۱۳۹۷ خرداد ۲۰, یکشنبه

عشق، سکس، و انقلاب

عبدی کلانتری 

تاریخ انتشار : ۴ اسفند ۱۳۸۵



کتاب «سفر از سرزمین نه»، خاطرات دوران بلوغ رویا حکاکیان است از سالهای انقلاب بهمنِ پنجاه و هفت و پنج سالِ پس از آن. این کتاب مضامین متعددی دارد همچون «خون زنان» ، «در حاشیه بودن ـ از حاشیه دیدن» ، «نوشتن همچون مرهم» ، «خشونت دین یا سنت» (در خانواده ای یهودی)، همه از چشم شوخ و کنجکاو دختری دوازده ـ سیزده ساله ، که رابطهء عاشقانه اش را با انقلاب بهمن، با «ماهی سیاه کوچولو» آغاز می کند و با سوزاندن دفترها و کتابهائی که همیشه می پرستیده، پایان می دهد. در این مسیر، خواننده به همراه راوی، از بسیاری موقعیت های کمیک و خنده آور، اما در نهایت تراژیک ، عبور می کند و فضای تلخ و شیرین روزها و سالهای پس از انقلاب را دوباره در ضمیرش زنده می سازد.

Image result for Book Journey to the land of no

«سروصدا»
در انتهای فصل چهارم کتاب «سفر از سرزمین نَه» ، رویای تازه پا به سن گذاشته که در یک تراژدی خانوادگی، به نحوی گنگ متوجه اختلافات طبقاتی، تعصب مذهبی و خرافات اخلاقی در میان طایفهء خودش شده (خانوادهء بزرگ یهودی در تهران) ، تنها و غمگین پا به خیابان می گذارد و بی هدف به درها و دیوارها و نوشته های روی آنها نگاه می کند. روی دیوار، پیام های عاشقانه می بیند. «نسرین لطفاً به امیر زنگ بزن!» و شماره تلفنی در کنار نام امیر.

اما کمی دورتر، آنچه که چشمان رویا را بر روی خود متوقف می کند، کلماتی است عجیب، نوشته شده با حروف سرخ، که شتاب و دلهره دارند. سه کلمه: «مرگ بر شاه».

فصل بعدی کتاب با عنوان «بالای پشت بام ها»، یکی از تغزلی ترین ادای احترام هاست به انقلاب ایران و خصلت جمعی و روح مذهبی آن؛ انقلابی که درست به هنگام سربرآوردنِ نخستین تپش های جنسی بلوغ در این دختر جوان، روی می دهد: هنگامی که کشش و شور خصوصی و در خلوتِ او، در پیش چشمان اش به عشقی بزرگ تر تبدیل می شود؛ هنگامی که خواست آزادی با تمنائی که زیر پوست اوست، پیوند می خورد.

در روزهائی که خیابانهای اطراف دانشگاه تهران، مسیر رفت و برگشت رویا به مدرسه، صحنهء درگیری های دانشجویان و سربازان است و دود لاستیک های سوخته و گاز اشک آور فضا را سنگین کرده، دو همبازی، رویا و زینب، یکی یهودی و دیگری مسلمان، در زیرزمین خانهء زینب بازی می کنند و دزدانه، حرکات خواهر بزرگ زینب ، دختر جوانی به نام «بی بی» را زیر نظر دارند. بی بی است که آگاهی از بدن را با آگاهی از آنچه در خیابانها می گذرد، به رویا و زینب منتقل می کند.

