسته» به فیلم درآوردند. چشم نظاره‌گر دوربین سینِما خود بارها همچون تمثیل ِچشم چرانی ی بیمارگون نزد همه‌ی ما  ــ ویوریسم ــ در نوشته‌های سینمایی مطرح شده است.)

ساختار فیلم همانند یک معما است که تکه پاره‌های داستان ِآن از لحاظ زمانی و مکانی به هم ریخته است و کنارهم گذاشتن ِبقاعده‌ی این پاره‌ها می‌تواند همزمان یک داستان جنایی، یک قصه‌ی رمانتیک، یا یک روایت پورنوگرافیک از یک وسوسه‌ی بیمارگونه را بسازد. تماشاگر مجبور می‌شود به جای کاوش انگیزه‌های روانی، به حس و حال «موقعیت»‌ها، تداعی معانی، و تفسیر معنای تصاویر بپردازد. تم فرویدی قصه، بروز جنبه‌های آنارشیک و عقل گریز رفتارها در زیر ظاهر آرام و متمدنانه‌ی پیوندهای بورژوایی، زیر نقاب خردگرایی دانشگاهی، و نهادهای نظم و قانون است؛ جایی که مرز میان شیفتگی بهنجار عاشقانه و پاتولوژی تجاوز جنسی به هم می‌ریزد.


ملینا
دو وجه شخصیت ملینا را در همان دقایق اول فیلم می‌شناسیم: تمایل شهوانی ی آشکار همراه با جسارت عرضه‌ی آن به مردی که توجهش را جلب کرده؛ و تمایل به ترک زندگی اگر که جهانِ رابطه‌ها دشمنخو باشد و عاشقی‌ها اسارت بار. در ابتدای فیلم، در سکانس جدایی روی پل (مرز براتیسلاوا)، ملینا با رنگ سرخ معرفی می‌شود، رنگ شال قرمزی که به گردن دارد، ماتیک تند، رنگ اتوموبیلش، همه در پس زمینه‌ای از خاکستری‌های سرد. ملینا رنگ آنارشی و آتش دارد؛ و رنگ خون (در صحنه‌های بیمارستان). او رام و اهلی شده‌ی هیچ مردی نخواهد شد. سرخ، رنگ غالب ِآپارتمان کوچک ملینا در وین نیز هست. نخستین گفتگوی او و آلکس در مهمانی ابتدای فیلم در حالی روی می‌دهد که میان آن‌ها گلدانی پر از گلهای سرخ نشسته. ملینا است که سر صحبت را باز می‌کند و تمایلش را به آلکس به او می‌فهماند. کبریتی را که با شماره‌ی تلفن به دست آلکس می‌دهد، به تصویر قلب قرمز کوچکی مزین شده است.



ملینا زنی است آزاد و آزاده، در رفتار ِتن و در طرز تفکر. ملینا آلکس را در یک مهمانی شبانه می‌بیند، سرصحبت را باز می‌کند، و هنگام خداحافظی آلکس را مجبور می‌کند که خم شود و سرش را از نزدیک زاویه‌ی میان دو پای ملینا عبور دهد تا بتواند از آستانه‌ی در بگذرد. در همان صحنه‌های نخست نیز ابزارهایی را می‌بینیم که به نحوی خشن حریم بدن او  را هتک می‌کنند: یک چاقوی کوچک تزیینی که همیشه در دست آلکس با حرکتی تکرار شونده نشاندهنده‌ی تشویش روانی او زیر ظاهر آرام‌اش است. و لوله‌ها و ابزاری که در بیمارستان در دهان و بدن ملینا فرو می‌کنند (و کمی بعدتر برای آزمایش سپرم، در واژن او) که همه اینترکات شده‌اند میان صحنه‌های تب آلود ِعشق بازی او با آلکس.



وقتی در یک کافه، آلکس راجع به گروهی از دوستان ملینا که سرمیزدیگری نشسته‌اند می‌پرسد، ملینا پاسخ می‌دهد: «اونا فقط یک مشت آدم دیوونه هستن.»، و وقتی که آلکس می‌پرسد، «چه جوری؟» می‌گوید، «کارهای عجیب غریب می‌کنن.» آلکس بلافاصله ترسش را نشان می‌دهد: او می‌خواهد بداند ملینا با «آدمای دیوونه» سکس داشته و دارد یا نه؟ که البته پاسخ روشن است. ملینا مست است و مستی می‌کند؛ و آنچه در مستی می‌کند از حوزه‌ی کنترل آلکس به دور است.



دکتر آلکس لیندن
آلکس آرام و منطقی است. او را به هنگام تدریس در کلاس درس می‌بینیم که   گرایش برخی انسان‌ها را به کنترل و تجسس تشریح می‌کند. اسلایدهایی داریم از دیکتاتورهای محبوب القلوب و قسی القلب. اشاره به ایدئولوژی‌های توتالیتر همراه است با ترسیم نیمرخ مردانی که باید همه چیز زیر نظارت آهنین و تنظیم شده شان باشد تا احساس آرامش کنند. تشویش‌ها و اختلال‌ها («نِوروز»)ی روانی آن‌ها زیر ظاهری از دیسیپلین، چشمِ نظاره گر، و نظم ِقابل ِپیش‌بینی پنهان شده است. بی نظمی و آنارشی آن‌ها را متوحش می‌کند. آزادی یا آنارشی ی جنسی دنیای روانی آن‌ها را برمی آشوبد. دکتر آلکس لیندن این مردان را به خوبی درک می‌کند و در خفا آنان را خویشاوند می‌پندارد.

دکتر آلکس لیندن خطاب به دانشجویان کلاس : نخستین جاسوس، یک طفل خردسال است. نخستین موضوع جاسوسی، {اسلاید} عشقبازی پدر و مادر، سکس!

 چه رابطه‌ای است میان این تصویر آرکه تایپی ی «طفل/چشم نظاره گر/سکس» و کاراکترهایی چون ادگار هوور، زیگموند فروید، و استالین؟ (چشم چرانهای سکسی و چشم چرانهای سیاسی)؟ آلکس: «کسی که از این نوع جاسوسی {بر رفتار جنسی دیگران} احساس خجلت و گناه کند، غالباً به محافظه‌کاری سیاسی گرایش پیدا می‌کند!»



در صحنه‌ی بعد آلکس به خاطر آنکه در زندگی خصوصی ملینا کنجکاوی به خرج داده، به خاطر «فضولی زیاد»، معذرت می‌خواهد، اما این فقط لاپوشانی است. چند دقیقه بعد می‌خواهد بداند، «آیا هنوز با اون هنرپیشه‌ی تئاتر قرار مدار می‌گذاری؟» وسوسه‌ی کنترل و ترس از بی‌وفایی یا بی‌پروایی سکسیِ ملینا، او را نگران کرده، محاورات تلفنی خود و ملینا را روی نوار ضبط می‌کند. نخستین درخواست الکس از ملینا آن است که ملینا نزد او نقل مکان کند. چندی بعد از ملینا تقاضای ازدواج می‌کند. ملینا می‌گوید: «تو صاحب من نیستی، من هم مالک تو نیستم.» این همان چیزی است که آلکس هرگز نمی‌خواهد بشنود.

سفر کوتاه آلکس و ملینا به آفریقا تضاد این دو کاراکتر را بهتر به نمایش می‌گذارد. ملینا هیجان‌زده و خوشحال با محیطی غریب شروع به بده بستان  می‌کند در حالیکه آلکس در برابر رفتار و آداب بومیان احساس تهدید و انزجار دارد؛ او از دنیای آشنا و بقاعده‌ی بورژوایی‌اش به مکانی ناامن و بدوی یا «وحشی» پا گذاشته و خیال می‌کند که معشوقه‌اش را در چنین محیطی نمی‌تواند برای خود نگه دارد. آلکس احساس ناامنی‌اش را از امور ناآشنا و نامنتظره، با قصه‌ای از دوران نوجوانی‌اش در نیویورک مؤکد می‌کند.

آیا ملینا می‌تواند همواره «خودش» باشد و همزمان آنچیزی که آلکس از او انتظار دارد؟ آلکس از اینکه ملینا پیشنهاد ازدواج او را جدی نمی گیرد، خود را شکست‌خورده می‌بیند.



کارآگاه
نتوسیل عادات آلکس را دارد، بر دیوار، قابها باید تمیز، قرینه، و مرتب قرار گرفته باشند. هردو فورمال لباس می‌پوشند، کت و شلوار و کراوات. در قاب دوربین، قرینه روبروی هم قرار می‌گیرند. به نظر می‌رسد نتوسل می‌تواند افکار آلکس را بخواند. کارآگاه نتوسل المثنای دکتر آلکس لیندن است. اوست که سرانجام نشان می‌دهد به خوبی «انگیزه»ی جنایت را  می‌فهمد و با تظاهر به همدردی و همفکری با آلکس، از او تأیید یا اعتراف می‌خواهد.



نتوسیل نمونه‌ی تیپیک کارآگاه قصه‌های پلیسی است: به نحوی عقلانی منطق اعمال، زمان، و انگیزه‌ها را کنار یکدیگر می‌چیند تا معما را کشف کند. لایه‌های «قصه‌ی جاسوسی و جنگ سرد» و «قصه‌ی پلیسی حل معمای قتل» در زمان حال و در مرور ذهنی ی رویدادهای گذشته آرام آرام جلو برده و روشن‌تر می‌شوند. در میانه‌ی فیلم، مرور و بازسازی ی قصه‌ی عاشقانه‌ی  آلکس و ملینا به آرامی از ذهن دکتر آلکس لیندن منتقل می‌شود به ذهن ِکارآکاه نتوسیل. ذهنیت‌های این دو یکی می‌شود!



