مصاحبة زیر دوسال پیش در نشریة «چراغ» به چاپ رسید.
گفتگوی حميد پرنيان با عبدی کلانتری
به نقل از چراغ ، نشريهی دگرباشان جنسی ايرانی،
حميد پرنيان ـ در مقالهتان با عنوان «ما در کشورمان همجنسگرا نداريم ...» کوشيدهايد با بررسی تاريخی سرکوب جنبش آزادی جنسی در جمهوری وايمار ــ که پرورشگاهی برای حکومت فاشيستی شد ــ به واکاوی چيستی فاشيسم برسيد. در همانجا مينويسيد «ذهنيت و روحيهی فاشيستی را به بهترين وجه در آن نوع اخلاقيات جنسيای ميتوان مشاهده کرد که معطوف به نقش زن، مادر، خانواده، ناموس، «مـُد» (پوششها و آرايش)، همجنسخواهی و کاهش ِ قدرت مردانه باشد.». چرا يک حکومت فاشيستی، در کنار سرکوب وحشيانهی مخالفان خود، دست به کنترلِ شديدِ جنسیِ جامعه ميزند؟ چه چيزی در ايدههای نا-غالب و نا-قالب جنسی و جنسيتی هست که موجب وحشت حاکمان فاشيست ميشود؟
عبدی کلانتری ـ جمهوری وايمار پرورشگاه فاشيسم نبود، اگر منظورتان از پرورشگاه، بستر طبيعی رشد جنبش فاشيسم در آلمان باشد. فاشيستها جمهوری وايمار را دشمن خود ارزيابی می کردند، به دليل ليبرال بودن و دولت ضعيف داشتن و اجازه دادن به رشد و رونق هنرهای زيرزمينی و دکادنت، همان که در کشور ما اسمش را «اباحه گري» گذاشته اند. به زبان بنيانگذار نظام مقدس، جمهوری وايمار جمهوری «مفسـده» بود! لابد می دانيد که فسـاد روی زمين از مباحث مهم تئولوژی و فقه اسلامی است که از قرآن گرفته شده. به مزاح، تمام کسانی که در کابارههای زيرزمينی جمهوری وايمار کار می کردند، يا «فم فاتال» های فيلمهای اکسپرسيونيستی آن دوره، مثلا مارلن ديتريش در «فرشتهی آبي»، يا بازيگران «اپرای سه پولي» برشت و کورت وايل، همجنسگراها، همه طبق مقررات اسلامی بايد دست يا پايشان قطع می شد، يا به دار آويخته می شدند. يا شايد هم به کل، مثل «شهر نو» به آتش کشيده می شدند که ديگر خيال همه راحت شود! می دانيد که جمهوری وايمار محيط مساعدی فراهم کرد برای شکوفايی انواع مدرنيسم در هنرها. به واقع، دورهی طلايی هنرهای آوانگارد بود. محيط مساعدی هم بود برای انواع رفتار دگرباشانهی جنسی و تجربه گری در اين زمينهها.
در آن مقاله، قصد من به طور اخص واکاوی چيستی فاشيسم (به قول شما) نبود. می خواستم توجه را به شباهتها، رفتارهای مشابه، روانکاویهای مشابه، ادراکهای اخلاقی مشابه و خشونتهای مشابه جلب کنم. با توجه به اين شباهتهای تاريخی، می توانيم تا اندازه ای وضعيت خودمان را، دلايل خشونت عليه همجنسگرايان، يا زنان، يا ساير اقليتها را، بهتر درک کنيم. البته اين نوع خشونتها مختص فاشيسم نيست، در همهی فرهنگهای مردسالار يا پدرسالار کمابيش ديده می شود؛ در اديان ديده می شود (بيشتر اديان تک خدايي)؛ در جوامع عشيرتی ديده می شود؛ حتا در محيطهای مدرن و ظاهراً ليبرال هم به چشم می آيد، مثلاً آن بخش از خرده فرهنگهای پورنوگرافيک را در نظر بگيريد که بر محور خشونت فيزيکی، شکنجه، تجاوز، و ضرب و جرح زنان به توليد روايتهای تصويری می پردازد. ولی البته فاشيسم آنچه خوبان همه دارند را يک جا دارد! (من الان نمی خواهم وارد اين بحث بشوم که سادومازوخيسم تا چه اندازه ذاتی همهی روابط جنسی ما است و حتا در عاشقانه ترين روابط تا کجا تخيل مربوط به قدرت، تسليم، ابژه کردن و به اطاعت واداشتن، دخالت دارد. من آدمی اخلاقگرا ــ موراليست به تعبيرمتعارف ــ نيستم. مارکی دوساد يکی از متفکرانی است که برای من جاذبه داشته.)