«به زینب در مورد آن روز و وقایعی که شاهدش بودم گفتم. گاز اشک آور، دانشجوها و تانک ها. اما زینب فقط حرف های پدرش را تکرار کرد، همان کلمه ای که پدر من هم به کار می برد تا اوضاع خیابانهای آن روزها را توصیف کند: «پر سروصدا». ما هم تکرار می کردیم خیابانها این روزها پر سرو صداست. اما قناعت این کلمه ما را راضی نمی کرد. «پر سروصدا» ذهن مرا مشغول کرده بود تا اینکه زینب ، رازی را با من در میان گذاشت. پشت اش را به در کرد و پیراهنش را بالا کشید. آرام زیر گوشم گفت: «این جا رو دست بزن» و انگشت های مرا روی سینه اش سُراند. «هردو تاش درد می کنه. فکر می کنی غده باشه؟» من آرام پیراهنم را بالا زدم تا او پاسخ را به چشم خودش ببیند.»

آنچه به دنبال این صحنه می آید، بازيِ بازیگوشانهء دو بدن تازه بالغ شده است درست به هنگامی که صدای صلوات و الله اکبر آقا بزرگ از اتاق دیگر شنیده می شود که نماز می گزارد. توصیف رویا از آقا بزرگ ، این پیرمرد همیشه ساکت ، در لحظهء راز و نیازش با خدا، حضور او را زیبا می کند. هم اوست که در شب مهتابی، نیمرخِ عشق را منعکس در ماه، به اعضای خانواده نشان می دهد.

برهنه با آقا
در حالیکه در خیابانها، هر روز که می گذرد، «سرو صدا» بیشتر بالا می گیرد، بعد از ظهرهای رویا و زینب حکایت دیگری دارد. آنها ثانیه می شمارند تا ساعت سه فرارسد و بی بی، خواهر بزرگ زینب روانهء اتاق حمام زیر زمین شود. رویا می نویسد:

«تا ساعت سهء آن روز، من و زینب گمان می کردیم که دست و پاهای باریک و مردنی ما، وقتی که بزرگ شدیم ، به دست و پاهای مادران مان شبیه خواهد شد: واریسی و چروک خورده. ما هرگز تصور نمی کردیم و ندیده بودیم که مرحلهء زنانهء سومی هم در آن میان وجود دارد. تا اینکه چشم مان به دست ها و پاهای بی بی افتاد، دستهائی که آرام سـگـکِ سینه بندِ خیس را باز کرد و پائین آمد، کمر کشدار شورت را از روی کپل ها، ران ها ، زانوها، و ساق های پا، پایین کشید و روی زمین انداخت. سرتاپا برهنه، بی بی مثل یک امکان رو به روی ما ایستاده بود، امکانی برای بدن های خودمان که کسی هرگز با ما در میان نگذاشته بود.»

این لحظه ها برای رویا، لحظه های کشفِ جز به جز بدن و امکانات عرضهء آن است. رویا می خواهد بی بی باشد. اما بی بی معرف اوست به آنچه که زیباترش می داند، صدای مردی که پیام اش را هر بعد از ظهر، از طریق یک ضبط صوت کوچک، می توان پنهانی شنید. مردی که می گوید: «این جهان تنها یک گذرگاه است. ما اینجا ، روی این زمین، فقط برای این آمده ایم که وظایفی را که به عهده مان گذاشته شده عملی کنیم. روحانیت نباید ساکت باشد. روحانیت نباید در برابر ظلم ساکت باشد. روحانیت نباید در برابر گرسنگی مستضعف ساکت باشد. شاه می گوید که به مردم آزادی داده. گوش کن مردک نادان! تو کی هستی که آزادی بدهی؟ تو کی هستی؟ اسلام است که آزادی می دهد...»

بی بی برای رویا عاشقانه از «آقا» سخن می گوید. آقا فرشته است. انقلابی در راه خواهد بود تا دیو را بیرون کند. آقا ما را آزاد خواهد کرد. مثل آن ماهی سیاه کوچولو، به اقیانوس خواهیم پیوست.

حریق عشق
رویا هنوز به درستی نمی داند «انقلاب» چیست، اما می داند که همچون بی بی، عاشق آن خواهد شد. آنگاه بی بی به او خبری بزرگ می دهد. آن شب، به فرمان آقا، قرار است همهء مردم روی پشت بام ها بروند و سر ساعت ۹ ، همه با هم، فریاد «الله اکبر» سر بدهند.