در آپارتمان ملینا هیچ چیز سر جای خودش نیست، بی نظمی کامل، آنارشی! خانواده‌ای از هم پاشیده، پدر و برادر مرده؛ چندبار اقدام به خودکشی. اما او روح ناآرامی دارد و حالا درست همان کارهایی را می‌کند که دوست دارد  بکند. او نمی‌خواهد «خانگی» و «نشانده» باشد. و این را بی پرده و با پرخاش به آلکس حالی می‌کند. اما آلکس قادر به قبول این آزادی نیست و در نتیجه تنها راه بازگرداندن آلکس برای ملینا، عرضه‌ی بدن‌اش است به نحوی که گویی می‌خواهد توسط آلکس مورد تجاوز قرار گیرد؛ همین شور و تپش و سکس خشن و تب کرده است که آن‌ها را کنار هم نگه می‌دارد و همزمان ملینا را از درون می‌کاهد و شکنجه‌اش می‌دهد. گویی او جز تسلیم بدن‌اش راه دیگری برای حفظ عشق آلکس ندارد. صحنه‌ی سکس روی پلکان، جلوی «چشم نظاره گر»ِتخیل کارآگاه نتوسیل، و «ویوریسم» تماشاگر فیلم، می‌فهماند که ما (مردان تماشاگر) نیز در لذت و جنایت/تجاوز نهایی ِدکتر آلکس لیندن شریک هستیم!

و سرانجام این کارآگاه نتوسیل است که ترس ِآرکه‌تایپی مردانه‌ی همه‌ی رمانس‌های تلخ و تیره را که با ایدئولوژی فاشیسم پهلو می‌زند به روشنی و صراحت در گوش آلکس زمزمه می‌کند: «من می‌توانم آدم‌هایی مثل ملینا را درک کنم که در چنین محیط آشفته و بی‌نظمی زندگی می‌کنند؛ آن‌ها در فاضلاب جسمی و اخلاقی فرو رفته‌اند و  همین بی بندوباری را مثل یک بیماری واگیردار در اطراف خودشان پخش می‌کنند. مخلوقات خطرناک! خطرناک برای خودشان و برای دیگران . . . آن‌ها ضعیف هستند و  نسبت به توان و استقامت ما حسادت می‌کنند، نسبت به ظرفیت ما برای جنگیدن، اراده‌ی ما برای سلطه بر واقعیت رشک می‌برند! در نتیجه سعی می‌کنند ما را هم با خودشان به درون این آشفتگی و هرج و مرج روزانه بکشانند.»



یک نمای معنادار و زیبا: درست لحظه‌ای پیش از تصمیم قطعی به آنچه قصدش را کرده، آلکس سعی می‌کند قاب عکسی را که روی دیوار آپارتمان ملینا کج شده صاف بایستاند، ولی قاب عکس سرجای اولش سُر می‌خورد. تلاش آلکس برای ایجاد نظم در رابطه با زنی که هرگز زیر کنترل او نمی‌توانست باشد، با شکست کامل روبرو شده؛ و برای او اکنون هیچ راه دیگری نمانده جز آنکه این شکست را برای همیشه جبران کند. او رقص مرگ‌اش را بر بالین ملینای نیمه مدهوش با حالتی از خلسه و تحریک شدگی جنسی آغاز می‌کند تا یکی از تلخ ترین، غنایی ترین، و خشن ترین سکانس‌های سینمای اروتیک را بسازد.

استفان
نخستین جمله‌ای که در فیلم ادا می‌شود این است: «استفان، متأسفم». تنها کسی که ملینا را می‌فهمد و پوزش از او می‌تواند معنایی داشته باشد استفان است.  در ابتدای فیلم، یک روز ابری و گرفته در مرز براتیسلاوا، روی پُل، استفان به هنگام جدایی از ملینا، سیگاری آتش می‌زند، دست ملینا را می‌گیرد و آرام حلقه‌ی ازدواج را از انگشت او درمی آورد. ملینا اما حلقه را از میان انگشتان او بیرون می‌کشد و آنرا برای خودش نگه می‌دارد. این دو عمیقاً یک دیگر را درک می‌کنند.  آیا این لحظه‌ی جدایی است یا آغاز پیوندی عمیق‌تر؟



آخرین گفته‌ی استفان خطاب به آلکس است در پایان فیلم: وقتی یک زن این‌طور «مشکل و مشکل ساز» باشد، کافی نیست که فقط عاشق او باشی بلکه باید آماده باشی از حیثیت ات مایه بگذاری و خفّت بکشی.

برای آلکس دیگر بسیار دیر شده که ارزش عشق ملینا را دریابد، او  با خودخواهی تملک گرایانه‌اش، رابطه‌ای زیبا را به نابودی کشانده است؛ رابطه‌ای که می‌توانست نجات دهنده‌ی او از بندهای اخلاقیاتِ متعارفِ سکس، ترس‌ها و فوبیاهای جنسی‌اش باشد. ///


***

این مقاله نخستین بار در نشریهء سینما ـ چشم (شمارهء چهارم ویژهء اروتیسم، اسفند ۱۳۹۱) به چاپ رسید. از پرویز جاهد (سردبیر) برای اجازهء چاپ مجدد آن در اینجا تشکر می‌کنم.   ع. ک.

ميان جهان های شرقی و غربی










~

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

سيستم قدرت و تئوکراسی شيعی


عبدی کلانتری

انقلاب پنجاه و هفت در ايران، به واقع يک «انقلاب» بود، آنهم از نوع پوپوليستی آن و مثل همه ی انقلاب‌ها، قدرت در آن تا مدت ها خصلت فراقانونی داشت و سالهای سال در وضعيت «اضطرار» خود را تعريف می‌کرد. پس از انقلاب، منابع قدرت يکی نبودند اما همه بر جنبش خلقی سوار و زير رهبری کاريزماتيک آيت الله خمينی متحد شده بودند. (کاريزما = رهبری معنوی که در قلوب مردم جا دارد و سرسپردگی به آن واجد خصلت‌های خردگريز يا «ايرشنال» است.) ايدئولوژی حاکميت به هيچ وجه ارتباطی به «شريعت» نداشت بلکه از تئولوژی سياسی اسلام (در شکل شيعيسم انقلابی و ضد استعماري، خمينيسم و آموزه ی ولايت فقيه، شريعتيسم، مجاهدينيسم و امثالهم) ناشی می شد. از همان ابتدا وضعيت اضطراری به شکل «مصلحت نظام» تعريف شده بود که يکی از خصلت‌های تئولوژی سياسی است، يعنی تعليق شکل‌هايی از قانونيت به نفع مصلحت حفظ نظام و تعاريف «دوست/دشمن» و «خودی /غيرخودی» برآن اساس؛ تا زمانی که از بحران درآيد و وضع دوباره «عادي» شود. يا تا زمانی که «بلوک قدرت» در آن يکپارچه شود.

قانون اساسی ايران را مجلسی از خبرگان اسلام (اکثراً مجتهدان و فقيهان) در مقام مؤسسان نظام جديد تدوين کردند. پدران مؤسس به فرمان رهبر انقلاب و نزديک‌ترين سربازان رکابش (آيت الله ها بهشتي، مطهري، و منتظري) اصل ولايت فقيه را ستون قانون اساسی قرار دادند. مضمون آيه‌هايی از قرآن در قانون اساسی ادغام شد و جمعی از روحانيان شيعه در «شورای نگهبان» وظيفه ی دايمی پاسداری از خصلت اسلامی اصول قانون اساسی و قوانين آينده ی کشور را عهده دار شدند. در خيالواره ی سياسی (political imaginary)ی پدران مؤسس، شهروندان ايران «امت» محسوب می‌شدند و رهبری تنها از آن امام امت می بايست باشد. رهبران انقلاب بهمن پنجاه و هفت، به فاصله ی کوتاهی پس از پيروزی ی انقلاب، آيين نامه ی يک تئوکراسی ی مدرن را به امضای اکثريت ملت ايران رسانيدند. اين حرکت به طور مؤثری انقلاب مشروطيت و ميراث آن را ملغا (کنسل آوت) کرد. روشنفکری ی متجدد و حزب سياسی ی مدرن نيز توسط روشن‌فکر ارگانيک بومی و شبکه ی مساجد  «ملغا شد». سياستی از «جنس» متفاوت، ماشين دولتی ی سرمايه  داری وابسته را درهم شکسته و به جای آن يک تئوکراسی ی پوپوليستی ی بومی گرا و ضدامپريايست بنانهاده بود. به اين ترتيب فاشيسم کلريکال ِ بومی يعنی «ولايت» جای سلطنت نشست. اين ساختار به هيچ وجه «روبنايي» نبود بلکه می‌رفت که جامعه را از سرتا پا بازسازی کند.

چرا اين تئوکراسی را «مدرن» لحاظ می کنيم؟ زيرا از ابتدای تأسيس، برای حفاظت از خود و انقلاب اسلامي، «منطق قدرت» و «عقلانيت حفاظت از نظام» را مهمتر و مقدم بر شريعت و فقه سنتی قرار داد و اين روش، مشخصاً از عملـکرد و اقتدار رهبر انقلابی ی جنبش يعنی آيت الله خمينی ناشی می شد. او بدون شک در صدد ايجاد حکومتی اسلامی بر اساس موازين دينی بود، اما به عنوان يک سياستمدار و يک انقلابي، همواره مصلحت انقلاب اسلامی و نظام اسلامی را بر فقه و سنت مقدم می شمرد. آيت الله خمينی (از بسياری جهات همانند لنين در سالهای پس از انقلاب اکتبر) می بايست توازنی ميان «دُگما» (موازين شرعي) و «بقای دولت» (موازين حکومت اسلامي) برقرار سازد. برای اين کار می بايست همزمان با دو جناح راست (فقيهان سنت گرا) و  چپ (مجاهدين، روحانيان جوان انقلابي) مبارزه کند. همرزمان انقلابی ی او نظير آيت الله بهشتی و آيت الله هاشمی رفسنجانی اين منطق را درک می کردند. آن‌ها ملايان متجددی بودند که می‌خواستند تئوکراسی ی دينی را با ابزار دولتمداری ی مدرن اداره کنند. بی‌شک اگر شخص خمينی مقام «ولی فقيه» را نمی داشت، هيچيک از آن‌ها حاضر نمی شد يکی از آيت الله های عظمی و سالخورده ی حجره های خاک گرفته ی قرون وسطايی را بر مسند بالاترين مقام سياسی و روحانی دولت بنشاند. به همين دليل، «جانشين امام» می بايست بنا به ضرورتِ مصلحت نظام گزين شود، نه به اعتبار ِ اقتدار فقيهانه و عالمانه.

