۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

به «کرامت انسانی» نيازی نيست

نوشتهء عبدی کلانتری


فايل پی دی اف برای چاپ

     
آيا کسی هست اينجا که به ما بگويد «کرامت انساني» يعنی چه؟ و چرا فرضِ برخی از انديشمندان دين‌گرا بر اين است که انسان تحت هرشرايطی صاحب «کرامت» است يا بايد باشد؟ فرهنگ معين می گويد کرامت يعنی «بزرگی ورزيدن، جوانمرد گرديدن، بزرگي، بزرگواري، جوانمردي، دهش؛ بخشندگی (پس من خود سازم ايشان را از کرامت و نواخت ـ کشف االاسرار)؛ خارق عادتی که به دست ولی انجام يابد کرامت ناميده می شود؛ معجزه که از پيغمبر صادر گردد و کرامات جمع آن است.»  در فرهنگ عميد می خوانيم که کرامت چيزی نيست مگر «بزرگی و ارجمندي، بخشندگي، و امر خارق العاده ای که از کسی غير از پيامبر و امام ديده شود.»

به نظر می رسد که پيروان نبی و امام و شيخ تصميم گرفته اند برای واژة انگليسی «ديگنيتي» (dignity) اين معادل نچسب و آخوندي، ببخشيد عرفاني، را مرسوم کنند (همانند اصطلاحاتی چون «آفت»  و «رهزن» در مقام استعاره). اما «ديگنيتي» به سادگی يعنی شأن و منزلت انساني، و معنی آن در يک جامعة ليبرال دموکراتيک چيزی نيست مگر اينکه انسان ها احترام يکديگر را نگه دارند و در سخن و عمل به تحقير يکديگر برنخيزند. اين يک فراوردة تاريخی است، يک فضيلت جامعة مدرن که می تواند در شکل «حق» نيز وارد نظام حقوقی شود. واژة «کرامت» اما اين را نمی رساند و برعکس خصلتی ذاتگرايانه و متافيزيکی دارد، بدين معنی که انسان به نحو ذاتی و فراتاريخی صاحب کيفيتی سلب ناکردنی است به نام «کرامت» (شايد بدين خاطر که «اصل» او در جای ديگري، در «آن بالا»، خانه دارد!). اگر معادلی با بارمعنايی سکولارتر  برای واژهء «ديگنيتي» بيابيم، «حرمت» مثلاً، آنگاه راه فهم ما از بعد اخلاقی اين مفهوم نزد فيلسوفانی چون کانت هموارتر،  و پيوند آن با اومانيسم عصر رنسانس و سپس فلسفهء روشنگري، و بعدها اعلاميه های مربوط به حقوق بشر، واضع تر خواهد شد.

تأکيد بر کيفيتی به نام «کرامت» و اصرار بر پذيرش و رعايت آن، ما را چنان در حوزة اخلاقيات سنتی (بخوان موعظات و نصايح) نگه می دارد که گاه فراموش می کنيم بپرسيم اين کيفيت «چگونه» به دست می آيد، يا شرايط تحقق آن چيست. بله، اخلاقيات دينی نيز بر کرامت انسانی پا می فشارد اما با هدفی ديگر، «تأمين رضايت خداوند! رستگاری در آخرت!» و برای تحقق آن لحظه ای چوب تنبيه «اين بکن آن نکن / حلال وحرام» را زمين نمی گذارد. انسان ِ معصيت کرده صاحب کرامت نيست.  انسان غيرمؤمن يا منکر وجود الله، از کرامت بی بهره است. حال آنکه اگر توجه ما در اين ترکيب به «انساني» باشد، آنگاه می پذيريم که رعايت احترام يک انسان، به منظور تحقق زندگی صلح آميز در همينجا و هم‌اکنون است. توجه ما از خصوصيات ذاتی و باطنی يا روحانی به سمت شرايط اجتماعی و جامعه شناختی سوق می يابد. اينکه حرمت انسان در جامعه زمانی تأمين می شود که او گرسنه نباشد، صاحب  شغل آبرومند باشد، پاداش عادلانه بگيرد، بتواند برای کودکش اسبات تربيت و فرهنگ فراهم کند، در برابر بيماری و ناامنی صاحب ايمنی اجتماعی و بيمه باشد، و مهمتر از هرچيز «آزاد» باشد. انسان فقرزده، ترس خورده، آموزش نديده، خرافه پرست و بی پشت و پناه چگونه می تواند شأنی انسانی در جامعه کسب کند هراندازه هم که شما در برابر «کرامت» ذاتی او سر تعظيم فرود آريد؟ اين «کرامت» چه به او می دهد؟ قطعه ای از بهشت؟! انسان اسـير در پهنهء اجتماع فاقد حرمت است. 