مارلن ديتريش ـ پيش از روی کار آمدن فاشيسم در آلمان
همانطور که گفتم فاشيسم آنچه خوبان همه دارند را يک جا دارد: کيش قدرت مردانه، ميليتاريسم، سلسله مراتبی کردن روابط بر اساس تمکين به بالادست و اطاعت از رهبر، اخلاقگرايی دينی، منزه طلبی، تقديس نقش مادرانهی زن، تقديس خانواده زناشوهری، تقديس باکرگی، ارشاد فرهنگی و سرکوب هنرهايی که به اصطلاح «دکادنت» يا «منحط» هستند (هنرهايی که قرار نيست «روح را تلطيف کنند» يا «انسان را به خالق اش نزديک تر سازند»، هنر کابارهای و سيرک و عشرتکده)، نژاد گرايی و يهودستيزی، کمونيستستيزی، و البته هوموفوبيا.
جامعه شناسی فاشيسم بدون روانکاوی فاشيسم ناقص است، اما چون شما در سوآل تان به طور اخص از «حکومت فاشيستي» و انگيزههای «حاکمان فاشيست» پرسيده ايد، اشاره ای از همين زاويه می کنم؛ هرچند بايد در نظر داشت حکومتهای فاشيستی، حکومتهايی «پوپوليست» هستند و بر خلق و تودهی بسيج شده تکيه دارند (در تئوری مارکسيستی، اين بسيج شدگان، عناصر بريده از طبقه يا «دکلاسه» شده هستند)؛ به عبارتی، ميان حاکمان و خيل بزرگی ازحکومت شوندگان نوعی تبانی نامرئی و پنهان وجود دارد که اين نوع دولت را از ديکتاتوریهای متعارف متمايز می کند. منظورم آن است که فقط آنرا به عنوان ايدئولوژی حاکمان نبايد ديد؛ اين چيزی است که در شريانهای جامعه حرکت دارد و گلبولهای سمی خودش را مرتب بازتوليد می کند.
يک حکومت فاشيستی، جامعه را يک پارچه می خواهد و اطاعت را تام. قرار نيست جای زيادی برای تنوع و دگرباشی وجود داشته باشد، نه تنها در گرايشهای جنسی بلکه در اکثر زمينههای مربوط به رفتار اجتماعی. حکومت فاشيستی به اين قانع نيست که بر رأس هرم قدرت باشد و حکم براند. می خواهد فرهنگ جامعه را يکپارچه عوض کند. می خواهد انقلاب فرهنگی کند و آدمی و عالمی از نو را قالب بريزد. دو سه رژيم فاشيست قرن بيستم (ايتاليا، آلمان، ژاپن) نظامهای دينی نبودند، اما اگر همان ايدئولوژی و طرز فکر را بريزيد به قالب يک تئوکراسی، حدس بزنيد چه معجونی از آب در می آيد! همهی ابعاد آن ايدئولوژی يک جنبهی متافيزيکی و آنجهانی، و شايد آخرالزمانی، هم پيدا می کند. جرم من ملحد و شمای دگرباش فقط جرم حقوقی نيست، با «معصيت» هم خويشاوندی پيدا می کند. همهی زمين و خلقت خدا را آلوده می کند. در تئوری حقوقی، در مسألهی قضاوت و عدالت، مفاهيم پاداش و جزا ارتباط پيدا می کنند با جايگاه متهم و قاضی در بهشت و دوزخ. مسأله شوخی بردار نيست، شما نمی خواهيد با رأيی خلاف حکم الاهی برای خودتان عذاب ابدی بخريد! «مفسد» در اخلاقيات متعارف، فرق می کند با «مفسد» در فقه و تئولوژی سياسی. هرچه ناخالصی داشته باشد، ناپاک باشد، در خميره اش چيزی نجس و ناطاهر سرشته شده باشد، بايد تطهير شود يا از ميان برود. يهودی، زن آزاد، کمونيست، روسپی، هوموسکسوئل؛ بدنهی جامعه بايد از اين مفاسد تطهير شود. مثل انقلاب مداوم، بدن جامعه و امت احتياج به غسل مداوم دارد. بی خود نيست به زندانها می گويند مکان تزکيه. می خواهند روح تان را پالايش بدهند، خدايشان بيامرزاد!