ولايت از چه طريق قدرت خود را اعمال می کند؟ به ترتيب اهميت تاريخی از ابتدای انقلاب: الف) نظام اعتقادی و باورهای ديني/سياسی ی شيعه که نزد مردم به شکل مجموعه ی بزرگی از «فولکلور شيعي» زمينه ی پذيرش ايدئولوژی اسلامی ی حاکمان است. ب) دستگاههای ايدئولوژيک و ترغيبی نظير شبکه ی مساجد، نمازهای جمعه، و امامان جمعه، رسانه‌های دولتي؛ و ت) نهادهای قهريه ی سپاه و بسيج و لباس شخصی ها.

سرمايه داری ی رانتی ی اقتصاد ايران و بوروکراسی عريض  و طويل دولتی اش اکنون در چارچوب سياسی ی يک تئوکراسی ی شيعی می بايست اداره شود. اين بدان معنا بود که نهادهای سکولار جامعه ی مدنی می بايست «اسلامي» شوند، از نظام آموزش و پرورش گرفته تا ارتش؛ از سيستم قضايی و حقوقی گرفته تا اخلاق عمومي؛ از رسانه‌های گروهی تا وجدان جمعی ی شهروندي و البته نحوه ی حضور زنان در جامعه. جامعه ی توحيدی مستضعفان و پابرهنه ها، جامعه ی عدل علي، می‌ رفت که متولد شود و همزمان نهال «سوبژکتيوته» ی خودش را در برابر «سوبژکتيويته»ی مدرنيته در خاک تئوکراسی نوين بکارد. اين واقعيت در سطح نظری به اين معناست که در بطن و زير پوست انقلاب ضد سلطنتی و آزادی خواهانه ی پنجاه و هفت که طبقهء متوسط هم در آن سهمی داشت، همزمان يک رگهء فاشيستی قوی حضور داشت. روشنفکران چپ در سطح خودآگاه، هنوز تحليلی از پيوند تنگاتنگ لومپنيسم شهری با مذهب عوام، بازاری ها، و روحانيت شيعه نداشتند. عنصر پوپوليسم از نوع فاشيستی ، يعنی حضور وسيع عناصر «دکلاسه» و حاشيه‌ای و به شدت قشري، همراه با سرريز عقده‌های جنسی يک روان اجتماعی بيمار، بخشی جدايی ناپذير از انقلاب پنجاه وهفت و سويهء تاريک آن بود.

 نظام سياسی ی «تماميت خواه» (توتاليتارين) و نظام «خودکامه» (اوتاريتارين) دو گونه ی نسبتاً متفاوت از حکومت های سرکوبگرند و هريک از منطق متفاوتی پيروی می کند. تعاريف و نقش‌های «رهبر»، «کاريزمای رهبري»، «حزب حاکم»، «بلوک قدرت»، «ايدئولوژِی رسمي»، «پايگاه قدرت در جامعه»، «فساد قدرت»، «فراقانوني» و غيره در اين دو نوع يکسان نيست. نوشته‌های ژورناليستی ای که رژيم سياسی ايران را همزمان تماميت خواه و خودکامه می نامند از لحاظ تحليلی چندان منسجم نيستند و بيشتر با الفاظ بازی می کنند.

برخی از تحليل‌های طيف اسلامگرايان ليبرال با مرکزيت بخشيدن به «قدرت مطلقه ی فقيه»، عملاً ساختارها و مکانيسم های قدرت در يک رژيم پيچيده ی توتاليتر و پوپوليستی را «شخصي» می‌کنند و متمرکز بر يک فرد که همان «رهبر» باشد.



توجه را بايد  از «افراد» و «نام ها» به سمت «بلوک های قدرت» و «منافع خاص» عبور داد. برای مثال، اکبر هاشمی رفسنجانی يک فرد خاص است از بنيانگذاران اصلی نظام که در دورانی قدرتش از علی خامنه ای بيشتر بود. اين قدرت بعدها تضعيف شد. اما «هاشمي» به عنوان يک گرايش در حاکميت نظام، نماينده ی جناح قدرتمندی از سرمايه ی خصوصی بزرگ است که خواهان سياست درهای باز و تعامل اقتصادی با غرب است. اين گرايش پس از پايان جنگ ايران و عراق، مدام خودش را در ساختار قدرت به شکل «اشرافيت نظام» بازتوليد کرده و زير چهره‌های ديگر به ميدان آمده زيرا پايه ی مادی دارد. نام اشخاص ديگر مهم نيست. اين بخش از هيأت حاکمه هرگز نتوانست به «قدرت هژمونيک» (سرکردگي) نائل شود اما در دورانی نزديک بود خط اصلی خمينيستی را عقب براند. بلوک حاکم کماکان مانند سالهای اول انقلاب در اختيار جناح خمينيست، و اسلام سياسی و انقلابی و ضد غرب است که اکنون بيشتر ميليتاريزه شده، پايه ی مادی آن ارگانهايی پوپوليستی نظير بسيج و سپاه است. آمريکا ستيزي، يهودی ستيزي، نظامی گرايی معطوف به قدرت هسته اي، تئولوژی سياسی اسلامي، و کيش پرستش رهبری در حد ذوب شدن از ويژگی‌های اين جناح است. «خامنه اي» به عنوان گرايش، نه يک فرد خاص، به اين جناح تعلق دارد. جناح اول، زائده‌ای کوچکی هم داشت که علاوه بر ليبراليسم اقتصادي، تا اندازه‌ای به ليبراليسم سياسی هم باور داشت اما گام به گام عقب نشست، زيرا پايگاه مادی ی قوی‌ای در اختيار نداشت. نتيجه: اشخاص و نامهای منفرد و خصوصيات روانی يا اخلاقی آن‌ها نبايد جای تحليل جامعه شناسانه را از ساختارها و پروسه های شکل‌گيری قدرت، و منافع مادی قشرهای خاص، اشغال کند.

نکته‌ای که نبايد فراموش شود اين است که پس از مرگ آيت الله خميني، رهبری ی سياسی در ايران يک رهبری ی جمعی (کولکتيو) بوده است و نه فردي. مجلس خبرگان رهبري، شورای نگهبان ، مجمع تشخيص مصلحت نظام، مجلس و قوه ی قضاييه ی غيرمستقل و تابع بيت رهبری، همه متشکل از اسلامگرايان روحانی و غيرروحانی، در پيوند تنگاتنگ با کارتل ها يا مافيای اقتصادی  (همان‌طور که واژه ی «مافيا» می رساند، صحبت از کارتل های مجزا يا «خانواده هاي» جدا در شبکه ی مافيا است.) دستجمعی همه «شرکا»ی قدرت و همچنين «رقبا»ی قدرت اند برای کنترل و تقسيم منافع رانتي. نقش جنگ هشت ساله با عراق در شکل دادن رهبری ی معتقد به آرمانهای اصلی انقلاب، ميليتاريزه شده، و بسيار «ارزشي» يا ايدئولوژيک را در اين نزاع قدرت نبايد ناديده انگاشت. رهبری و بدنه ی «سپاه پاسداران» و «بسيج» در شمار مهمترين کارتل های قدرت اقتصادی و سياسی در نظام اسلامی اند.

هيچ نظامی مطلقاً از گرايش های اصـلاحاتگرايانه بری نيست، حتا نظام های فاشيستي. جناح های قدرت در داخل حاکميت مدام بر سر رهبری به رقابت و يارگيری مشغول اند. در ميان حاکمان انقلابی در ايران، برخی از اسلـامگرايان راديکال به تدريج به ليبراليسم سياسی ی متمايل به غرب و برخی ديگر برعکس به سوسيال فاشيسم نظامی گرايانه ی ناسيوناليستی گرايش پيدا کرده و می‌ کنند. احتمال استحاله های ايدئولوژيک را نمی‌توان پيشاپيش به تمامی مردود اعلام کرد. در ايران،  تئوری استحاله بر اين باور بود که به خاطر ويژگی قدرت دوگانه در ساختار دولتی و قانون اساسي، رژيم انقلابی به تدريج از درون متحول شده به سمت گشايش و اصلاح دموکراتيک و جمهوريت اصيل سير می کند. اما چنين تحولی باشکست مواجه شد. ايدئولوژی اصلاحگرايی بر اين فرض بنا شده بود که درايران چيزی به نام «جامعه ی مدني» هرچند به شکل ناقص شکل گرفته بود و بخشی از صاحبان قدرت از بالا در کنار «فعالان مدني» از پايين، با کار شبانه روزی به رونق آن می افزودند، به هنگام انتخابات رياست جمهوری وانتخابات  مجلس و انجمن‌های شهر، فضای سياسی ی شهرها را سرشار از شوق و اميد، و در روزنامه های نيمه دولتي از مسؤلان انتقاد می کردند؛ در راهروهای دادگستری و دادگاهها با قاضيان شرع چانه می‌زدند و امتياز می گرفتند، و با روشنگری در ميان زنان مسلمان به فمينيسم بومی اسلامی بال و پر داده، يک گام به تساوی ی جنسي نزديک‌تر می گشتند.

