۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

دو پاسخ دربارهء وضعیت کنونی

در سایت رادیو زمانه پای مطلب «از اصلاحات تا انقلاب» (مقالهء یک شنبهء گذشتهء من) کامنت هایی گذاشته شده؛ این پاسخ به دوتای آنهاست.

در پاسخ آقای فرهت ــ کماکان به آنچه پیش از انتخابات نوشتم باور دارم (به عنوان یک نظر شخصی به دور از سرزنش دوستانی که رأی دادند). اگر فردا شورای نگهبان رأی به ابطال انتخابات و برگزاری انتخابات مجدد بدهد و آقای میرحسین موسوی با تأیید وفاداری به نظام و خط امام و ولایت فقیه دوباره نامزد شود، بازهم بر این باور خواهم بود که به عنوان یک روشنفکر سکولار چپ نمی توانم مهر تأیید بر مشروعیت یک تئوکراسی فاشیستی بگذارم.
.
هم کودتای انتخاباتی ـ سیاسی خط امامی ها و هم واکنش مردم که ظرف چند روز به یک جنبش تبدیل شد، دو رویدادی بودند که نه من، نه شما، و نه هیچ فرد دیگری می توانست آنرا پیش بینی کند. سناریوی موجه تر همان «خاتمی دوم» در هیأت کابینه‌ی موسوی بود که نهادها و ارکان اصلی نظام مقدس را دست نخورده باقی می گذاشت. کودتا یک قمارسیاسی بزرگ و بدون طرح قبلی از سوی بخشی از هیأت حاکمه علیه بخش دیگر بود. اگر کودتاگران می توانستند واکنش مردم را پیش بینی کنند شاید دست به آن قمار نمی زدند و به «خاتمی دوم» رضایت می دادند.
.
هدف من در مقاله‌ی بالا (که به عمد کوتاه و شماتیک نوشته شده) آن بود که بگویم حالا کار از کار گذشته است و «اصلاحات» از خط ممنوع به بیرون پرتاب شده. این خواست «اصلاحات» نبود که چنین شود، کودتا با او چنین کرد. شرکت در یک انتخابات فرمایشی هرگز یک «جنبش» نیست. اما اکنون واکنش مردمی شکل جنبش به خود گرفته و به احتمال زیاد به یک حرکت انقلابی (کامیاب یا ناکامیاب) تبدیل خواهد شد. تاکتیک انقلابی (و صلح آمیز) روز سوگواری حرکت مؤثری در جهت اعتلای جنبش بود. خبر از اعتلای بیشتر، اعتصاب سراسری و تعطیل بخشی از خدمات، می رسد. شاید گام بعدی جداشدن بخشی از بدنه‌ی نیروهای نظامی و شکل گیری جوخه های مردمی و درگیری های خیابان به خیابان باشد. شاید هم جنبش انقلابی در نطفه خفه شود.
.
در این معادلات نقش آقای میرحسین موسوی (و همسر و هم رزمش خانم زهرا رهنورد) نیز به تمامی تغییر کرده است. او اکنون در مرز نظام و بیرون نظام ایستاده و مانور می دهد. بیعت دوباره‌ی او با «رهبر» به معنی شکست جنبش مردمی است. پایداری او زمانی به دموکراسی خواهد انجامید که ارکان قدرت نظامی و امنیتی رژیم خنثا شوند، وگرنه انتخاب مجدد وی فقط نمای ویترین را عوض خواهد کرد. حال که آقای میرحسین موسوی داوطلب شهادت شده، طبعاً احترام من هم نسبت به او افزون شده است. /// عبدی کلانتری

در پاسخ آقای فرهاد ـ کاربرد «خط امام» و «خمینیسم» در اینجا و نوشته های پیشین من، تأکید دوباره بر خصلت پوپولیستی ـ فاشیستی و «جنبشی»ی بلوک قدرت اصلی در هيأت حاکمهء ایران است. اینکه این خط به راستی ضداستکباری، ضدغرب، خلق گرا، و «انقلابی» است و از حمایت بخش بزرگی از محرومان و مستضعفان (حتا خارج از ایران) نیز بهره می برد. آنها نمایندهء منافع محرومان نیستند اما با «حمایت» ارباب منشانهء خود بخشی از این اقشار را زیر چتر خود پناه می دهند. خصوصیات دیگر: نگاه فراملیتی، یهودی ستیزی، حامل کیش رهبرـ پیشوای کاریزماتیک، و گاه تمایلات مهدی گرایانه، تشنهء تکنولوژیِ معطوف به قدرت، و بهره ور از تکنیسین ها و متخصصان تحصیل کردهء مؤمن به همین تمایلات. آقای خامنه ای (روشنفکر/ انقلابی دینی / خطیب / پیشوا) چهرهء وحدت بخش این جناح است و نیز آشتی دهنده و میانجی این بلوک با جناح دیگر هیأت حاکمه که سرمایهء بزرگ و اقتصاد بازار را نمایندگی می کند (اشرافیت نظام) و دست بالا را (هنوز) ندارد.
.
استحالهء رفورمیستی «نظام»، چنانچه روزی متحقق شود، به معنی شیفت قدرت از خمینیست ها به اشرافیت نظام است، همانها که خود روزی خط امامی بودند اما دیگر نیستند. اولی ها استخوانی و مبارز و مؤمن اند؛ دومی ها فربه و چموش. به گمان من این اشتباه است که ساختار قدرت را به «احمدی نژاد» و باند مافیایی سران سپاه و بسیج کاهش دهیم که از قِـبـَل قدرت سیاسی، بخش هایی از اقتصاد را نیز قبضه کرده اند و هیچ ارتباط ارگانیکی نیز با مردم ندارند. این اشتباه در تحلیل ساختار دولت منجر به اشتباه در تحلیل سیاسی نیز خواهد شد: اینکه حذف «احمدی نژاد» در رأس، راهگشای دموکراسی در بدنهء نظام و در جامعهء مدنی است. /// عبدی کلانتری

۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

تهران انار ندارد

نوشتهء عبدی کلانتری

به نقل از سایت دویچه وله ـ ۱۵ نوامبر ۲۰۰۷

فايل صوتی همراه با گزيده هايی از صدای فيلم


فيلم تهران انار ندارد بالاخره در ایران اجازهء نمایش گرفت و پس از دو سال به روی اکران رفت. نقد زیر به هنگام نمایش فیلم در نیویورک نوشته شده است.