ما بايد هميشه از خودمان بپرسيم مفاهيمی چون «بسيج»، «ايثار»، «ارشاد»، «فحشا»، «نظام مقدس»، «رهبر معظم»، «دشمن»، «استشهاد»، «هميشه در صحنه»، «مستضعفان» و نظاير اينها در فرهنگ سياسی يک جامعه حقيقتاً چه کارکردی دارند. کدام روابط قدرت را بازتوليد می کنند؟ چه جور ذهنيتها يا «سوژه» هايی را در جامعه می پرورانند؟ اسلام هم دين است هم سياست. اين ترکيب، همانطور که ما در اين سی سال شاهدش بوده ايم، آنچه خوبان همه دارند را يک جا دارد.
سياست فاشيستی خصلت تجاوز به عنف را دارد. هم زور برهنه و هم تجاوز ذهنی. امر به معروف و نهی از منکر ايدئولوژی تجاوز است، به ويژه در جايی که سياست دولتی باشد: تجاوز به ذهنيت شما، به رفتار شما در عرصهی عمومی، به شخصيت و حريم شما. حکومت است که برای شما نيک و بد يا خير و شر را تعريف می کند. ارشاد ايدئولوژی تجاوز است. چه کسی به ارشاد نياز دارد؟ هنرمندان جامعه؟ نويسندگان جامعه؟ روشنفکران و سرامدان فکری جامعه؟ زنان؟ چه مرجعی خود را صاحب اختيار و صلاحيت می داند که قيم همهی اين مجموعه باشد؟ «ارشاد» يعنی روشنفکرستيزی، خلاقيت ستيزی، هنرستيزی. ارشاد يعنی قتل، به همين سادگی. قتل سلمان رشدی يا تسليمه نسرين يا نجيب محفوظ.
«حجاب» ايدئولوژی تجاوز است، به ويژه آنجا که سياست حکومتی باشد؛ تجاوز به آزادی حرکت دست و پا و بدن شما، تجاوز به جغرافيای فيزيکی حضور شما در جهان، که نهايتاً می شود تجاوز به جغرافيايی ذهنيی شما؛ کنترل پوشش و آرايش، مد، طرح لباس، رنگ لب و گونه و پشت چشم شما، رنگ کفش و کلاه و اندازهی جوراب و آستين و پاچهی شلوار شما. می بينيد چطور معانی واژهها وارونه می شود؟ ارشاد، عفت، عصمت، عورت، ناموس . . . چطور تبديل می شوند به نامهای ديگری برای عمل تجاوز؟
از شدت تکرار و روزمره شدن، ما به تدريج ياد می گيريم اين تجاوزها را بپذيريم و باطنی کنيم ــ يعنی «نورمال» شان بپنداريم ــ و با خودمان، در ذهن و روح خودمان، اين زندانهای متحرک با ميلههای نامرئی راحمل کنيم و از نسلی به نسل ديگر منتقل سازيم. حتا گاه بترسيم و واهمه داشته باشيم اگر زمانی اين بندها پاره شود. از بی بندو باری بترسيم، مثل محجبه ای که با برداشتن روسری احساس برهنگی و وحشت و شـرم می کند. همان چيزی که اسم اش را «گريز از آزادي» گذاشته اند؛ ترس از يتيم شدن و بی سرپرست شدن. حکومت فاشيستی هميشه برای ما نقش پدر را بازی می کند و گاه موفق هم می شود ما را طفل نگهدارد (ما را infantilize کند).