حتا فيلسوف ليبرالی چون جان رالز که در نظرية عدالت خود اصل آزادی را مقدم بر برابری می گيرد، هنگامی که از مفهوم «احترام به خويش» (self-respect يا self-esteem) به عنوان «خير درجة اول» يا «خير نخستين» ياد می کند، خود می پذيرد که برای تحقق آن درجة معقولی از بی نيازی مادی از شرايط لازم است. قطعاً اين گفته نمی رساند که احترام تنها از شکم ‌سيری برمي‌آيد! جال رالز می نويسد، «اينکه خيرهای درجهء اول يا خيرهای نخستين از زمره شرايط لازم برای تحقق توان های اخلاقی اند و همان ها نيز وسايل مکفی جهت رسيدن به اهداف اجتماعی را شکل می دهند، خود فرض می گيرد که خواسته ها و ظرفيت های عام انسانی در مراحل ويژهء تحول خود و ملزومات پرورش اين استعدادها همراه با وابستگی های مربوط شان پيشاپيش فراهم بوده باشند.» (کتاب «ليبراليسم سياسي» به زبان انگليسي، خطابهء هشتم، بند چهارم، ص ۳۰۷) فراموش نکنيم که در صدر فهرست رالز از خيرهای اوليه «حقوق و آزادی ها»ی شهروندی قرار دارد. (برای مفهوم «احترام به خويش» نگاه کنيد به تئوری عدالت، بند ۶۷: «احترام به خود، کمالات، و شـرم».)

پيوند حرمت با آزادي، يعنی الزام تحقق حرمت انسان به حصول ارادهء خودمختار و «خويش ـ قانونگذار» در تاريخ، اصلی کانتی است. امانوئل کانت در ابتدای انديشيدن‌اش به مفهوم حرمت انساني، تحت تأثير ژان ژاک روسو اين خصلت را در نهاد نوع انسان به صرف انسان بودن تصور می کرد. اما در فلسفهء اخلاق پيشرفته اش، پشتوانهء حصول حرمت انسان را تحقق آزادی و سيستم حقوق در جامعه برشمرد. نزد کانت، حرمت ِبرابر انسانها از «عقلانيت» ناشی می شد که خود زيربنای اخلاقيات يونيورسال ِ غير دينی است. اين مبنای مفهومی است که من اينجا به جای «کرامت انساني» پيشنهاد می کنم و آن «حرمت شهروندی» (citizen dignity) يا «احترام شهروندی»  است.

اگر ما حرمت انسانی را خصلتی «طبيعي» (يا برعکس «الاهی») بپنداريم که همواره و در همه کس نهفته است آنگاه آنرا با نفس انسانيت همسرشت پنداشته ايم. اما اگر «انسانيت» خود برايندی از اجتماع انسانی باشد، اجتماعی که در فرايندی تاريخی شکل می گيرد و متحول می شود، و سازو کار آن با عقلانيت تاريخی که عقلانيتی نسبی و تکامل‌يابنده است گره خورده، نتيجهء اين برداشت تعريفی از حرمت خواهد بود که دارای نسبيت تاريخي، فرهنگي، و اجتماعی است. به همين سبب نيز در دوران متأخر، درواکنش به فلسفه های عصر روشنگري، متفکرانی را شاهد هستيم که ذاتی بودن «ارج و منزلت والای انساني» را هم، اعم از سکولارـ ليبرال يا دينی ـ عرفاني، به طور جدی مورد ترديد قرار داده اند (متفکران «پُست هيومانيست»ی چون نيچه، هايدگر، فرويد، و فوکو). همينجا بايد گفت اين تحول پُست مدرن برای ما ايرانی ها چاره ساز نيست. چرا؟ بسيار ساده است که ما از تعبيری مابعداومانيستي، که در فرهنگمان به درستی نمی شناسيم، به دامن بی حقيقتی های مزمن متافيزيک عرفانی (ماقبل اومانيستي) درغلطيم. مثلاً برداشتی که قصديت و سوبژکتيويتهء «موجود» (being) را کنار می نهد تا انسانيت را در بازبودن و پذيرا بودن منفعلانه در بستر خودآشکارشدن ِ«وجود» (Being) تعريف کند ــ چنين برداشتی جايی برای فرد خودقانونگذار ِ ليبرال دموکراتيک باقی نمی گذارد.  