امروز (۱۵ نوامبر ۲۰۰۷) فيلم مستند «تهران انار ندارد» ساختهء مسعود بخشي در فستيوال «سينماـ شرق» در شهر نيويورک، براي بار دوم به نمايش در مي آيد. اين فيلم که از موانع سانسور وزارت ارشاد اسلامي گذشته، با نگاهي هجو آميز، تاريخ شهر تهران را از اواخر دوران قاجار تا امروز دنبال مي کند و از خلال تصاوير و گفتار، بر روابط اجتماعي و اخلاقيات جامعه اي انگشت مي گذارد که علارغم بيش از صدسال تحول ظاهري، ناهنجاري هاي آن در اساس چندان تغييري نکرده است.

در فيلم «دختر لر» ، گلنار با لهجهء غليظ کرماني اش به جعفر، که مي خواهد او را به تهران ببرد، مي گويد، «تهرون؟ بيام تهرون؟ مي گن تهرون جاي قشنگي يه، ولي مردم اش بد هستن.» اين صحنه از «دخترلر»، نخستين ساختهء سينماي ناطق و داستاني ايران، در ابتداي فيلم مستند «تهران انار ندارد» مي آيد و به نحوي طنز آميز لحن فيلم را مشخص مي کند: تاريخچه اي تصويري از شهر تهران از ديدي طنز آميز و هجوگرا، در بارهء مردمي که به تناوب، يا همزمان، دهاتي، شهري، بازاري، مدرن، و سنتي هستند، و در همه حال در «کمال رضايت» به «کسب حلال» مشغول اند! روي صداي فيلم، هرازگاه يک بار، صداي استمداد گلنار شنيده مي شود که جيغ مي زند: «جعفـر . . .!»



«تهران انار ندارد» را دو نفر روايت مي کنند. يکي نصرت کريمي است که از تهران قديم صحبت مي کند، و ديگري مسعود بخشي نويسنده و کارگردان فيلم که ظاهراً دارد گزارش تهيهء فيلم ناتمام خود را به مقامات مي دهد و مشکلات بي شمارش را در جريان ساختن فيلم شرح مي دهد از جمله اينکه پنج سال منتظر صدور اجازه فيلمبرداري بوده است.

نصرت کريمي، که فقط صداي او را مي شنويم، خود سازندهء دو هجويهء اجتماعي مهم به نام «درشکه چي» و «محلل» است. او با آشنايي وسيعي که با فرهنگ عوام و روابط اجتماعي سنتي بهنگامِ مقابله با تحولاتِ شهري مدرن دارد، انتخاب مناسبي است براي راويتگري اين فيلم. کريمي از تهراني سخن مي گويد که در ابتدا فقط يک روستاي بزرگ بود با باغهاي ميوهء بسيار در شمال «شهر ري»، که به فاصلهء نيم قرن چهره اي «فرنگي» پيدا مي کند. انار مرغوب و بي نظير تهران جاي خود را به انواع ميوه ها و سبزيجات «فرنگي» مي دهد، درست همانطور که سر و وضع و لباس خانم ها و آقايان عصر قاجار، وسايل حمل و نقل، خيابانها، بافت شهري، پليس و ارتش، دکانها، بازار، و صنايع نيز، فرنگي مي شوند. در ابتداي فيلم، صداي گاري و درشکه روي تصوير اتوموبيل هاي سريع در اتوبانهاي مدرن تهران امروزي به گوش مي رسد.

کريمي از مصرف ترياک، طويله هاي بي شمار شهر، مشاغل سـنتي، چادر و چاقچور و شليتهء زنان صحبت مي کند. در نمايي از يک فيلم مستند زمان قاجار، جمعي از زنان چادر و چاقچوري را مي بينيم که سوار ترامواي شهر يا ماشين دودي مي شوند. همزمان تصنيف هاي قديمي آن دوران را هم مي شنويم.

بخش مهمي از جذابيت فيلم «تهران انار ندارد» به خاطر مونتاژ فيلم هاي مستندِ بايگاني شدهء قديمي است، از جمله نماهايي از پايان عصر قاجار، دوران رضاشاه، کنفرانس تهران، نخست وزيري مصدق و غائلهء خياباني کودتا، دورهء مدرنيزاسيون محمدرضاشاه، و روزهاي انقلاب بهمن. اين فيلم هاي آسيب ديدهء قديمي که در آرشيوهاي جمهوري اسلامي خاک مي خورند، به راستي ارزشمند و خاطره انگيزند. به روشني پيداست که کارگردان فيلم در استفاده از اين بريده هاي قديمي، کاملاً آزاد نبوده است. به طور غير مستقيم حضور سانسور به بيننده يادآوري مي شود: درست در جايي که انتظار داريم مستندهاي قديمي ادامه پيدا کنند اما به خاطر حساسيت سياسي يا اخلاقي سانسور چيان اين امکان سلب شده، ما تصويري از لابراتوآر فيلم و قطع نوار سلولوئيد روي دستگاه مونتاژ و مرمت فيلم، مي بينيم. اين تمهيد بارها در فيلم تکرار مي شود.

مسعود بخشي نويسنده و کارگردان فيلم، که سي و چندسال دارد و اين نخستين فيلم بلند ِ اوست، به هيچ چيز رحم نکرده است. در زير لحن مؤدبانه و به ظاهر بي آلايش او، در گزارش اش به «مقامات»، او زيرکانه مناسبات مبتني بر بازار و مذهب را، که سنت و تجدد هر دو برايش تا آنجا قابل پذيرش است که ابزاري براي مال اندوزي و قدرت بيشتر باشد، مورد انتقاد قرار مي دهد.