مثل بسيای از اقتصادهای پساانقلابی ی دولتی که بعد از يک دوران جنگی قصد احيا و بازسازی دارند، عصر ِ «سازندگي»ی هاشمی رفسنجانی و سپس دوران «اصلاحات» خاتمی معطوف به‌خصوصی سازي، اقتصاد بازار و بورس، صادرات و واردات با غرب، و به کارگيری متخصصان فنی و تکنوکرات ها بود؛ يعنی نمايانگر اينکه تئوکراسی ايران برای حفظ خود قادر است پارادايم سياست اقتصادی اش را عوض کند (هنوز با همان شعارهای پوپوليستي) ، به سمت تکنولوژی مدرن ، نيروی هسته اي، و «سازمان تجارت جهاني» (دبليو تی او) خيز بردارد. آن‌ها که اين سياست را خامدستانه به عنوان اصلاحات دموکراتيک يا ليبراليسم سياسی تعبير کرده بودند البته مرتکب اشتباهی می شدند که دير يا زود می بايست بهای اش را بپردازند. اما بدون شک، کسان ديگری هم که  حاضر بودند آب توبه بر فعاليت سياسی ی گذشته‌ بريزند و  دست دولت ملايان خندان و  خوش لباس را بفشارند، برای شان ميدان برای «سازندگي» و «خدمت» (و تحکيم فاشيسم کلريکال يا تئوکراسی شيعي) باز می شد. اين دورانی بود که واژه‌های تازه‌ای به سرعت وارد فرهنگ سياسی (ايدئولوژی اپوزيسيون) می‌شد مثل جامعه ی مدني، اِن جی او، جورج سوروس، فمينيسم اسلامي، حقوق بشر، غيرخشونت آميز، و «نوانديشی ی ديني». در همين دوره قوانين کار مورد تجديد نظر قرار گرفت، اتحاديه های کارگری زير فشار بيشتری واقع شده، شکاف طبقاتی نيز افزايش يافت. قشری به نام «اشرافيت نظام» يا «آقازاده ها» وارد معادلات اقتصادی و سياسی شد و همزمان سربازان راستين امام، از جبهه برگشته ها، بسيجی های صادق  و حزب اللهی های استشهادی خود را مغبون و کنارگذاشته احساس کردند. اما همين مغبونانِ استشهادی به زودی با انتخاب محمود احمدی نژاد به رياست جمهوری (۲۰۰۵) موفق به احيای پوپوليسم نظامی گرايی می شدند که ادعا می‌کرد قصد مبارزه با رانت خواران بالاشهری و ملايان ميليونر و آقازاده های آن‌ها را دارد.

اگر بخواهيم سيستم قدرت را مقايسه کنيم با سيستم اقتصاد، اين نظامی است از کارتل ها و مونوپولی های قدرت، قدرتی که هرگز در بازار آزاد (انتخابات) تقسيم نمی شود. مثل مونوپولی نفتی يا مونوپولی های فرش و پسته، مونوپولی سيستم‌های قدرت  به وارثان آن‌ها در سيستم‌های قدرت می رسد. آن‌ها که از قدرت سهمی نمی برند عبارت اند از واحدهای  شهروندي، اصناف حرفه‌ای و اقتصادي، اتحاديه ها و کانون های صنفی (مثل اتحاديه ی کارگری يا کانون وکلا)، سازمان های مستقل زنان، و اتحاديه های مربوط به کارمندان بوروکراسی دولتي.  در اين نظام، اگر سيستم اقتصاد رانتی و آريستوکراسی ی کارگری نفتی به نحو کارآيی مديريت شوند و اگر کارتل های رانت خوار که طرف معامله ی دولت در پروژه های صنعتی اند به نحو عقلانی برنامه‌های توسعه ی اقتصادی را پياده کنند، و دستگاههای ايدئولوژيک و امنيتی و رسانه‌ها به طور خلاق و کارآمد متخصصان فن را به کار گيرند، يک رژيم فاشيستی می‌تواند تا سالها و دهه ها به بقای خود ادامه دهد و بحران های گهگاهی را مديريت کرده از سربگذراند. کسانی که در تبليغات سياسی صحبت از «نجات ايران» زير رهبری يک ناجی و «سردار» توسعه و سازندگی به ميان مي آورند غالباً چنين الگويی مدّ نظرشان است. اما اگر فساد و رانت خواری چنان بگسترد که کارکردهای عقلانی سيستم اقتصادی مختل و مشروعيت ايدئولوژيک دولت به خطر افتد، شدت بحران ها می‌تواند اختلافات بالايی ها را به خشونت بکشاند، مردمان گرسنه و ناراضی را به شورش خيابانی وادارد، و رژيم را به آستانه ی فروپاشی بکشاند. ///

بهار ۱۳۹۲


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

پدر خوانده

یک بار ماریو پوزو در کتاب معروفش اندرز داد که هیچ‌وقت به دشمن ات بیش از حد تنفر نورز چون بر نحوه ی قضاوت ات تأثیر منفی می گذارد. بازی مارلون براندو در نقش اصلی ی کاراکتر به یادمادنی «گادفادر» جنبه‌ای تراژیک و فاتالیستی داشت و به این شخصیت بُعدی رمانتیک هم می‌داد که موسیقی جاودانی نینو روتا آن را برای همیشه در ذهن ما حک کرده است. هالیوود برای نسل امروز هم گادفادر های کمتر رمانتیک اما به همان اندازه جذاب و دوست‌داشتنی خلق کرده که آخرین اش «تونی سوپرانو» بود با همان کُدهای اخلاقی ی «خانواده»، وفاداری به خاندان خودی، احترام و عزت متقابل؛ ولو اینکه همه ی این‌ فضیلت ها در خدمت سندیکای رذیلت و جنایت باشد! کاش در واقعیت هم گانگسترها همانطور عمل می‌کردند که در کارخانه ی رویاسازی. به هرحال، احساس ما نباید بر داوری مان تأثیر بگذارد، مگر نه؟
 
در میان یک مشت جانی و لومپن و کارچاق کن که این سی و چندسال زمام امور تئوکراسی شیعی را به دست داشته اند، هیچ‌کس به اندازه ی رفسنجانی مرا به یاد «پدرخوانده» های مافیا نمی اندازد. اسم او در کنار دار و دسته ی فلاحیان با شبکه ی ترور مخالفان در اروپا پیوند خورده اما مثل هر پدرخوانده ی اصیل، چهره ی به ظاهر پرعطوفت و خیرخواه ِ یک پدر بزرگ فامیل را هم دارد که (با یا بدون عمامه) بتواند طفلی را روی زانو بنشاند و نوازش کند. در کنار او، خاتمشکلاتی ی تدارکاتچی،  مثل یک پادوی درجه دوم می‌ماند دستمالیزدی به دست و آماده به خدمت در بارگاه ولایت!

رفسنجانی، پدرسالار بی قید و شرط نوکیسه های دوران سازندگی و اصلاحات است، همان آقازاده های خوش پوش ِ «تَهریش تریم شده» ی فرش و پسته در دوبی و  کانادا و شیکاگو و اخیراً هم واشنگتن دی سی، در انتظار طولانی ی بازشدن درهای معاملات با شیطان بزرگ. این جماعت، در کنار لشکری از رسانه چی های بنجل نویس عصر اصلاحات که در هر دور انتخابات خواب بازگشت دوران طلایی شان را می‌بینند و لشکر دیگری از جورج سوروسی های اِنجیئویی ی از کار بی کار شده ، با شنیدن نامزدی ی احتمالی ی «دون کورلیونه» خیز برمی دارند تا به درون صندوق رأی شیرجه بروند. این کاملاً طبیعی است و منطبق با منطق «سیستم قدرت» و نحوه ی عمل‌کرد آن در نظام اسلامی. جناح پایین دست هیأت حاکمه باید همه ی تلاش اش را بکند تا «بلوک قدرت» را به نفع خود جابجا کند. هر بحران سیستمیک، این شانس را برای او بیشتر می کند. رفسنجانی در هشتادسالگی هنوز تکخال جناح نئولیبرال حاکمیت است (جناح غرب گرا) در برابر جناح فرادست ِ پوپولیست/فاشیست/میلیتاریستِ خامنه ای (جناح غرب ستیز). به عبارت دیگر، این بصیرت ماریو پوزو کماکان صادق است که همه ی خاندان های کوزانوسترا را نباید المثنای یکدیگر دانست! /// عبدی کلانتری



در همین رابطه نگاه کنید به مقاله ی علی افشاری در رادیو زمانه:


***
«سیستم قدرت» در تئوکراسی شیعی به چه نحو عمل می کند؟ «انتخابات» در آن چه جایگاهی دارد؟ سالنامه ی مارکسیستی «آرش» به سردبیری آقای پرویز قلیچ خانی در شماره ی ۱۰۹ خود (فروردین ۱۳۹۲) دست به یک نظرخواهی زده در باره ی ظرفیت‌های رژیم اسلامی ایران برای اصلاحات و حرکت به سمت دموکراسی. از این نویسندگان نظر گرفته شده: شهاب برهان، یوسفی اشکوری، عبدی کلانتری، ابراهیم علیزاده، توکل، رضا علیجانی، و مرتضی محیط. ### از جمله همکاران دیگر این شماره که در قطع بزرگ و ۲۴۴ صفحه منتشر شده عبارت اند از: مهدی اصلانی، مسعود نقره کار، سعید رهنما، ریچار ولف، بهروز شیدا، تراب حق شناس، شهلاشفیق، ناصررحمانی نژاد، نجمه موسوی، سعید هنرمند، ترانه همامی، اسکندر آبادی، اسد سیف، فریدون تنکابنی و . . . .




××

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

زن، بدن، و اختيار


گفتگوی منيره کاظمی با عبدی کلانتری



منيره کاظمی ــ با سپاس از همکاريت اولين سوالم اين است که راجع به «بنياد پژوهش های زنان ايران» و گردهمايی آن چه ميداني؟

عبدی کلانتری ـ اخبارش را از طريق رسانه‌ها دنبال می‌کنم اما به طور مستقيم درگير نبوده ام. دربارهء گردهمايی آينده اطلاعی ندارم.