«ارشـاد»
حميد پرنيان ـ هوموفوبيا (همجنسگراستيزي)، درست همان مفهومی است که ميتواند به درستی اهداف جنبش دگرباش جنسی را تعريف کند. هوموفوبيا، بيشتر از آن که رنگ دينی و ايدئولوژيک داشته باشد، ريشه در جامعهشناسی فرد دارد؛ فرد، تقاطعی است از انگيزهها و باورها و ارزشهای جامعه. تجربه به من ياد داده است که هوموفوبيا، حتی در بين زنان دگرجنسگرا و مردان و زنان همجنسگرا، ايدهای بسيار مردانه است. رفتار هوموفوبيک، که در غالب موارد از سوی يک مرد قالبی جريان پيدا ميکند تا از مرزهای بودنِ اجتماعياش حفاظت کند، دقيقا مانند يک دوکساست؛ تشديدکنندهی ايدهی طبيعيبودن امورجنسی و پايگانهای ارزشیِ جنسی، و هر چه سفتتر کردن مرزهای آن. پرسش من اين است که آيا هوموفوبيا نميتواند دشمن مشترک همهی گروههای معترضين سياسی قرار بگيرد؟ آيا ميتوان، بی آن که به آزادی جنسی دست يابيم، به آزادی تکبعدی (سياسي) رسيد؟
عبدی کلانتری ـ درست می گوييد که فرد تقاطعی است از باورها و ارزشهای جامعه. اما بخشی از اين ارزشها و باورها از دين می آيد. در حقيقت از فرهنگ يا خرده فرهنگها می آيد و دين بخش مهمی از فرهنگ است، گرچه هيچگاه تمامی فرهنگ را تعريف نمی کند. اگر جامعه ای هنوز در فرهنگ خودش خيلی سکولار نشده باشد، آنوقت آنچيزی که ما در جامعه شناسی به آن فرايند اجتماعی شدن يا اجتماع پذيری می گوييم (socialization) ــ آن چيزی که آدم را آماده می کند در جامعه به طرز بهنجار به تعامل بپردازد ــ اين فرايند به ميزان زيادی در بستر فرهنگ دينی تحقق می پذيرد. آدم از کودکی در محيطی بار می آيد که زبان روزمره اش، روابط فردی و اجتماعی اش، و روابط قدرت اش را مفاهيم و ارزشهای دينی شکل داده اند.
البته قصد من از گفتن اين نکته اين نيست که برسانم با سکولاريسم بيشتر، الزاماً تبعيضات هوموفوبيک يا تبعيضات زن ستيزانه هم از ميان می رود. فکر می کنم منظور شما هم همين باشد وقتی که می گوييد، «هوموفوبيا، بيشتر از آن که رنگ دينی و ايدئولوژيک داشته باشد، ريشه در جامعهشناسی فرد دارد.» بله، ما نبايد هوموفوبيا و تعصبات مشابه را منحصراً ناشی از تسلط فرهنگ دينی قلمداد کنيم. شايد تبعيضاتی مثل بهايی ستيزی بيشتر به دين مربوط باشد تا فرهنگ به معنی گسترده تر. نژاد پرستی، زن ستيزی، و هوموفوبيا، بدون شک در جوامع غيردينی وسکولار هم با شدت و سماجت دوام آورده اند.
می پرسيد، «آيا ميتوان، بی آن که به آزادی جنسی دست يابيم، به آزادی تکبعدی (سياسي) رسيد؟» خوب، آزادی سياسی دربرگيرندهی خيلی چيزهاست و آنقدرها هم تک بعدی نيست (دموکراسی، پلوراليسم، تولرانس، رواداري). دست کم از نظر حقوقی، شايد بشود به پاره ای از حقوق و امتيازات زودتر رسيد. بستگی دارد به حساسيتهای فرهنگی جامعه، توان و دامنهی جنبش اعتراضی، و خصلت دولت و نهادهای قانونگذار. در ايالات متحده، در سالهای ۱۹۶۰، اجرای قوانين ضد جداسری نژادی از سوی دولت فدرال بود که بر برخی از ايالاتهای جنوب تحميل شد، يعنی دولت فدرال از مردم و فرهنگ محلی ايالتی پيشرفته تر و مترقی تر بود. برده داری که مدتها قبل از آن ملغا شده بود. در روسيهی تزاری، لغو سرفداری (برده داری زمين) از سوی تزار صورت گرفت بدون آنکه جنبش خلقی بزرگی پشت سرش باشد. در آمريکا، حق رأی برای زنان، سياهپوستان، يا زندانيان سابق، همه همزمان به دست نيامدند.