به نظر مي رسد آقاي بخشي بر اين باور است که تهران و تهراني ها، با همهء تغييرات ظاهري، هنوز ساختارهاي مادي و اخلاقي جامعه اي روستايي را در مقياس يک متروپوليس غول آسا تکرار مي کنند. او هنوز بازار و روابط بازاري را قلب اقتصاد مي داند که اخلاقيات ديني [بخوان شيعي، آخوندي] برآن حاکم است. با طعنه از «کسب حلال» نام مي برد که چيزي نيست مگر ابن الوقتي و معاملات بساز بفروشي يا «بساز و بنداز»، که سود آن هميشه نصيب آقازاده هاي بازاري مي شود. مسعود بخشي با شوخ طبعي، نحوهء برخورد مسؤلان دولتي را با مشکلات شهري، مثل ترافيک و آلودگي هوا، وابسته به «وزش باد» ارزيابي مي کند.

فيلمساز از «نبوغ شهروندان تهراني در استفاده از وسايل موتوري» صحبت مي کند، و درحاليکه صداي تصنيف «ماشين مشدي ممدلي» را مي شنويم، شاهد «پيشرفت حيرت انگيز صنعت خودرو» و انواع مدل هاي اتوموبيل هاي مونتاژي با موتورهاي فرانسوي و کره اي مي شويم. خط مونتاژ کارخانهء خودرو و صحنه هايي از عمليات موتورسواري در ترافيک تهران را مي بينيم؛ موتورسواري تهراني، به عنوان نمونه اي از «قانونمندي» و جلوه اي از «تجدد» شهروندان به نمايش در مي آيد. نويسنده وکارگردان فيلم در جايي به اقتصاد گوشت مصرفي مي پردازد و اضافه مي کند، «گوسفندپروري در تهران از حرفه هاي شريف و پررونق است که توسط تلفن موبايل کنترل مي شود!»

فيلمساز به مقايسهء دو تيپ از شهروندان تهراني مي پردازد که هردو در «امور ساختمان» و سازندگي شهري به کار مشغول اند: «بابک جان» (بساز و بنداز) و «آقا جعفر» (آجرساز). بابک جان کارش برج سازي است و آقا جعفر در کارخانهء آجرپزي کار مي کند. فيلمساز سپس به سراغ مهندس جواني مي رود که با ايمان و ايثار در کار «بهينه سازي» شهري است و در مقام پيمانکار، مرتب «راهکار» ارائه مي دهد. او براي ثواب و در راه خدا، در جنوب شهر «انبوه سازي» مي کند، يعني خانه هاي قديمي را خراب مي کند و براي انبوه مردم فقير، آپارتمانهاي تنگ و کوچک مي سازد. همين مهندس، پس از خودماني شدن با فيلساز و همراهانش، آنها را با «پروژهء ديگر» ش آشنا مي کند که «خصوصي سازي» در شمال شهر است: آپارتمانهاي لوکس در برجهاي سوپرمدرن با قيمت هاي نجومي.

فيلم طنزآميز و شوخ مسعود بخشي، که «تجدد» و «جريان اصلاحات» را از تهران قديم تا «اصلاحات» سالهاي اخير دنبال مي کند و هردو را دست مي اندازد، با پيش بيني اي تمام مي شود که به واقع بدبينانه و هراس آور است. تهران شهري است زلزله خيز. فيلمساز به نقل از يک کارشناس مي گويد وقوع زلزله اي بزرگ در شب، آيندهء تهران را رقم خواهد زد. «کسب حلال» اي که بافت فرسودهء جنوب و برجهاي تقلبي شمال شهر را توليد کرد، فرهنگ گوسفندپرور، تجارت و معاملات بساز و بنداز آقازاده ها و تازه به دوران رسيده هاي اسلامي، تلفات زلزله را به مليون ها خواهد رساند. آيا اين اشاره اي به يک زمين لرزهء اجتماعي و سياسي نيز هست؟

حرف آخر را تنها شهروند علناً ناراضي شهر مي زند که با «جريان باد» حرکت نمي کند، و فيلم با يکي از ترانه هاي آيرونيک محسن نامجو به پيايان مي رسد که در آن از «جبر جغرافيايي» کساني صحبت مي کند که جشن تولدشان، همان مجلس عزا است.



*

از اصلاحات تا انقلاب




نيلگون برای راديو زمانه ـ بيست و يکم ژوئن ۲۰۰۹
«خط امام» در برابر «انقلاب سـبز»
نوشتهء عبدی کلانتری




۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

هالیوود علیه تشیع

بنا به گزارش روزنامهء آفتاب (۲۳ خرداد ۱۳۸۸)، دو «کارشناس کانون ملی منتقدان» در جلسه ای سینمایی اعلام کردند، «هالیوود را نباید یک سازمان جداگانه از غرب و صهیونیسم دانست بلکه آنها با یکدیگر درآمیخته اند.» در این جلسه که با عنوان «هالیوود علیه تشیع» در تهران برگزار شد، این دو کارشناس به موضوع «هجوم آشکار و پنهان هالیوود علیه اسلام و تشیع» پرداختند و گفتند تعدادی از «رهبران فرقهء کابالا از پشت پرده هالیوود را هدایت می کنند.» یکی از کارشناسان کانون ملی منتقدان گفت، «اصطلاحی که باید در مورد غرب به کار رود غرب صلیبی صهیونیستی است.» کارشناس دیگر گفت، «سینمای هالیوود قصد دارد مردم را از فکر کردن دور نگه دارد، در حالیکه اسلام ما را به فکر کردن دعوت می کند.»