منيره کاظمي- امسال بيست و چهارمين کنفرانس اين بنياد در شهر کلن آلمان برگزار ميشود. کميته برگزاری تم زن، تن و اختيار را انتخاب کرده است. گره مشکل زنان ايرانی در قدم برداشتن در راه حق تعيين سرنوشت خود را تو در کجا می بيني؟ آيا مذهب و فرهنگ برخاسته از آن است که سد راه است و يا فاکتورهای ديگری هم نقش بازی ميکنند؟  در اين ميان نقش روشنفکران به خصوص روشنفکران چپ تا به امروز در مبارزه با اين سدها را چگونه ارزيابی ميکني؟

عبدی کلانتری ـ عنوان «زن، تن، و اختيار» کمی مبهم است. آيا منظورتان «اختيار زن بر بدن خود» است؟ گاه بعضی عنوان ها به يک زبان خارجی دارای معنی است اما ترجمهء تحت اللفظی آن به فارسی همان معنی را نمی رساند. در فارسی «اختيار» بايد ناظر بر چيزی باشد. درضمن برای واژهء انگليسی «بادي» به گمان من بايد «بدن» بياوريم، چون «تن» کمی کلی‌ است و کمتر ماديت بدن را می رساند، گاهی حتا به معنی «شخص» و «فرد» و «نفر»هم به کار می رود. اما در مورد گرهء مشکل زنان، قاعدتاً نه يک گره بلکه از گره‌های متعدد  بايدنام ببريم که شايد فرهنگ دينی هم يکی از اين گره‌ها باشد. در بارهء روشنفکران، اگر منظورتان مردها باشد، اعم از چپ يا غيرآن، تا آنجا که من می‌دانم نقش مهمی در جنبش های آزادی زنان در کشور ما بازی نکرده اند. فعالان و نظريه پردازان اصلی عمدتاً خود زن‌ها بوده اند.

منيره کاظمی ـ منظور من از اشاره به روشنفکران چپ از زاويه شکافتن تناقض ادعای آنان با رفتارشان است. چرا که آنها ادعای پيشرو بودن دارند و خود را پيشآهنگان و پيشقراولان تغيير در جامعه ميپندارند ولی اتفاقاً در اکثر مواقع نقش انسانهای سنتی را در جامعه ما عهده دار ميباشند.

عبدی کلانتری ــ همهء اين عنوان ها و القاب، «روشنفکر چپ»، «پيشاهنگ»، «پيشرو»، «انقلابي» و غيره، عنوان های کلی و انتزاعی هستند و فقط، در يک سطح عام، به عنوان قطب نمای سياسی يا ايدئولوژيک عمل می کنند، يعنی تنها جايگاه تقريبی ما را در طيف آرای سياسی مشخص می سازند. ما نمی‌توانيم آن‌ها را بلافاصله ترجمه کنيم به خصوصيات روانی و اخلاقی معيني، بعد يک نمونهء آرمانی از يک مرد يا زن فضيلتمند و نسبتاً کامل «چپ» يا «سوسياليست» ارائه بدهيم. يک مرد می‌تواند از لحاظ ايدئولوژی سياسی محافظه کار باشد اما در برابر زنان، فاقد رفتار مردسالار و شونيست! عکس اين حالت هم امکانپذير است. وقتی پديده‌ای منفی مدام تکرار می‌شود و به نظر می‌رسد که خود يک نوع الگوی رفتاری شده، ما بايد توجه مان را از سرزنش اخلاقی ی فردی به علت‌های اجتماعی و فرهنگی معطوف کنيم. آگاهی فردی و رفتار اخلاقی يک مرد چپ گرا را هم جامعه اش شکل می دهد و خرده فرهنگ‌هايی که او در آن‌ها بارآمده و بزرگ شده. حتا اگر آگاهی فمينيستی بخشی از تئوری چپ سنتی محسوب می‌شد (که می‌دانيم چنين نبوده) باز هم نقش «تئوري» در شکل دادن ساختارهای ناخودآگاهِ احساس و عاطفه نقشی فرعی است.

همهء ما انسانهای ناقصی هستيم، يا به قول انگليسی زبان ها، همه «کاراکتر فلا» يا کمبودهای شخصيتی بسيار داريم ، اما معنی‌اش اين نيست که به کلی از فضيلت بی بهره ايم يا باورهای سوسياليستی مان دروغين است. علاوه براين، در موقعيت های تراژيک، يعنی در موقعيت هايی که ورای ارادهء فردی ماست و ما در آن‌ها «گير کرده ايم»، حتا اگر انسانهای شرافتمند و صاحب فضيلتی هم باشيم، باز ممکن است مرتکب خشونت شويم.

منيره کاظمی ـ سوآل ديگر در همين راستا اين است که مثلاً ما زنانی در ايران داشته ايم که در طول زندگی شان و در فعاليتهای اجتماعی و سياسی شان به عنوان زن فوق العاده درخشيدند (مانند پروانه فروهر). ولی آنها از سوی نيروهای چپ مورد توجه قرار نگرفتند ولی همچنان از زنانی که در فعاليتهای چريکی فعال بوده اند به عنوان قهرمان ياد ميشود. چرا؟ چون از يک زاويه خاص سياسی به آنها نگاه ميشود. مشکل آيا در ايدئولوژيک ديدن پديده هاست؟

عبدی کلانتری ـ بله حدس می‌زنم دليلش همان پيشداوری های ايدئولوژيک چپ سنتی باشد، اينکه زن «بورژوا» يا «زن طبقهء متوسط» موجودی است آسايش طلب و خودمحور و شيفتهء مُد و آرايش و لباس و اين چيزها؛ و بنابراين نمی‌تواند «مبارز» و «پيشرو» باشد و درد مردم را بفهمد! انتقادهای شما از طرز فکر و رفتار روشنفکران چپ و «سنتي» انديشيدن آنها، بيشتر در مورد دورانی صدق می‌کند که حالا سی چهل سال با آن فاصله داريم، يعنی همان سالهای فعاليت‌های انقلابی و چريکی و روحيه ای که برآن دوران غالب بود. ميانگين سنی دانشجويان و چريک ها و روشنفکران چپ در آن زمان ميان بيست و سی بود. غالباً به هنگام کشيده شدن به فعاليت سياسي، تجربه‌ء زيادی از معاشرت با دختران و زنان نداشتند، اخلاقيات منزه گرايانه، روستايی مسلکي، بومی گرايي، غيرت و ناموس، باعث ابهام يا حتا ترس از معاشرت آزاد با دختران می شد. در معاشرت با زنان بی تجربه بودند. ولی خوب، همان‌ها هم به مرور با بالارفتن سن تغيير می‌کردند و آگاهی‌شان بالا می‌رفت. امروزه دانشجوهای چپگرا و مارکسيست های جوان به کلی جور ديگری فکر می کنند، از لجاظ عاطفی بالغ تر و نسبت به مسايل زنان حساس ترند، شناخت شان بيشتر است و آن تابوها و «فوبيا» های قديمی ديگر برچيده شده.



منيره کاظمی ـ به نظر می رسد کلاً نيروهای سکولار در ايران آن نقش تاريخی که ادعايش را داشتند و دارند ايفا نکردند.

عبدی کلانتری ــ در بعضی حوزه ها ايفا کردند و در بعضی حوزه های اجتماعی ديگر خير. نيروهای سياسی سکولار (يعنی عرفی و غيرديني) پس از عصر مشروطه تا امروز، اعم از اينکه در دستگاه دولتی مصدر کارها بوده باشند يا در احزاب چپ و سوسياليست  خارج از دولت توانسته باشند در جامعهء مدني، در اتحاديه های صنفي، در رسانه‌ها و نهادهای هنری فعاليت کرده باشند، همه در تحول فرهنگ به سمت امروزی کردن، عرفی کردن، و متجدد کردن و عقلانی کردن آن نقش‌های مهمی بازی کرده اند. سوادآموزی و نظام آموزش و پرورش نوين، تربيت معلم، دانشکدهء حقوق، تحصيلات عالی دانشگاهي، ژورناليسم مدرن، تدوين قوانين، آموزش هنرهای سمعی و بصري، چاپ کتاب و ادبيات جديد، ترجمه، رمان و نمايشنامه و شعر نو، سينِما و تئاتر، موسيقی غيرمذهبی و غير خانقاهي، توسط همين نيروهای سکولار و مدرن صورت گرفته و نمی‌توان بر اين کارنامهء صدساله خط بطلان کشيد.

همهء اين‌ها به طور غيرمستقيم در وضعيت زنان جامعه تأثير می گذارد. جنبش آزادی خواهی زنان و حقوق برابر و فمينيسم معمولاً از لحاظ تاريخی بسيار ديرتر پديدار می شود. در اروپا و آمريکای شمالی هم همينطور بوده است؛ و عمدتاً پشتوانهء طبقاتی آن حضور بااعتماد به نفس طبقهء متوسط است، يعنی زمانی که جامعهء عشيرتی يا نظام فئودالی و زمين داری جای خود را به جامعهء شهری داده و زنان به مدرسه و دانشگاه می روند، شاغل می شوند، حقوق بگير می‌شوند و پول در می آورند، وظايف خانه داری و مراقبت از کودکان را به خدمتکاران شان می سپارند و در فراغت ادبيات و رمان می خوانند؛ در رُمان (که بيشترين خوانندگان اش زنان بوده اند) نسبت به فرديت خود ، به تبعيض جنسيتي، و نقايص نهاد زناشويی آگاهی به دست می‌آورند (نمايشنامهء «خانهء عروسک» ايبسن نمونه وار است و اهميت تاريخی دارد)، و آنگاه می‌طلبند که در جامعهء مدنی و در سياست همپای مردان جلو بروند. روشنفکران متجدد عمدتاً در دامن همين طبقات متوسط پرورش می يابند اما چون قادرند جامعه را در تماميت خود تحليل کنند، توجه شان را به موقعيت های طبقاتی ديگر، به وضعيت زنان کارگر و زحمت کش معطوف می‌دارند و از طبقهء خود فاصله می‌گيرند، يا از آن بيگانه و «الينه» می‌شوند تا به نفع کارگران و منافع طبقاتی خاص آن‌ها وارد ميدان شوند. موج‌های بعدی آگاهی زنانه (يا شکستن دوقطبی های «زنانه ـ مردانه») در جوامع غربی پُستمدرن و پُستسکولار شايد فعلاً ربطی به موقعيت فرهنگی ما نداشته باشند.