همين الآن مبارزه برای حق ازدواج همجنسگرايان در همهی ايالتهای آمريکا به يکسان جلو نمی رود، بعضی ايالتها جلوترند و برخی عقب تر. نمی شود گفت تا زمانی که حقوق همجنسگرايان تمام و کمال بدست نيايد، دستاوردهای ساير جنبشهای اعتراضی يک بعدی و فاقد محتوا است. اما در سطح نظری، اگر شما مايل هستيد به نظريه ای برسيم که طبق آن آزادی جنسی زيربنای همهی آزادیهای ديگر است، من به اين شکل تا حالا به آن فکر نکرده ام و به نظرم می رسد تئوريزه کردن اش آسان نباشد (دارم به فرويد، به رايش، به مارکوزه، به نورمن براون فکر می کنم). اينجا ما به آزادی جنسی به عنوان حق نگاه نمی کنيم بلکه دنبال يک تئوری عام در حيطهی روانکاوی يا حتا انسانشناسی فلسفی هستيم. من زياد به اين مسأله در سطح تئوريک فکر نکرده ام. هوموفوبيا، نه به عنوان سياست دولتی، بلکه به عنوان يک فوبيای روانی و روحی را شايد بهتر بتوان در ادبيات و سينما و تئاتر ترسيم کرد، مثلا «کونفورميست» برتولوچی، «تخم مار» برگمان، «سالو» پازولينی، «يک روز بخصوص» اتوره اسکولا؛ يا آن رمان مارگارت اَتوود The Handmaid's Tale ، و فيلم ولکر شلوندورف بر اساس همان رمان. ادبيات مربوط به اين موضوع يک اتاق را پر می کند!
گرايش جنسی جنايت نيست!
حميد پرنيان ـ در «همهی لوطيها به بهشت ميروند»، به همجنسگرايیِ خاورميانهای با رويکردی جامعهشناختی نگاه کردهايد. شما با بررسی شايستهی وضعيت پستوزدهی همجنسگرايی در خاورميانه و کشورهای اسلامی، و با اشاره به پژوهش چشمگير خانم افسانه نجمآبادی، چنين نتيجه گرفتهايد «در جامعهی هزار پستو شايد تقيه راه بهتری برای حفظ سلسله مراتب قدرت و انواع روابط فاعل و مفعولی باشد». پستو گرچه امنيتی برای فرد مفعول و فاعل (و همچنين برای ايدههای قالبي/غالبی و مردانهی جنسي) فراهم ميآورد اما همزمان بازتوليدگر گفتمانی است که در آن فرد دگرباش از حقوق مدنی خويش بازداشته شده است و متحمل انواع آسيبهای اجتماعی ميشود. آيا هيچ سازشی بين حکومتهای دينی و هستیِ اجتماعی دگرباشان جنسی ميبينيد؟ آيا هويت اجتماعیِ پستويی، دگرباش جنسیِ خاورميانهای را خشنود ميسازد و برای وی بس است؟ ميخواهم به راهکارهای سياسی برای جنبش دگرباش جنسی ايرانی نزديک شويم و به ارزيابی پستو بپردازيم.
عبدی کلانتری ـ شما درست می گوييد. من هم مثل شما مدافع تقيه و تداوم پستو در جوامع بسته نيستم. به عقيدهی من، جوامع اسلامی هم بايد از همان مسير غرب، يعنی تثبيت حقوقی و علنی توسط قوانين، آزادیهای مدنی را نهادينه کنند. اين کار احتياج به مبارزهی گروهی و صنفی علنی، تخصص حقوقی، و سازماندهی گسترده دارد.