***
راه حل پیشنهادی ـ به پیروی از امام راحل که گفت، «من توی دهن هالیوود می زنم»، برای مقابله با توطئه های غرب صلیبی صهیونیستی و کابالا، باید ما هم به شیوهء هالیوود و بالیوود یک شهرک سینمایی شیعی (در پیوند نزدیک با فیضیه) برپاداریم به نام «نهج‌البلاغــوود»؛ و با استفاده از هنر جانبازان استشهادی و تکنولوژی شیعی غنی سازی، انقلاب فرهنگی خود را علیه هجوم فرهنگی آنها، در قالب محصولات فرهنگی‌ی شیعی مثل کلاهک های شیعی یا چمدان های مملو از مواد فرهنگی‌شیعی که در این شهرک سینمایی تهیه می شوند، صادر کرده و هالیوود را ــ و بلکه خود شهر صهیونیستی لوس آنجلس را ــ مثل برج های دوقلو از صفحهء روزگار محو نماییم.

در همین رابطه ـ اپرای شیعی و پوئم سمفونی شیعی:


خرافات ـ افسار توده ها

«صدوپنجاه سال پیش که امیرکبیر پایه‌ی اصلاحات سازمانی، دیوانی، اجتماعی و فرهنگی ایران را گذاشت و این پایه زمینه‌ای مساعد برای انقلاب مشروطیت گشت در واقع جامعه‌ی ایرانی در راهی افتاد خارج از راه پیشروان فرهنگ سنتی‌اش. ادامه‌ی این راه بدون جستن عناصر مخل و ریشه‌کن کردن آنها، چنانکه تازه حالا تا حدودی برایمان معلوم شده، غیرممکن بوده است. این عناصر یا یکسره خرافات مذهبی‌اند یا از آن نشأت گرفته‌اند. اما حتی در دوره‌ی به اصطلاح روشنگری همه‌جاگیر این جامعه، یعنی در بیست سال آخر حکومت محمدرضاشاه جستجو کردن در این امور و برملا کردن اساس آنها هم مرد میدان نداشت و هم از دو سو سرکوب می‌شد. از سوی حکومت و طبیعتاً از جانب روحانیت که از برکت بقای خرافات می‌زیید.

خرافات فقط تعویذ و طلسمات‌بستن یا قدوس و بدوح نوشتن نیست. اینها در واقع نوعی مشغولیات بی‌آزار برای عامه و عوام است که نظایرش را همه‌جا می‌توان دید. خرافات در حقیقت با تعیین سرنوشت آدمی به مشیت الهی و وعده و وعیدش به بهشت و جهنم ـ که اکنون جوانان ما به خاطرش جان می‌دهند ـ آغاز می‌شود، با افسار زدن توده‌ها از طریق چنین شگردهایی ادامه می‌یابد و هماره به این امید غایی منجر می‌گردد که سرانجام غیبت کبرای ولی‌عصر نیز بسر خواهد رسید. خرافات آن است که بتوان افرادی را از لای درزهای سیاه تاریخی‌شده‌ی ملتی بیرون کشید، ناشناختنی و معصوم شناساند و آنها را سرمشق و آرمان مجسم مردم ساخت. خرافات آن است که کتابی بتواند با هر کلام و کلمه‌ای از نصش عقل ملتی را زایل‌تر کند و تکلیفش را جاودانه از پیش معین نماید. در سراسر احیای به اصطلاح الهی تاریخ ما الیاف و رشته‌های چنین توری دست و پای سیاست و فرهنگ ما را به‌هم و در‌هم بسته و آنها را ظاهراً برای آینده‌ی نزدیک نیز مهار کرده است.» (به نقل از این سایت)

در همين رابطه

و


*

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

پاسداران حقیقت در ۱۹۸۴

عنوان طعنه آمیز «وزارت حقیقت» برگرفته از رمان پرآوازه‌ی «۱۹۸۴» نوشته‌ی جورج اورول هنوز طنینی تازه دارد و یادآور انواع وزارتخانه‌های واقعی در رژیم‌های تمامیت خواه است؛ «وزارتخانه»‌ها و اداراتی که در همه‌ی زمینه‌ها حقیقت را دربست در اختیار خود دارند: در زمینه‌ی هنر و ادبیات و نشر به ارشاد می‌پردازند، در زمینه‌ی اخلاقیات و رفتار مردم به نهی منکرات مبادرت می‌کنند و «مصلحت» همه چیز و همه کس را پیشاپیش و بهتر از هر متخصصی «تشخیص» می‌دهند.

چه تیپ آدمهایی در وزارتخانه‌های حقیقت به کار اشتغال دارند؟ جورج اورول می‌نویسد، «او مردی نسبتاً فربه اما فعال با بلاهتی فلج کننده بود . . . همه‌ی سبعیت این قبیل آدمها متوجه عوامل بیرونی می‌شد، علیه دشمنان دولت، علیه خارجی‌ها، خائنان به نظام، خرابکارها، کسانی که افکارشان منحرف بود.»



وینستون اسمیت، نه تنها در این نظام خرابکار و محارب است زیرا می‌پرسد و شک می‌کند، بلکه رابطه‌ی جنسی او با جولیا نیز فسادآفرین و منع‌شده است. و البته «وزارت عشق» را داریم که محل شکنجه و تعزیر است، جایی که عشق و ایثار حقیقی را به محارب تفهیم می‌کنند.

۱۹۸۴ پیش از آنکه تصویری از یک جامعه‌ی توتالیتر باشد، استعاره ای است برای بی مغزی‌ی نهادی شده و نظام‌یافته؛ و سبعیت آن نیز از همینجا ناشی می‌شود. سیستمی که در آن نیندیشیدن جواز اصلی‌ی ادامه‌ی زندگی است، «وینستون، چطور متوجه نیستی که همه‌ی هدف نیوزپیک چیزی نیست مگر تنگ کردن میدان اندیشه . . . به سال ۲۰۵۰ که برسیم تمام فضای فکر و اندیشه جور دیگری خواهد بود. در واقع، اصلاً اندیشه آنطور که ما امروز می‌شناسیم دیگر منقرض خواهد شد. اصولگرایی یعنی نیندیشیدن ـ نیاز به اندیشه نداشتن، اصولیت یعنی بی‌آگاهی.»