منيره کاظمی ـ مسئله ديگر نقش خود زنان در بازتوليد و استحکام مناسبات سلطه و مردسالاری است.

عبدی کلانتری ـ اين نکتهء بسيار مهمی است! دستکم يکی دو نتيجه می‌توان از آن گرفت. يکی اينکه در فرهنگ مردسالار، اين‌طور نيست که مرد فاعل مايشا است، عامليت کامل دارد و زن در برابر او منفعل و بدون اراده و ابتکار عمل است. تحت هر وضعيت فرهنگي، حتا در نظام فاشيستی که اوج اقتدار مردسالارانه را به نمايش می گذارد، ميان يک زن و يک مرد، ميان يک جفت، يک بده بستان ديناميک و دوسويه برقرار است. دو نفر که زير يک سقف زندگی می کنند، در يک رختخواب می خوابند، در غم و مريضی و مشکلات با هم شريک اند، نمی‌تواند ميان شان فقط يک رابطهء يک طرفهء سرور و برده برقرار باشد. حتا در «تسليم» و «رضا» هم نوعی فاعليت زنانه می‌تواند دخيل باشد، اگر که آن تسليم بتواند به نوبهء خود امتيازی را بستاند يا ارضای جنسی و عاطفی و نوعی امنيت روانی به صاحب اش عطا کند. اقتدار مرد هميشه از راه زور فيزيکی و مشت و لگد نيست، او بايد در بسياری از حوزه ها عقب بنشيند تا بتواند اقتدار يا «اتوريته» اش را به کرسی بنشاند. مردسالاری به اين شيوه، هم خود را بازتوليد می‌کند و هم از درون، ضديت با خودش را می پروراند. اينکه اين ضديت درونمان که از داخل مردسالاری را می فرسايد، بيشتر بازتوليد کننده است يا برانداز سوآل مهمی است. اگر پاسخ ما آن باشد که در نهايت اين نوع عامليت بومیِ زنانه به ابقاء بيشتر و بازتوليد نظام مردسالار مدد می رساند، آن وقت نوعی مداخله از بيرون (مدرنيته، حقوقمداری غربي، فرهنگ فمينستي، مثلاً) لازم می افتد.

نتيجه ديگر اين است که رفتار مردسالار يک ساختار اجتماعی و فرهنگی است و از حوزهء ارادهء تک تک مردان خارج است. مسأله، منحصر به «روشنفکران چپ» يا قشر خاصی از مردان نيست، آنطور که در پرسش های قبلی مطرح شد. اين همان چيزی است که شما در اولين سوآل تان پيش کشيديد: نقش فرهنگ يا دين در بازتوليد مردسالاری چه می‌تواند باشد؟

منيره کاظمی ـ آيا تو مابين اختيار زن بر بدن خود و جامعه دموکرات ارتباطی ميبني؟

عبدی کلانتری ـ هروقت پيش آمده که به اين مسأله فکر کنم، به اين نتيجه رسيده‌ام که آن ارتباط مستقيمی با رفتار دولت ها ندارد، حتا اگر دولت های آشکارا زن ستيزی از قبيل رژيم اسلامی ايران مد نظرمان باشد. درست است که دولت های غيردموکرات، يعنی دولت های محافظه کار، دولت های فاشيست و ليبرال ستيز، هميشه تمايل شان حذف زنان از پهنهء عمومی است و مقيد کردن شان به خانه داری و پرورش فرزند (مثل ايدئولوژی فاشيسم در ايتاليا و نازيسم در آلمان، يا اسلاميسم در ايران) ولی به نظر من مسأله ريشه در فرهنگ مردسالار و در باورهای دينی دارد؛ و در ارزش‌های ديرينهء ناموس و عفت عمومي. حتا رفتار دولت ها در زندان ها و در روابط پُر ديسيپلين کارخانه ها و ارتش، که هميشه بدن زنان را بيشتر از مردان مورد تعرض جنسی و خشونت فيزيکی قرار می دهد، باز هم رد پای فرهنگ را در اين رفتار می‌توان مشاهده کرد.

«اختيار بر بدن» را همه جور می‌توان تعبير کرد. بايد بپرسيم حوزه های تعرض به بدن زنان در جامعه کجاهاست؟ کدام مکان ها و فضاها در عرصهء عمومی و کدام فضاها در عرصهء خصوصي؟ در کجا اين تعرض فيزيکی است و در کجا روانی و باطنی که غيرمستقيم بر فنومنولوژی بدن و جغرافيای حرکت فيزيکی زنان تأثير می گذارد؟ چه اندازه اش مرئی و قابل انداره گيری است و چه مقدار نامرئی و انتقال يافته از طريق ناخودآگاه ها و فوبياها، مثلاً از طريق ايدئولوژِی های بازار سرمايه و مصرف و آگهی های تجارتي، تحميل رژيم های زيبايی و لاغري؟ يا برعکس ارزش‌های دينی و قبيله‌ای و سنت ها؟ يا مثلاً در رفتار عاشقانه و عشق ورزي، در سکس، و در تصاوير رسانه ای از سکس و رُمانس؟ در خريد و فروش بدن زن‌ها در ترافيک بين‌المللی سکس؟ در ازدواج‌های تنظيم شده، و در قتل های ناموسي؟ اسيدپاشی به صورت زنان جوان؟ در قوانين مربوط به سقط جنين؟ در هنجارهای جراحی کليتوريس؟ در زبان روزمره که نام اجزا بدن زن‌ها در مقام «استعاره» برای مفاهيم تحقيرکننده و نقش‌های خفت آور به کار گرفته می شود؟ خشونت و تعرض به بدن زن در همهء اين عرصه ها خودنمايی می کند.

منظور من از «فنومنولوژی بدن»، مجموعه‌ای است از حس‌ها و حساسيت‌های ناخودآگاه و واکنش‌های بدنی «ماقبل خودآگاه»: طرز نگاه و حرکت چشم ها، تکان ها و حرکات ريز سر و دست و دهان، لحن و آهنگ صدا، واليوم آن، شيوهء خنديدن، طرز نشستن، و همهء چيزهايی که به جغرافيای حضور و حرکت شما در فضای عمومی مربوط است، اين‌ها هيچکدام «طبيعي» نيستند و هنجارهای فرهنگی جامعهء مردسالار در چگونگی بروز آن‌ها نقش بازی می کند.

رابطهء بدن با جامعهء دموکرات؟ خوب، فرض کنيد ما جامعهء دموکرات را در استعاری ترين شکلش اين‌طور تعريف کنيم: «حضور مردم در ميدان بزرگ شهر.» يعنی مردمی هميشه در صحنه که در سرنوشت سياسی خود مشارکت مستقيم دارند. «صحنه» می‌تواند «ميدان تحرير» در شهر قاهره باشد، جايی که حضور مردم خواهان دموکراسی آنرا به ميدان آزادی تبديل کرد. چند روز پيش روزنامه‌ها گزارش دادند که در اين ميدان برای چندمين بار زنی مورد آزار جنسی قرار گرفت و لباس‌های او به زور بر تنش دريده شد.

همين امسال، در ماه ژوئن، تعدادی از زنان مصری فراخوان دادند تا تظاهراتی به نشانهء اعتراض به تعرض جنسی در ميدان تحرير برگزار کنند، اما در روز تظاهرات تنها پنجاه زن جرأت کردند به خيابان بيايند. با آنکه آن‌ها در حلقهء حمايت گروهی از مردان راه می‌رفتند، همه شان دسته‌جمعی مورد حملهء چندصد مرد مصری قرار گرفتند و اعضای بدن برخی از زنها مورد تعرض و دستمالی واقع شد. در سال ۲۰۰۸ «مرکز حقوق زنان در مصر» گزارشی منتشر کرده بود که طبق آن دو سوم زنان مصری به طور روزانه نوعی از آزار جنسی را تجربه کرده‌اند از متلک گرفته تا تجاوز به عنف.

«صحنه» می‌تواند يک تاکسی انباشته از مسافر در ترافيک تهران باشد. صحنه می‌تواند مترو يا قطار شهری نيويورک در ساعات شلوغ باشد که در بلندگوی آن اعلام می‌شود اگر کسی بدن شما را به نحوی ناخوشايند لمس کرد به مأمور ما گزارش بدهيد. صحنه می‌تواند پياده روی جلوی يک مدرسهء دخترانه باشد به هنگام تعطيل کلاس ها. يا يک کوچهء خلوت، مغازهء نانوايی و قصابي، يا پاساژ بازار. در همهء اين موارد، عقده‌های جنسی دخيل است اما برآيند فوری چنين رفتاري، ايجاد رعب و ترور و سپس حذف زنان از «صحنه» است. البته، ما می‌توانيم جامعهء دموکرات را وسيع‌تر هم تعريف کنيم که علاوه بر حوزه عمومي، شامل «اندروني» هم بشود، يعنی همهء آنچه که پشت ديوارهای بلند، زير نظارت و اقتدار پدر و ساير مردان و پسران ارشد خانواده، شخصيت و هويت زنی را در کودکی‌اش ، و پنداشت او را از بدن اش، شکل می بخشد.

منيره کاظمی ـ آيا حجاب ميتواند مانع از آزار جنسی زنان باشد؟

عبدی کلانتری : در پاره‌ای موارد بله، اما رعايت حجاب تأثيری در عمل‌کرد جامعهء مردسالار و در افزايش نقش فعال زنان در حوزه های مردانهء جامعه ندارد. در فرهنگ سنتی يا نيمه سنتي، زن محجبه در چشم مردان مذهبی صاحب شأن و منزلتی است يا دستکم تظاهر آنرا می کنند. يک جوانک مذهبی ممکن است در برابر يک زن با حجاب، با نزاکت بيشتر و زبان ملايم تری لاس «برادرانه» اش را بزند، چون به هرحال، او خودش را حامی عفت خواهران به حساب می آورد. در يک محلهء سنتي، يک زن با حجاب ممکن است از لحاظ روحی احساس آرامش و امنيت بيشتری داشته باشد، به ويژه وقتی که تنها در برابر کاسب و آخوند و نگاههای حريص حاج آقاها گام بر می دارد. برای پنج دقيقه خريد نان و سبزي، می‌توان زير چادر کمی شَلخته و درهم ريخته بود بدون دغدغهء خاطري! در همين فضاها اما ذره‌ای برهنگي، بازوی لخت، ساق پا، نسيمی که در موج مو يا چين دامنی بيفتد، جلب کنندهء نگاه مشتاق مردان است.