چارلز تيلر فيلسوف کانادايی برآن است که «حرمت» (ديگنيتي) مفهومی است که جامعهء مدرن جانشين مفهوم «شرافت» (آنور ـ honor) در جامعهء سلسله مراتبی پيشامدرن کرده است. تيلر به درستی بر تاريخيت اين مفهوم در مقابل جامعهء سنتی و دين مدار انگشت می گذارد. حرمت، و برشناختن اين حرمت توسط ديگران، به دنبال تحول در مفهوم «هويت فرد» در اواخر قرن هجدهم پديد می آيد که هويتی است «فردی شده و از درون سرچشمه گرفته.» اين هويت درونی خود ناشی از تحولی تاريخی در سرچشمه های اخلاق ــ تشخيص نيک و بد ــ بود: اکنون ندايی که انسان مدرن اروپايی را به سمت عمل اخلاقی می کشيد از حس درونی خود او برمی آمد نه از محاسبهء آنچه که پاداش يا عقوبت اخروی برای وی تعيين کرده است. زندگانی معنی دار و به معنی واقعی کلمه صاحب اصالت، آن است که با اين حس معنوی قوی نهفته در عمق دل فرد در ارتباط باشد و نه با مفهومی فراتری به نام «خدا» يا «ايدهء نيک»! به گفتهء چارلز تيلر، که بيش از هر فيلسوف معاصر ديگری در بارهء پديدار شدن مفهوم «خود» در عصر جديد پژوهيده، «اين تحول، بخشی از چرخش عظيم ذهنی در فرهنگ مدرن بود، شکل تازه ای از درونمند بودگی (inwardness) که از طريق آن ما به تدريج به اين باور می رسيم که هريک از ما موجودی است واجد حوزهء عميق دروني.» (نگاه کنيد به کتاب «مباحثات فلسفي»، به زبان انگليسي، فصل دوازدهم: سياست های برشناختن، صص ۲۲۵-۲۲۸)

چند دهه است که در جوامع غربی اين مسأله مطرح شده است که «حرمت انساني» را بايد فراتر از محدوهء فردی (شهروند صاحب حق) برد و به گروه های اجتماعی يا فرهنگ ها نيز اشاعه داد، يعنی «حرمت» را در شکل گروهی و جمعی به حساب آورد. چرا؟ زيرا گروههای فرودست، خرده فرهنگ ها، و مليت های «متفاوت با جوامع ليبرال دموکراتيک غربي»، نبايد به خاطر «متفاوت» بودن خود مورد تحقير قرار گيرند. آنها نيز، به شکل «مجموعه» يا «فرهنگ متفاوت» بايد صاحب همان حرمتی باشند که ليبراليسم غربی برای شهروندان خود قايل است. «حرمت» ليبرال دموکراتيک، يعنی حرمت کانتی و رالزی و هابرماسي، از ويژگی های متفاوت فرهنگی فاکتور می گيرد تا به همهء افراد به تساوی به عنوان «شهروند» بنگرد و به همه ــ به تساوی ــ حقوق برابر شهروندی اعطا کند. رعايت اين نوع حرمت، شهروندان را موظف نمی کند که همهء باورها و  اشکال زندگی متفاوت اجتماعی را به يکسان «محترم» بدارند! آنها فقط موظفند حقوق شهروندی و احترام به شخصيت مدنی افراد را به رسميت بشناسند، اما احترام به آداب و عادات و رسومی که نمی پسندند و مذموم  می پندارند  در زمرهء  وظايف شهروندی آنها نيست (مثلاً حجاب زنان يا شلاق زدن مشروب خواران). حرمت چنين فرهنگی را چگونه بايد نگه داشت که پيروان آن خود را به حاشيه رانده و تحقيرشده احساس نکنند؟ اين خود مبحثی جدا است که فعلاً، در چارچوب انتقاد از مفهوم سنتی «کرامت»، به آن نمی پردازيم.

ملاحظه می کنيم که برای پرهيز از خشونت و آزار، برای مدارا و تحمل ديگري، و آگاه بودن نسبت به ارج تک تک انسانها، ما نيازی به مفهوم نادقيق و دينیِ«کرامت» نداريم. در يک ديد جامعه شناختي، «حرمت» يک ارزش ذاتی يا الاهی نيست، بلکه محصول سامانه ها و روابطی اجتماعی است که می توان برآن‌ها صفت «انساني» هم اطلاق کرد يا نکرد. احترام انسانی از جامعه به دست می آيد نه آنکه در نهاد فرد نشسته و منتظر به رسميت شاخته شدن باشد. (من اين عبارت رالز را می پسندم: «احترام به خود در مقام شهروند» ، نگاه کنيد به کتاب «ليبراليسم سياسي» به زبان انگليسي، خطابة دوم، بند هفتم، ص ۸۲). شما ممکن است بخواهيد باور کنيد که، «همهء انسان ها آزاد و صاحب حرمت با حقوق مساوی متولد می شوند.» (بيانيهء جهانی حقوق بشر) ولی حقيقتِ جامعه شناختی آن است که هيچکس با اين امتيازات «متولد نمی شود»! حرمت انسانی مفهومی تاريخی است (تاريخی: دارای نسبيت زمانی و مکاني) و در شکل مدرن خود فراوردهء جوامع ليبرال  دموکراتيک اروپايی و فرهنگ عصر روشنگری است و، به اين تعبير، قرابتی با «کرامت» های جاودانی و «کرامات» شيوخانه ندارد! اگر مفاهيم تاريخی و نسبی ديگری چون «حق»، «آزادي»، «عدالت»، و «صلح» را محقق سازيم، مطمئن باشيد « احترام شهروندی » نيز به دست آمده، و ديگر نيازی به «کرامت انساني» نخواهيم داشت. ///

در همين رابطه:
درد هويت، نوشتهء عبدی کلانتری
http://abdee-kalantari.blogspot.com/2010/09/blog-post.html




×