«برادر بزرگ» ــ همان چشم ناظری که در همه جا حاضر است ــ می‌تواند دبیر اول یک حزب باشد، یا «پدر مقدس» مسیحیان، «پیشوای» خلق در یک سیستم پوپولیستی‌ـ فاشیستی، یا هر مقام دیگری که همچون چوپان ِ رمه‌ها، درمقام ولی، نگهبان، و محافظ اول در یک نظام مقدس عمل کند. از برادر بزرگ هرگز نمی‌توان انتقاد کرد. او است که مرز حزبی ـ غیرحزبی یا خودی‌ـ غیرخودی را مشخص می‌کند. اما در حقیقت، «برادر بزرگ» در ۱۹۸۴، اشاره به یک فرد مشخص ندارد، بیشتر یک «جایگاه» یا یک «مقام» است، حتا می‌تواند ظاهرسازی و «تخیلی» باشد به معنی آنچه که فقط در ذهن‌ها برای مهارکردن و اطاعت، برساخته شده. اگر کسی در واقعیت این جایگاه را اشغال کند، در اکثر موارد انسان کوچک تر، حقیرتر، بی تدبیرتر ، و مزورتری است تا آن «تصویر»ی که پروپاگاندای قدرت و رسانه عرضه می‌کند. شخص هیتلر و موسولینی ــ یا هر سلطان و ولایتمدار دیگری ــ در واقعیت امر خود انسانی کوچک در قالب دروغی بزرگ است.

واحد کشوری «اوشیانیا» را به تناوب تمثیلی برای بریتانیا، ایالات متحده، و شوروی در زمان استالین دانسته اند، اما مثل هرتمثیل دیگری، شباهت‌ها و توازی‌ها می‌توانند جابه جا شوند و در زمانها و مکانهای متفاوت، قالب‌های دیگری بگیرند. در ۱۹۸۴، جورج اورول نظامی را ترسیم می‌کند که برای ادامه‌ی بقای خود باید مدام دشمن بتراشد و آن دشمن را به شیطان تبدیل کند، شیطانی که نام و خصوصیاتی شبیه به یهودیان دارد (کاراکتر امانوئل گولدستین). اوشیانیا جامعه ای پساـ انقلابی و از جنگ بیرون آمده است؛ و در نتیجه، حاکمان آن باید تاریخ را به دو دوره‌ی پیش از انقلاب و دوره‌ی انقلاب تقسیم کنند و بر همین اساس نیز این تاریخ را از نو بنگارند. اکنون «حقایق» مربوط به پیش از انقلاب در «وزارت حقیقت» بازنویسی و ثبت می‌شود.

در هر تفسیر که مبتنی بر یک روایت تمثیلی است، باید همواره منتقد این هشدار را پیش چشم داشته باشدکه تاریخ واقعی از تمثیل پیچیده تر است. تمثیل گرایش به آن دارد که وجوه منحصر به فرد و ویژگی‌های خاص تاریخی را در کلیت و عمومیت مستحیل سازد با این توهم که «حقیقت‌های انسانی» عام و فراتاریخی اند. دیالکتیک در برابر این گرایش مقاومت می‌کند: نباید گولاگ شوروی و کوره‌ی آدمسوزی هیتلری و بمباران هیروشیما و تبعید خونبار فلسطینیان را در یک روایت تمثیلی یک کاسه کرد. «توتالیتاریانیسم» زمانی معنی پیدا می‌کند که ما آنرا به واقعیت‌های مشخص تاریخ و فرهنگ، در تجلی‌های یگانه شان ترجمه کنیم. پدرسالاران را باید در بستر تاریخ و فرهنگ خود بازشناخت و از یکدیگر تفکیک کرد. تاریخ ما و تاریخ اروپا، تاریخ اسلام و تاریخ مسیحیت و یهودیت را باید به همان اندازه در ویژگی‌های منحصر به فردشان مطالعه کرد که در وجوه مشترک و عمومیت یافته‌ی آنان.

جورج اورول رمان معروف خود را درست شصت سال پیش نوشت. در آن تاریخ، عدد «۱۹۸۴» در ظاهر امر، اشاره به آینده‌ای دور داشت. برای ما امروز، معنای سال تقویمی ۱۹۸۴ و تبعات آن، به گذشته ای نزدیک، به زمان حال، و شاید دهه‌های پیش رو اشاره داشته باشد.





*

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

مطالعات گی و لزبین در دانشگاه هاروارد

دو روز پيش دانشگاه هاروارد اعلام کرد که به طور رسمی دست به تأسیس یک کرسی مطالعات گی و لزبین زده است. ایجاد این کرسی با اعانه ای به مبلغ یک میلیون و پانصدهزار دلار امکان‌پذیر شده است.

دانشگاه هاروارد واقع درشهر بوستون از ایالت ماساچوستز آمریکا، که از معتبرترین مراکز آموزش عالی در جهان به حساب می‌آید، از این پس در دوره های تحصیلی مختلف از یک استاد مهمان برای تدریس تخصصی مسایل نظری و عملی در مطالعات جنسی مربوط به گی‌ها، لزبین‌ها، بای سکسوآلها، و سایر دگرباشان دعوت خواهد کرد.

هرچند مواد درسی مربوط به سکسوآلیته‌ی اقلیت‌های جنسی بیش از یک دهه است که در بسیاری از دانشگاههای آمریکا تدریس می‌شود اما این نخستین کرسی رسمی و وقفی (endowed) است که در یک دانشگاه طراز اول برای این مطالعات استقرار می‌یابد. پیش از این، برای نخستین بار در سال ۱۹۸۶، دانشگاه دولتی شهر نیویورک (سیتی یونیورسیتی) یک سلسله مواد مرتبط درسی به شکل یک برنامه‌ی کامل را به مطالعات گی و لزبین اختصاص داده بود.