اما از اين «امتيازات» که بگذريم، حجاب در نهايت چيزی نيست مگر ايدئولوژی تبعيض و ابزاری برای کنترل زنان. چند هفته پيش، در برنامهء تلويزيونی «پرگار»، مناظره‌ای را نگاه می‌کردم ميان شادی صدر و آزادهء کيان بر سر معنا و کارکرد حجاب. خانم کيان، در مقام دفاع از حجاب، از «چند معنايي» بودن حجاب صحبت می‌کرد و معتقد بود بی حجابی آنطور که در کشوری چون ايران پياده شده، چيزی از مقولهء مدرنيتهء استعماری و وارداتی است. او خشونت و تبعيض را عمدتاً در «بی حجابي» ای می‌ديد که از بيرون و تا اندازه‌ای با زور وارد فضای بومی شده؛ و در مقابل، از چندمعنايی بودن حجاب، و در برخی موارد جنبه‌های رهايی بخش و فاعلمندساز حجاب دفاع می کرد. خوب، از ديدگاه جامعه شناسانه، البته اين درست است که حجاب هم مثل هر پديدهء ديگری بايد در بستر خاص فرهنگی و معنايی اش بررسی شود، و هرکجا می‌تواند کارکردی متفاوت داشته باشد. اما «حجاب» به عنوان حجاب (و نه هرپوششی که مو يا سراسر بدن را می پوشاند) از ديدگاهی آنتولوژيک فقط يک معنا بيشتر ندارد و آن اين است که موی زن با موی مرد تفاوتی ذاتی و ماهوی دارد؛ يا فراتر، بدن زن و بدن مرد تفاوتی سرشتی و ذاتی دارند. يکی «عورت» است و بالقوه منشاء گناه و فساد روی زمين.

علاوه براين، حجاب در سپهر شهر اسلامی که پيرامون بازار و مسجد شکل گرفته، شکلی از تملک مردانه است، زيرا با مفهوم ايدئولوژيک «محرم و نامحرم» سر و کار دارد. بدنی که زير حجاب رفته متعلق به «محرم» آن بدن است؛ حجاب نشانه و کليد آن مالکيت و محرميت است. مردان نامحرم به جنسی که به آن‌ها تعلق ندارد دست درازی نخواهند کرد. حجاب کامل اسلامی زن را به معنای دقيق کلمه به «مال» تبديل می کند.

منيره کاظمی – دقيقاً برای همين هم مدام جمله‌های قصار ميشنويم که اين "مال" بودن را به ما گوشزد ميکنند. مثلاً حجاب به مانند صدف است که زن را مانند مرواريد در خودش حفظ  و يا در حقيقت حبس کرده و يا بی حجابی زن يعنی بی غيرتی مرد است و يا زن به مانند غنچه و ...

عبدی کلانتری – آره {خنده} حتماً به دختران جوان به چشم «غنچه» بايد نگاه کرد! انگار زن را گذاشته توی گلدان  و منتظر، که آقا بيايد آبياری اش کند و غنچه باز شود و ايشان بينی اش را بچسباند روی  شکوفه و گل و نفس عميق بکشد و ته ريش اش معطر بشود! بسيار لطيف! اين نوانديشان دينی هم وقتی می‌خواهند دربارهء «عشق» قلمفرسايی کنند از همين بولشِت های آخوندی به ما تحويل می دهند. احاديث شان دربارهء «لطافت و طراوت» زن و تلقی شان از «قدر و منزلت بانوان» قيامت است.

برای آنکه رعايت انصاف را کرده باشم، بايد اضافه کنم در همان مناظرهء تلويزيونی زن جوان ديگری حضور داشت که اسم شان در خاطرم نمانده، و او پارچهء کوچکی بر سر داشت که فقط نيمی از موهايش را به نحوی تزيينی پوشانده بود و مشخص بود که اين «حجاب» چيزی مينيمال و حداقلی برای رعايت احساسات مذهبی است. چه تفاوتی ميان آن قسمت از موی او که پوشيده بود و آن قسمت که پوشيده نبود وجود داشت؟ من چنين استنباط کردم که اين زن نيمه محجبه، قلباً اعتقادی به تفاوت ذاتی موی خودش با موی مردان نداشت. او گفت حجاب برای او «اهميت هويتي» دارد، او خود را اين‌گونه تعريف کرده و اصراری هم به تعميم يا تحميل الگوی خودش نداشت، بی حجابی ديگران را هم به آسانی تحمل می کرد. بسياری از زنان «نيمه سنتی ـ نيمه مدرن» ما همينگونه عمل می کنند: يک حجاب مينيمال و «سمبوليک» کمک می‌کند که آن‌ها پيوندهای فرهنگی و هويتی را با خانواده و  ايل خود حفظ کنند، از اين طريق اعتماد بزرگ‌تر ها و ريش سفيدان قوم را از دست ندهند، و در نتيجه راحت‌تر و با «مشروعيت» بيشتر، خواهان حقوق برابر در عرصه های اجتماعی بشوند. معنی ديگر اين نکته آن است که «کشف حجاب» يک حرکت ناگهانی و يک شبه نمی‌تواند باشد که شما دست تان را دراز کنيد، گرهء روسری را بازکرده و آن را از سر زن سنتی برداريد و همان لحظه حس گيسوی رهاشدهء او در باد و آفتاب به صورتش لبخند رهايی بنشاند! نه، اين هم مثل همهء فرايندهای اجتماعی مدرنيته و توسعهء جامعهء بورژوايي، فرايندی پرتضاد و تنش و گاه تراژيک است؛ اما فرجام آن به هرحال از لحاظ تاريخی فرجامی محتوم خواهد بود: در يک جامعهء باز و آزاد و دموکراتيک، حجاب دوام نخواهد آورد.

منيره کاظمی ـ آيا بدون تغيير ذهنيت مردان ميتوان تضمينی برای آزادی زنان ايجاد کرد؟ الويت با کدام است تغيير ذهنيت و فرهنگ سازی و ياتغيير قوانين؟

عبدی کلانتری ـ با اجازهء شما، امروز از بحث «اولويت با کدام است؟» صرف نظر کنيم. در جامعه شناسی و در متدولوژی تاريخ نگاري، اين يک بحث پايان ناپذير تئوريک است بر سياق مرغ يا تخم مرغ! اينکه آيا نهادها و زيرساخت های مادی عامل تعيين کنندهء نهايی اند يا برعکس روساخت های مربوط به انواع آگاهی ها، اخلاقيات، ارزش ها، و باورها؟

اقتصاد، تکنولوژي، اوضاع اقليمی و جغرافيايي، طبقات اجتماعي، دولت، نهادهای مستقر آموزش و پرورش و حقوق را در يک سو داريم که فاکتورهای مادی تمدن اند، و در سوی ديگر طرز فکر مردمان، اعتقادات ديني، ايدئولوژی ها، سنت‌های فرهنگي، ارزش‌های اخلاقي، فلسفه، ادبيات و هنرها، علوم، و انواع ديگر «منتاليته» ها و «ديسکورس» ها که فاکتورهای فکری و روحی تمدن محسوب می شوند. من به همهء اين عوامل به عنوان «ساختار» نگاه می‌کنم که هميشه بر آگاهی فردی و ارادهء فردی تقدم دارند.

همهء اين فاکتورها در جای خود می‌توانند بسيار حائز اهميت باشند و لازم نيست برای تغيير در يکی حتماً برگرديم و از مادی ترين و پابرجاترين يا درازمدت ترين عوامل زيربنايی آغاز کنيم تا راه تحول افکار هموار شود. می‌توانيم با مسامحه بگوييم همه چيز بر همه چيز اثر می‌گذارد و در عين حال، همزمان، هرکدام از اين فاکتورها استقلال نسبی خود را هم دارد با تاريخچهء درونی مستقل حوزهء خودش.

حالا چطور می‌شود «ذهنيت مردان» را متحول کرد، من فورمول حاضرآماده ای سراغ ندارم! ذهنيت آن‌ها در روابط قدرت شکل گرفته است. در ارتباط با موضوع گفتگوی ما که «بدن زن» باشد، ذهنيت آن‌ها در سکسواليتهء خاصی که با قدرت در هم تنيده شده و خواهش و تمناهای «مردانه» را ساخته، شکل می گيرد؛ آيا می‌شود دربارهء ذهنيت مردانه در قبال بدن زن حرف بزنيم بدون آنکه به قدرت يا تملک فکر کنيم؟ ذهنيت مردانه در ساختارهای احساسی مالکيت شخصی و تصاحب، در معامله و مبادله و مسابقه، خريد و فروش جنس، بهای جنس مرغوب و تخفيف جنس دست دوم، در رقابت بازار کالا، در ترس از دستبرد سارق، و در احتکار، شکل گرفته است. سعی کنيد همهء معانی پنهان واژهء «عروس» را که در هيچ فرهنگ لغتی نمی‌آيد در ذهن‌تان حلاجی کنيد همراه با معانی دختر، دوشيزه، باکره، و از اين قبيل.