اما هستند روشنفکرانی که تحث تأثير نظريههای مد روز در دانشگاهها، به شدت به نظام حقوقی فورمال در جوامع ليبرال بدبين هستند و آن را جدی نمی گيرند. اين روشنفکران معتقدند حتا اگر قانونی را به نفع زنان يا همجنسگرايان به ثبت برسانيد، باز هم در متن جامعه و فرهنگ و سنت، در سطح سياست خرد (يا ميکرو) حقکشی و تبعيض ادامه پيدا می کند و اساساً اين يک بازی قدرت است که هرگز برايش پايانی متصور نيست. تنها کاری که می شود کرد اين است که برحسب موقعيت محلی، در همان سطح خرد و ميکرو، در هزارتوهای همان پستوها، تلاش کنيم که دست بالا را در بازی قدرت بگيريم. اين نوع مبارزه (يا «بازي») کاری به قدرت دولتی و نظام حقوقی جامعه ندارد؛ «قدرت» را در همه جا و همه چيز، در زبان و خانه و رختخواب می بيند. در شکل افراطی اين نظريه، ما به عنوان فرد حتا اختيار سوبژکتيويتهی خودمان را هم نداريم که بخواهيم در بازی قدرت اعمال اراده کنيم، بلکه اين خود «قدرت» است که برحسب موقعيت، سوبژکتيويتههای ما را تعريف می کند، بعضی راهها را باز می گذارد و بعضی کوچهها را می بندد، و ما بالاخره گاه بازيی هژمونی را می بريم، گاه می بازيم.
نمی دانم شکل عملی چنين مبارزه ای در کشوری مثل ايران به چه صورت خواهد بود. بايد از دوستان پستمدرن بپرسيم. يادم می آيد سال گذشته در يک کنفرانس مطالعات ايرانی، نازلی کاموری (که من از مشتريان پرو پا قرص وبلاگش هستم) در يک سخنرانی پيشنهاد کرد که به جای اينهمه شکايت از نهاد صيغه، زنها می توانند از همين صيغه طوری بهره بگيرند که در عمل تبديل شود به امکان سکس آزاد و تشفی کامل برای زنها. چند نمونه و مثال هم داشت. البته نازلی اين تئوریها را از محيط آکادميک تورونتو صادر می کند، نه از شهر قم يا مشهد! هربار که فرهنگ مردسالار يک تابو را پيش پای شما می گذارد، شما به جای مبارزهی شاخ به شاخ، نرم نرمک وارد بازی قدرت می شويد و همان را می گيريد و تبديل می کنيد به عکس خود.
نمی دانم اين تقيه است، يا مبارزهی پست مدرن، يا شيطنت سر کلاس وقتی که آق معلم عبوس رويش را آنطرف می کند و شما يواشکی کاريکاتورش را توی دفتر می کشيد! ولی برداشت من اين است که اين نوع «مبارزه» قاعدتاً در همان پستوها و زير دماغ دينسالاران روی می دهد. افسانه نجمآبادی معتقد است تا قبل از ورود تجدد و مدرنيته به ايران، اين چيزها نورم و «نورمال» بوده، نه تابو. پستويی وجود نداشته. فضای هومواروتيک عادی و پذيرفتهشده بوده است و قبحی نداشته، مجازات شديدی هم نداشته است. اهل لواط الزاماً به جهنم نمی رفتند! به جای آنکه کاسه کوزهها را بر سر اسلام بشکنيم، بايد سرزنش را متوجه مدرنيته بکنيم که با خودش هوموفوبيا را، و نگاه مرد اروپايی به زنها را، به کشور ما وارد کرده، و به همراه فکل و کراوات و ادوکلن و ريشتراش، توی خميرهی ما مردهای متجدد و غربزده فروکرده است. کاسه کوزهها را بر سر مدرنيته بشکنيد! طبق اين ديد بايد نتيجه گرفت که اين، من ِ هتروسکسوآل هستم که وصلهی ناجورم و آنورمال؛ فرهنگ بومی به طور طبيعی خانهی دگرباشان است. و البته بهشت هم پر از غِلمان و غلامبچگان خوشسيما! (دقت میکنيد حتا اين نسخه از دگرباشیی بومی هم مختصری مردانه است و لزبينها را زيرسبيلی کنار میگذارد! اسماش را نگذاريد بچهبازی!) من اما نوشتههای خانم نجمآبادی را دوست دارم. در ميان خانمهای آکادميک ايرانی (و البته آقايان آکادميک ايراني)، او ذهن تئوريک پيشرفتهای دارد، خيلی تيزهوش است.