کرسی ویژه‌ی مطالعات گی و لزبین در هاروارد به افتخار و به نام «اف او ماتیسن» یکی از معروف ترین منتقدان ادبی نیمه‌ی اول قرن بیستم در آمریکا و استاد دانشگاه هاروارد اسم گذاری شده است. ماتیسن خود همجنسگرا و مارکسیست بود. او از دوستان نزدیک پال سوییزی اقتصاددان پرآوازه‌ی آمریکایی بود و به سوییزی از لحاظ مالی کمک کرد تا ماهنامه‌ی مارکسیستی «مانتلی ریویو» را بنیاد نهد. این نشریه در تاریخ جنبش چپ ایالات متحده مقام رفیعی دارد.

در خبر دیگری اعلام شد که در ایالت نیوهمپشایر ازدواج همجنسگرایان قانونی شد. نیوهمپشایر ششمین ایالت آمریکا است که لایحه‌ی مربوط به ازدواج دگرباشان را به تصویب می‌رساند. تصویب این لایحه با این قید صورت گرفت که نهادهای دینی اجباری در پذیرش و انجام مراسم ازدواج دگرباشان نباید داشته باشند.


*

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

کيچ

در زبان ينگه دنيايی مفهوم «کيچ» را داريم که در حيطه‌ی ادب می شود قلنبه گويی‌ی به ظاهر فخيم و اديبانه اما در اصل بازاری و حاکی از ذائقه‌ی روستايی مآب و لفاظی‌ های منشيانه. در ميان بزرگان حاجی مسلک و اسلامزده‌ی خودمان ــ که به راستی از زمره‌ی نظرکردگان اند و در قرن بيست و يکم هنوز به شيوه شيوخ کلاسيک «شعر» هم می سرايند ولی به اندازه‌ی يک ناظم به ظرايف نظم/نثر مدرن آشنايی نشان نمی دهند ــ زور زدن و سرهم کردن قافيه و سجع در نثر نشانه‌ی بلاغت و فصاحت محسوب می شود؛ مثل اين جمله، «مردکی از روستای دولت آباد به حيا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده و . . .»

فی الواقع استاد چه ها کرده، بس قافيه سرکرده، از سجع گذر کرده، با دغل جدل کرده، آی شق القمر کرده، تنبان ها به سرکرده، محمود را مچل کرده، آی شق القمر کرده، وای شق القمر کرده . . .

در همين رابطه ــ مانی ب

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

استايليست آنارشيست

«اگر قرار به وضعيت اوليه باشد، بايد به عهد آدم ابوالبشر برگشت. زمان تصرف بحرين از سوی بريتانيا يک قرن پس از لشگرکشی نادرشاه افشار به هند بود. انتقال گنجينهء جواهرات ملت صلح جو اما مغلوب به خيابان فردوسی تهران (بعد از قتل عام بيست هزار نفر در يک روز در دهلي) هم جزو تحولاتی است که از عهد دقيانوس تاکنون اتفاق افتاده»

جملهء بالا از م. قائد است در يکی از آخرين مقالاتش که به موضوع ارتباط (فرهنگی، سياسی، تاريخی، مفهومي) ايران با شيخ نشين های عرب می پردازد. محمد قائد يکی از انگشت شمار «استايليست» های ما در مقاله نويسی است و حالا روحيهء آيرونيک و بدبينانه اش او را به جايی رسانده که ديگر حوصلهء شرح و تفصيل و پروراندن (elaboration) يک موضوع را ندارد، بلکه فقط نکته هايش را مثل کلمات قصار، مثل نارنجک های کوچولو، پرت می کند به سمت خواننده و بی اعتنا رد می شود. قائد همينطور استاد «ترانزيشن» های غير منتظره است. برای هر نويسندهء حرفه ای گذار پاراگراف به پاراگراف، و بخش به بخش در ساختار کلی مقاله حائز بيشترين اهميت است. در ترانزيشن يا گذار است که شما يک خشت روی خشت قبلی می چينيد، دقيق و حساب شده و تراز، که رشتهء بحث را به طور منطقی جلو ببرد، شما را از پارگراف قبلی به جای درست بکشاند، , همواره سعی کند شما را تشنهء گسترش بعدی نگه دارد و آماده تان کند برای ترانزيشن بعد. کمی که خشت را کج بگذاريد، به چشم خوانندهء حرفه ای، ديوارتان از دور قناس خواهد زد.

آماتور ها را هميشه می توان با ترانزيشن ضعيف شناخت و با حاشيه روی و زياده گويی («فيلر»، جمله هايی که حذف شدنی اند بدون لطمه خوردن به اصل بحث، و اديتور خوب معمولاً روی شان قلم قرمز می کشد). نود و نه درصد کسانی که به فارسی می نويسند، بی توجه به ميزان معلومات شان، در نوشتن آماتورند، چون ذهن شان روی خط گسترش تحليلی متمرکز نمی ماند.

ترانزيشن خوب، احتياج به ذهن تحليلی قوی و قوهء تخيل بالا و فرهنگ گسترده دارد. گاه در کار استايليست های بزرگ، ترانزيشن مثل «سورپريز» (امر غيرمنتظره و ناغافل) عمل می کند که ارتباط مفهومی آن در سير بحث از پارگراف قبلی روشن نيست، اما در جغرافيای مفهومی کل مقاله و در ساختار سراسری آن به جا نشسته و فقط تخيل يا «استايل» نويسنده و فرهنگ گستردهء اوست که به او اجازهء چنين کاری را می دهد. البته اين نوع نوشته، توقع بالايی از خواننده دارد و از او می طلبد با درايت بالا و ظرفيت تفکری بالای حد ميانگين، سرنخ ها را خودش در ذهن خود به يکديگر گره بزند.