ذهنيت سنتی مردانه مدام جار می‌زند که «عاشق» است و «زن را می پرستد»، اما وای به زمانی که کنترل جنس خريده شده از چنگ او خارج شود: مثل يک تاجر ورشکسته، يا به حضيض خودآزاری مازوخيستی سقوط می‌کند يا به ساديسم زن ستيزانه (ميزاجنيست) و تهاجمي! بله، من اين زن را می‌خواهم و حاضرم خود را فدای او بکنم، اما لحظه ای که احساس کنم اختيارش را از دست داده ام، درست همان لحظه ای که من ظن ببرم که بدن او به تمامی و صد در صد مال من نيست، درست همان لحظه به يک‌باره سقوط می‌کنم و «عشق» ام را هم باخودم به قعر می کشانم! در ظرف فقط يک لحظه شما از فرشته به فاحشه تبديل می شويد، و بدن شما می‌شود مرکز جذب همهء نجاست دنيا، مخزنی برای تخليهء شهوت همهء مردان رقيب در بازار. در ظرف يک لحظه همه چيز به کثافت آلوده می‌شود. پروندهء عشق بسته می‌شود و نوبت تطهير نجاست و محو فاسد و فاسق فرا می رسد. اين تصوير بدن زن است در آينهء ذهنيت مردانه. آنگاه پليس ناموس و عفت، همان «ذهنيت مردانه»، چماقش را بالا می برد.

در جامعهء هنوز به تمامی سکولار نشده، فرهنگ دينی در اين زمينه قطعاً نقش پر رنگی ايفا می کند. در خطهء فرهنگی ما، بدون تعارف بايد گفت اسلام يکی از زن ستيزترين نظام های عقيدنی بوده است، هم در پراکتيس امروزين اش، و هم در متون کانونی و «آسماني» اش که همه «تکست» هايی هستند از زبان مردان خطاب به مردان. چيزی معادل آيين نامهء کلوب اختصاصی مردان يک قبيله! قدرت حافظان دين را از آن‌ها سلب کنيد، مردسالاری نيز کاهش خواهد گرفت. از مردسالاری بکاهيد، دين نيز خصلت‌های صلح آميز «زنانه» کسب خواهد کرد. ذهنيت مردانه، با پايين کشيدن قدرت مردانه در حوزه های عمومی و خصوصی متحول خواهد شد.

منيره کاظمی ـ با اين حساب، با اينکه گفتی دوست نداری راجع به الويتها صحبت کني، در آخر الويت را به چالش کشيدن قدرت مردانه قلمداد کردي. چگونه ميتوان اين قدرت را تضعيف کرد؟

عبدی کلانتری ـ به عنوان يک مرد غيراکتيويست پيشنهاد ويژه ای ندارم که قبلاً خود فعالان زن و روشنفکران زن به آن فکر نکرده باشند. هر عرصه‌ای امکانات و شرايط خودش را دارد. در کشور ما عرصهء «سياست» و عرصهء «خانواده» دشوارترين ميدان های نبرد هستند و سخت ترين مجازات ها را  برای جسارت ها و سرپيچی های زنان در برابر مردسالاری به اجرا می گذارند. اما عرصه های «اقتصاد» و «آموزش و پرورش» و «علوم و هنرها» بازترند. زنی که برای خودش استقلال اقتصادی پيدا کند در جايگاه بهتری برای چالش قدرت مردان است، شايد در زندگی روحی و عاطفی هم دستش بازتر باشد. برای زنان طبقهء متوسط قطعاً تحصيلات عالی و شغل خوب مهياتر است و بايد آنرا توصيه کرد.

زير عنوان «استقلال مالی زن جوان»، مجسم کنيد کسی را که هيچ وابستگی مالی به اين و آن، به‌خصوص خانواده و پدر و مادر نداشته باشد. او دنيايش بازتر و فراخ تر می‌شود و حوزهء کنترل بر تصميماتش هم بيشتر. اين کافی نيست که زنی جوان کاری نيمه جدی داشته باشد و بخشی از مخارجش در بيايد اما کماکان در حوزهء کنترل مالی خانواده باقی بماند. البته کمک مالی پدر و مادر هميشه ميزانی از آسودگی و خيال راحت فراهم می‌کند و اين احساس که «پشت من گرم است و اگر کارم را از دست دادم خطری جدی تهديدم نمی کند.» ولی همين امنيت با خودش نوعی عدم آزادی و قيد و بند می آورد. «احساس ناامني» آدم را برمی گرداند به «قفس» (اندروني)، که همان حوزهء اقتدار شوهر يا پدر باشد.

در همان چارچوب زندگی شهری و فردگرايانهء طبقهء متوسط، مجسم کنيد زنی را که در شهری بزرگ ــ مثلاً تهران، پراگ، آمستردام، بُن، نيويورک يا لوس آنجلس ـ زندگی می‌کند و به دنبال يک هفته کار، هر هفته، در حد حقوق معمولی يک چک هشتصد دلاری می‌رسد به دستش: ثمرهء کار خودش، دسترنج استعداد و توان خودش، ارزشی که خودش توليد کرده‌ و صد در صد متعلق به اوست. وامدار هيچ‌کس نيست، پاسخگوی هيچ‌کس نيست که با اين پول چکار می‌کند يا نمی کند. مجسم کنيد او بعد از اينکه اجاره اش را داد، تازه مقداری هم پس انداز می‌کند و بعد با دو چک بعدی در آن ماه می‌تواند هرکار خواست بکند، يک رستوران خوب، خريد يک لباس عالی از بوتيک، يک مسافرت کوتاه آخر هفته به يک شهرک ساحلی در يک هتل آرام. يک تئاتر برادوي، يک کنسرت لينکلن سنتر. سوار تاکسی می‌شود و با غرور می‌رود به جلسهء صحبت سلمان رشدی يا ليدی گاگا. اگر از مردی خوشش آمد پيشقدم می‌شود و او را به شام دعوت می کند. يک زن کاملاً مدرن و بافرهنگ شهري. اين‌جوري، حوزه ای از آزادی و اقتدار فردی برای خودش خلق می‌کند و ديگران را کنجکاو می‌کند تا بخواهند به «دنيا»ی او بيايند و چيزهايی را با او «شريک» شوند. او خودش انتخاب می‌کند که با چه کسی باشد يا نباشد. او به کسی دينی ندارد، مديون نيست، ملزم به توضيح نيست که چرا اينکار را کرد يا آن کار را؛ به هيچ‌کس مربوط نيست! نه چشم‌هايی که مدام او را زير نظر دارند و مدام در حال قضاوت وحکم دادن هستند! نه چشم و هم چشمی فاميل و دوستان و آشنايان، فضولی های بيجا، و شايعه پراکنی ها!

از طرف ديگر، مبارزات زنان کارگر و طبقات محروم نمی‌تواند فردی باشد و به ضرورت خصلت جمعی دارد، خصلت صنفي، اتحاديه اي، و طبقاتي؛ و به ضرورت همپای مردان طبقهء کارگر. بهبود اوضاع يک زن طبقهء متوسط دردی از زن کارگر دوا نمی کند؛ درآمد زن کارگر شايد يک دهم بهای همان لباسی باشد که زن طبقهء متوسط از بوتيک می خرد. تمام لباس‌های همهء بوتيک های دنيا ثمرهء کار شاق و طاقت فرسای ميليون زن کارگر با دستمزد ناچيز در شيفت های ده دوازده ساعته در کارگاههای استثمارگرانهء چين و هند و بنگلادش است. بدن اين زنان، پشت دارهای قالی بافي، پشت تسمهء خط توليد در کارخانه های شرق آسيا و کارگاههای زيرزمينی نيويورک و شيکاگو و لوس آنجلس، همان معنی «بدن زنانه»ی مجلات مُد و تلويزيون و سينِما را ندارد. تحول شرايط زندگی زنان کارگر، و همينطور زنانی که تبعيض مضاعف قومی و زبانی و جنسيتی را تجربه می کنند، به ضرورت، تحولی ساختاری و انقلابی خواهد بود. و به نظر من، به ضرورت، فراتر از افق های نظام سرمايه.

مبارزات زنان روشن‌فکر و نظريه پرداز از نوع ديگر است، مثلاً امروز که درباره «اختيار بر بدن» صحبت کرديم، بايد حواسمان باشد که «بدن زن»، هم اشاره به ماديت اين بدن دارد و هم اشاره به ساختگی بودن تصور آن در ذهن ما. به عبارت ديگر، اين بدن، هم پوست و گوشت تجسد يافته است و هم مفهومی ساختهء فرهنگ و زبان که «زنانگي» آن را تعريف می‌کند و بعد می‌پردازد به اينکه اين نوع زنانگی از چه چيزهايی بايد لذت ببرد، سکس او چگونه بايد باشد، و غيره؛ هيچکدام از اين تعاريف «طبيعي» نيستند و ارتباطی طبيعی با آناتومی يک بدن ندارند. وقتی که از کنترل و اختيار بر بدن حرف می زنيم، البته جنبه اول برای ما مهم است در رابطه با عواملی که ماديت بدن را به بند می‌کشد، که چند دقيقهء قبل به آن‌ها اشاره کرديم. اما مهمتر برای زنان روشن‌فکر و نطريه پرداز شايد جنبهء دوم باشد: اختيار بر «تعريف» بدن زن؛ کنترل «مفهوم زنانگی بدن»! اين چيزی است که توسط نظام گفتاری (ديسکورس) و در عرصهء فرهنگ تعريف می شود. خيلی وقت‌ها نزاع اصلی بر سر اين دومی است. يا شايد بشود گفت اگر تعريف اين دومی دگرگون شود، خيلی از آن محدوديت‌های فيزيکی از نوع اول هم از ميان برداشته خواهد شد. ///

لينک های مرتبط:






۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

«صداهای دیگر» در رسانه‌های سنتی و در شبکه‌های اجتماعی

«صداهای دیگر»
در رسانه‌های سنتی و در شبکه‌های اجتماعی

میزگرد

باشرکت : محمدرضا نیکفر، سهراب رزاقی، مهیندخت مصباح، بهروز آفاق، و عبدی کلانتری
فیلمبرداران: علی اسکندرزاده و هومان داوید
ادیتور: شهزاده سمرقندی
http://www.youtube.com/watch?v=HBoo_IkAesQ&feature=youtu.be