سه صفحهء پایانی فصل «بالای پشت بامها» در کتاب «سفر از سرزمین نه»، در زبان انگلیسی، توصیفی است تغزلی و شاعرانه اما همزمان مبهم و لبریز از بیم و دلهره. درست به همان سان که عشق می تواند مرهمی باشد بر بیگانگی از چیزهای روزمرهء زندگی، بیگانگی از خانواده و کار، انقلاب نیز می تواند تکانی باشد برای بیرون جهیدن از انزوا. رویای کوچک که هم از طایفهء خودش بیگانه است و هم از فرهنگِ جامعهء بزرگ تر که طایفهء او را بیگانه می بیند، به نحوی مضاعف، منزوی است. دیگر بودگی او، که در رفتار و علایق وظاهر او خودش را نشان می دهد، او را به طور مضاعف به حاشیه رانده است. او باید بنویسد، عاشق شود، با انقلاب به وصال برسد و سرانجام در همان انقلاب، با حریقی روبرو شود که امکان نابودی او و بستگانش را در خود دارد.

برای رویا حکاکیان، انقلاب ایران یک داستان عاشقانه بود؛ داستانی که مهرش هرگز از دل او بیرون نرفت. کتاب خاطرات او، ادای دینی است به این داستان عاشقانه که همچون بسیاری از عشق های دیگر با ناکامی به آخر رسید.