مثلاً در مقاله ای که از آن نقل کرديم. پاراگراف سوم («عربها افتخار می کنند که . . .») ، دقيقاً معلوم نيست چرا آنجاست و ارتباط جمله های آن با جمله های پيشين و پسين چيست، تا اينکه شما مقاله را تا آخر بخوانيد. م‌. قائد حالا به استايلی رسيده که می شود آنرا «چريکي» نام گذاشت؛ يک آنارشيست يکه و تنها، ياغی بی هدف، که ديگر حوصلهء جرو بحث و صغرا‌ـ کبرا چيدن ندارد و انگار برايش اصلاً خود تمدن به انتها رسيده! وقتی خواندن به فارسی برای آدمی مثل من حکم وظيفهء اجباری تا حد شکنجه را دارد، خواندن مقالات م قائد شعف محض می تواند باشد.

*
بعد التحریر ـ پس از خواندن پرسش آقای کاوه در زیر، باید یک نکته را روشن تر بگویم. در یادداشت بالا، منظور من آن نبود که مقالات سالهای اخیر محمد قائد «آنالیتیک» یا تحلیلی اند. درست برعکس، منظور من از صفت آنارشیک آن بود که آقای قائد تحلیلی نمی نویسد بلکه فقط ذهن تحلیلی‌ی خواننده است که باید بتواند ارتباط جملات یا پارگرافها را نزد خود بپروراند. وظیفهء کارتحلیلی، یعنی همان تعریف حکم و استدلال منطقی برای اثبات آن، به دوش خواننده گذاشته شده. جملات آقای قائد در نگاه اول ــ ازدیدگاه تحلیلی ــ ناپیوسته، فی البداهه، فوری، گزینگویانه، و آیرونیک اند، مملو از چیزی که در زبان انگلیسی به آن «کانتر این تویتیو» (counterintuitive ) می گویند، یعنی نکته هایی که خلاف پنداشت متداول، خلاف امور ظاهراً بدیهی، و متضاد با آنچیزی است که «عقل سلیم» اکثریت آنرا قبول کرده است. همین، استایل ِ مقاله را شکل می دهد و نویسنده را یک «ستایلیست» متمایز می کند، که اگر حتا نامش هم بالای مقاله نیاید، «امضا»ی او را از خلال همین سبک نوشتن می توان بازشناخت.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

قدرت و فقط قدرت

مسلمان جماعت ــ از نوع جانور سیاسی ، از هر طیف و قماشی ــ همه بدون استثنا موجوداتی پراگماتیک هستند ، تا حد اپورتونیسم محض، یعنی بی پرنسیپی محض. میزان این اپورتونیسم در رابطه با «قدرت» تعیین می شود. اگر قدرت در چنگ شان باشد، همواره زور می گویند بدون ذره ای سازش یا ترحم. وقتی خواهان قدرت باشند یا قدرت شان رو به ضعف برود و قصد جلب رأی داشته باشند، بدحجابی که هیچ، دست دادن با غیرمحجبهء نامحرم و عکس انداختن با بلوندهای شلوار تنگ در خارج که هیچ، به مینی ژوپ کافرانه هم رضایت خواهند داد. دیروز نیویورک تایمز درصفحهء اول خود گزارش داد در انتخابات پارلمان اندونزی در این ماه، احزاب اسلامی برخلاف گذشته با اقبال کمی مواجه شده اند. حزب عدالت، بزرگ ترین حزب اسلامی در لحظات آخر شروع به پخش آگهی های تلویزیونی ای کرد که در آنها زنان جوان برای نخستین بار بدون حجاب و روسری ظاهر می شوند. همین حزب در بروشورهای تبلیغاتی شیوه ها و رنگ آمیزی احزاب سکولار را کپی کرده است تا شاید رأی بیشتری بیاورد. این تاکتیک ها البته مؤثر واقع نشد. همین را مقایسه کنید با انتخابات ایران و اصولگراها و نیمچه اصولگراها و نیمچه اصلاحگراها و یاوه های پااندازهای تبلیغاتی شان در رسانه ها . . . ناف شان را با «قدرت» بریده اند!


*

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

قانونی کردن تجاوز در افغانستان به نفع مردان شيعي

نيويورک تايمز به نقل از آسوشيتدپرس، سوم آوريل ۲۰۰۹، ص A12 ــ پنجشنبهء گذشته تعدادی از سازمانهای حقوق بشر و برخی از قانوگذاران افغانی اعلام کردند که طبق يک قانون جديد در افغانستان، تجاوز مردان به همسران خود رسميت حقوقی پيدا کرده است. آنها حامدکرزای رئيس جمهور را متهم کردند که به خاطر به دست‌آوردن رأی بيشتر در انتخابات آينده اين قانون را به امضا رسانده است. منتقدان از اين واهمه دارند که قانون جديد باعث از دست رفتن دستاوردهايی شود که زنان با دشواری‌های بسيار پس از سقوط طالبان به دست آورده اند. قانون جديد در جهت تنظيم زندگی خانوادگی در ميان شيعيان افغانستان به تصويب رسيده؛ شيعيان ۲۰ درصد از جمعيت افغانستان را تشکيل می‌دهند. اين قانون شامل مسلمانان سـُنی نمی‌شود. در قانون آمده، «به استثنای مواردی که زن دچار بيماری است، او وظيفه دارد در برابر خواسته‌های جنسی شوهرش پاسخ مثبت دهد.» صندوق توسعهء سازمان ملل متحد برای زنان اعلام کرد که اين قانون، «تجاوز به زن توسط شوهرش را قانونی می‌کند.»



*

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

هوموفوبيا، فاشيسم، و آزادی جنسی

حميد پرنيان می‌پرسد: چرا يک حکومت فاشيستی، در کنار سرکوب وحشيانه‌ی مخالفان خود، دست به کنترلِ شديدِ جنسیِ جامعه می‌زند؟ چه چيزی در ايده‌های غيرمتعارف جنسی و جنسيتی هست که موجب وحشت حاکمان فاشيست می‌شود؟

متن گفتگوی چراغ (نشريه‌ی دگرباشان جنسی) با عبدی کلانتری را اينجا بخوانيد. (کليک کنيد.)