حميد پرنيان ـ خواستههای دانشجويان عملا واکنشی به درخواستهای پدر/حکومت است، و هر جا مانعی برای آزاديهای مدنی گذاشته ميشود دانشجويان همانجا حضور مييابند و اعتراض ميکنند؛ دفن چند شهيد در دانشگاه، آزادی دانشجويان دستگيرشده، "مرگ بر ديکتاتور". زنان هم کمابيش به همين وضع دچارند؛ برابری قانونی در زمينههای ارث و تحصيلات و حقوق کاری و حضور اجتماعی – که نه تنها سراسر غيرجنسی است که حتی جنسی زدايی هم شده است. اپوزيسيونهای خارج از کشور حکايتی ياسآورتر دارند؛ نه تنها چنين چيزی را هرگز نميبينند و شايستهی مطالبه نميدانند، بل که آب بر آسياب تصوير قهرمانانه/نرينهی "مرد ايراني" ميريزند. هيچ جنبشی را نميبينيم که آزادی جنسی را مطالبه کند، گويی آزادی تنها و تنها در آزادی سياسی خلاصه ميشود و همين کافی است. آيا حکومت دموکراتيک ايرانی توان روبروشدن با ايدهی آزادی جنسی را دارد؟ آيا در آن حکومت ايرانی، حقوق جنسی افراد دانسته و محترم شمرده ميشود؟ من فکر ميکنم با حمايت از جنبش دگرباش جنسی، ميتوانيم دموکراسيای کاملتر و دموکراتتر داشته باشيم ــ چنانچه تصور ما از حکومت آينده، تصوری دموکراتيک باشد.
عبدی کلانتری ـ شما داريد به يکی از غامض ترين مسايل در روابط اجتماعی اشاره می کنيد ــ تغيير ارزشها و هنجارهای فرهنگی در روابط جنسی ــ چيزی که حتا در پيشرفته ترين جوامع هم هنوز مسأله ساز است. در تاريخ راديکاليسم مدرن، تجربههايی در اين مسير داشته ايم، دستکم از زمان انقلاب کبير فرانسه، يا از زمان ژرژ ساند مثلاً، يا نيهيليستهای انقلابی روسی اواخر قرن نوزدهم که هيپیها و پانکهای آن دوره بودند، يا تجربههای کسانی مثل لوئيز برايانت (همسر جان ريد) در اوايل قرن بيستم در محلهی گرينيچ ويلج شهر نيويورک، يا انواع تجربههای آزادی جنسی در راديکاليسم سالهای ۱۹۶۰ در آمريکا و اروپا.
در راديکاليسم چپ هميشه مفهوم انقلاب و رهايی جامعه، با انقلاب جنسی قرابت داشته است. اينها همه تجربههای تلخ وشيرينی بوده اند که درجهی موفقيت شان در پيوند دادن تئوری و پراتيک محدود بوده است. اين مرحله ای است که از نهاد اجتماعی بايد گذر کنيد به سمت آگاهی اجتماعی، به سمت ارزشها و روان اجتماع. چيزهايی که تغييرشان نه تنها سالها بلکه شايد نسلها به درازا بکشد. اين چيزها را با بخشنامه، با «پاليسي» دولتی، نمی شود عوض کرد, کار «اپوزيسيون خارج از کشور» هم نيست. چيزی نيست که نيروهای سياسی يا روشنفکران آنرا تجويز کنند و نسخه بپيچند و بعد تحولات جا بيفتد. اين تحولات بايد در تجربهی زيستی انسانها به تدريج رسوب کند، در اثر معاشرتها، نشست و برخاستهای چندفرهنگی، دوستیها، عاشقیها و فداکاریها، به مرور و طی زمان؛ از راه توليدات فرهنگی، از راه هنر، رمان، سينما، از راه شعر، مثلاً شعرهای دگرباش ساقی قهرمان. تا آن زمان که اين چيزها به تدريج تبديل به آگاهی اجتماعی بشود، ما بايد از حقوق فورمال و نهادينه کردن آنها دفاع کنيم. همين هم برای دگرباشان دستاورد کمی نيست.
*
۲ نظر:
آخ آخ نازلی چه حالی کنه اسمشو اینجا ببینه... پدر ما رو درآورد با صیغه و با بسط نظریه نجم آبادی.
اون تصویر ارشاد رو از کجا پیدا کردین گذاشتین اون وسط؟ کمی نچسب است.
بسیار جالب بود و خواندنی.
ارسال یک نظر