«در ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه، چراغ های خانه ها یک به یک شروع به خاموش شدن کردند. هشت و پنجاه و پنج، محلهء ما از تمامی شب تاریک تر می زد هرچند هنوز لامپ های تیر های برق روشن بود. همسایه ها همه، درخواست آقا را اجابت کرده بودند. فقط ماه و ستاره ها بودند که از فرمان آقا سرپیچیده بودند . زیر نورماه، آنتن ها و دودکش های حلبی تلالوئی نقره فام داشتند که بر ابهت شب می افزود. بر طناب ها ، نه رختی آویزان بود و نه حتا گیرهء لباسی. همسایه ها روی تراس ها و پشت بام ها جمع شده بودند، حتا کسانی که خیال نداشتند با فریاد جمعیت همصدا شوند. و این درست همان چیزی بود که از قدرت آقا برمی آمد: او می توانست حتا دشمنان اش را با منظره ای بزرگ، حیرت زده کند.
تاریکی، جزئیات چهره ها را محو کرده بود. تنها طرح کليِ بدن ها به چشم می آمد: کوتاه، بلند، قوزکرده، یا نشسته ـــ نشسته ها کسانی بودند که از روی شک وتردید آمده بودند تا ببینند آیا آنها هم با جمعیت یکی خواهند شد یا نه. برای اولین بار از زمانی که زینب را شناخته بودم، همهء خانواده اش را یکجا، در کنار هم می دیدم: آقا بزرگ در کنار بانوخانم ، که کنار شوهرش ایستاده بود و هرکدام، یکی از دوقلو ها را بغل گرفته بود. دو برادر زینب با تکه سنگی بازی می کردند. زینب روی شانه های خواهر بزرگ ترش بی بی لم داده بود. این هم معجزه ای دیگر از سوی آقا بود: خانواده ای را به دور هم جمع آورده بود.
اما خانوادهء من چطور؟ من از روی دیواره ها به آن سو پریدم و به پشت بام خانهء خودمان رسیدم. پدر، در گوشی به مادر گفت: «هلن، می بینی؟ تا جائی که چشم کار می کنه آدم وایستاده. یک آخوند بوگندو می تونه این همه آدم دنبال خودش راه بندازه؟» پدر همیشه برای آنکه چیزهای مهم را در خاطره، به یادماندنی کند، مادر را شاهد می گرفت. مادر گفت:«ش ش ش!» و با آرنج به پدر زد. پدر سر به سرش گذاشت: «هلن، اگه می تونی بگو الله اکبر. اگه نگی، مسلمونا از دست مون لج شون می گیره.»
من چطور؟ آیا می توانستم بگویم «الله اکبر»؟ کلمه ها در ذهنم طنین داشتند اما بر زبانم نمی آمدند. با خودم گفتم: بگو، یک دو سه... اما نمی توانستم. من هیچوقت اجباری به ادای الفاظ عربی نداشتم؛ هرگز مجبور نبودم به جز زبان فارسی، زبان دیگری را به کار ببرم. از من هیچوقت انتظار نمی رفت مثل مسلمان ها حرف بزنم. حالا آیا مجبور به انتخاب بودم؟ دلم بی تاب بود. هیجان در گوش هام ضرب گرفته بود. می ترسیدم. از چیزی نامعلوم وحشت داشتم. التهابم داشت بالا می گرفت. پدر و مادر ترسیده بودند، در حالیکه دور و بری ها ، به نظر نمی آمد ترسی داشته باشند.
زینب با تکان دست اش علامت داد که به خانوادهء او بپیوندم. من مردد بودم که بمانم، با خانوادهء خودم، یا با خانوادهء او باشم. یک دفعه نسبت به زینب حسودی ام شد. همهء خواهر برادرهاش در کنار او بودند. به باهم بودنِ آنها غبطه خوردم؛ به قاطعیت شان، به انتظاری که مشتاقانه برای رسیدن ساعت ۹ داشتند.
ساعت هشت و پنجاه و هفت دقیقه، چند قلوه سنگ، لامپ های تیرهای چراغ برق را نشانه گرفتند. در میان آن سکوت، صدای خرده ریزِ لامپ ها بر آسفالتِ کوچه و خیابانِ آن سوتر، مثل صدای شکستن صدها بطری انعکاس پیدا کرد. هشت و پنجاه و هشت دقیقه، کوچه ساکت بود و خالی و تاریک.
اما رأس ساعت نُه، همه چیز یک باره جان گرفت. شب با غرش الله اکبر صاعقه زد. بدون هیچ نظم و هماهنگی، صداها در فضای کوچه پخش شد. گوئی دستی به هر گلو چنگ انداخته بود. سینه ها با هر نفس بالا می آمد: «الله اکبر. . . الله اکبر». هر «الله» در ریه ها جا باز می کرد ، هوا را به درون می کشید، و محو می شد. در فاصلهء هر نفس، صدها صدای دیگر به هوا برمی خاست. «الله» ها اکنون کشیده تر ادا می شد، با «هـ» ی آخر که کم کم جای «اکبر» را می گرفت، تا جائی که همهء صداها تبدیل به «الله» می شد. «الله . . . الله . . .»؛ بزرگی آن نام در عمق سینه ها خیمه می زد تا موج طنین اش فرو بنشیند. نیازی بزرگ همچون ابری بر فراز کوچه پخش شد. ساعت نُه و هشت دقیقه، صدای آن تمنا، همچون استغاثه ای تک واژه ای از دور و نزدیک می آمد و می رفت.
الله، و نه کلامی دیگر.
الله، برای هرنگفته ای، کلام آخر.
با هرخانه همچون تپه ای هیزم، کوچه آتش شد، با شعله هایش در تمام محله پخش . هیاهو چون دودی سنگین بر بام ها نشسته بود. هر مرد، هر زن ، و هر کودکی گُر گرفته بود: هریک خود قربانی، هریک خود آتش افروز.»


***
نقل قول ها از کتاب «سفر از سرزمین نه» به زبان انگلیسی با ترجمهء عبدی کلانتری ـــ با کسب اجازه از مؤلف.

رویا حکاکیان

نوار صوتی