*

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

پيدا کنيد بشر را

در نشريهء «حکومت اسلامی» (سال سيزدهم، شمارهء اول، زمستان ۸۷)، آقای محمدرضا باقرزاده (محقق حوزه و دانشجوی دكترای علوم سياسی) می نويسند:

«مهمترين مبانی حقوق بشر اسلامی از نگاه آيةالله مصباح يزدی عبارتند از: خدامحوری و حاكميت ارادهء تشريعی خداوند، عبوديت و بندگی انسان ، و مسؤوليت و تكليف پذيری او، حكمت الهی ، كمال محوری ، و هدفمندی جهان و انسان ، اصالت معاد و اصالت و جاودانگی روح .»

پيدا کنيد «بشـر» را در اين مبانی حقوق بشر اسلامی!


*

۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

ژورناليسم مدرن و غزوه‌ی احُد

آقای رضا اسماعيلی، نويسنده‌ی روزنامه‌ی اصلاح طلب اعتماد، «تير زهرآلود» اينترنت و امواج فاسد ماهواره را به «ضربات ناجوانمردانه‌ی مشرکان» در غزوه‌ی اُحُد تشبيه می کند؛ جنگی که در آن نگهبانان سپاه اسلام، «به طمع خام جمع آوری غنايم، پست نگهبانی راترک می کنند و دشمنان که در پی چنين فرصتی بودند از پشت به سپاه اسلام هجوم می آورند» و شکست را نصيب برادران می کنند، شکستی که به قول آقای اسماعيلی، «خاطره‌ی تلخ آن هيچگاه از ياد مسلمانان واقعی پاک نمی شود.»

حال، به زعم آقای رضا اسماعيلی، «دشمن يک زمانی سياسی حمله می کرد، يک زمانی نظامی، يک زمانی هم اقتصادی، حالا جبهه‌ی ما جبهه‌ی فرهنگی است؛ اين امواج ماهواره و اينترنت تير زهرآلود دشمن است.» (اعتماد، ۲۲ اسفند ۱۳۸۷ ــ ۱۲ مارس ۲۰۰۹، ص ۸) آقای اسماعيلی به مقامات هشدار می دهد اشتباه سربازان اسلام را در غزوه‌ی احد تکرار نکنند و از مقابله با اينترنت غفلت نورزند تا در غزوات مدرن شکستی مشابه نصيب شان نشود.

اينکه نويسنده‌ی يک رسانه‌ی اصلاح طلب چنين از دست تکنولوژی ارتباطات و رسانه های مدرن شاکی باشد و آنها را با «دشمنان مشرک» مقايسه کند، خود نشانه ای است از ميزان «اصلاح طلبي» ژورناليسم اسلامی. از اين که بگذريم، آقای اسماعيلی ــ به عنوان يک «مسلمان واقعي» که خاطره‌ی تلخ شکست برادرانش در صحرای حجاز «هيچگاه از ياد او پاک نشده» ــ توضيح نمی دهد تيرهای زهرآلود اينترنت چگونه «ازپشت» به نظام مقدس پرتاب می شود!



*

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

خاتمی و سکولاريسم

سيد محمد خاتمی، سياستمدار مسلمان و رئيس جمهور پيشين ايران به تازگی در يک سخنرانی «سکولاريسم» را نفی کرده است. آقای خاتمی معتقد است جامعه‌ی ايران جامعه ای دينی (به زعم او فقط مسلمان) است و نمی تواند سکولاريسم را بپذيرد. حقيقت ساده و پيش پا افتاده ای که به نظر می رسد از چشم آقای خاتمی افتاده اين است که سياست امری سکولار است. مفهوم سياست بدون مفاهيم ديگری چون قدرت، دولت، ايدئولوژی، و منافع گروهی ــ که همه اموری اينجهانی و سکولارند ــ قابل تصور نيست. هيچ چيز سکولارتر از سياست نيست.

بی ترديد انتقاد فلسفی از سکولاريسم ممکن است و در واقع، در غرب، از عصر روشنگری تا همين امروز متفکرانی بوده اند که سکولاريسم را نقد کرده اند. اين نقدها از مواضع گوناگون صورت گرفته، از جمله دينی، رمانتيک، و حتا آگنوستيک و غيردينی. اما اين انتقادها که همه از خود غرب آمده، در حيطه‌های روشنفکری و آکادميک صورت گرفته اند نه از سکوی سياست و قدرت. آنچه از سکوی سياست و قدرت مورد حمله قرار گرفته معمولا ماترياليسم، آته ئيسم، و بی دينی بوده که اکثر اوقات از سوی سياستمداران فاشيست و ضدغرب مطرح شده (مثلاً در آلمان، ايتاليا، و ژاپن و با حمايت کليسای کاتوليک).

اسلام در رابطه با سياست جايگاهی خاص دارد. اسلامگرايان در پاسخ به اينکه دين نبايد در سياست دخالت کند بارها تأکيد کرده اند که، «ديانت ما همان سياست ما است و سياست ما همان ديانت ما». اين حکم، دست کم از لحاظ تاريخی، حکم درستی است و تاريخ اسلام از زمان پيامبر تا کنون جز اين گواهی نمی دهد. اگر اسلام دينی سياسی باشد و سياست نيز برحسب تعريف امری سکولار، بايد نتيجه گرفت که اسلام با سکولاريسم گره خورده است. به اين تعبير، يک سياستمدار مسلمان نمی تواند سکولاريسم را «نفي» يا «طرد» کند بلکه فقط می تواند نسبت خود را با سکولاريسم روشن سازد.

روشن ساختن نسبت خود با سکولاريسم به اين معنی است که سياستمدار مسلمان توضيح دهد اعتقادات دينی او و پايبندی شخصی اش به شريعت تا چه اندازه در کنش سياسی او دخالت دارد و چرا. اين تناسب را می توان به شکل يک طيف در نظر آورد که يک قطب آن سياستمدار مسلمانی است که می گويد او به عنوان مرد يا زن سياست، اعتقادات دينی خود را کنار می گذارد و به هيچ وجه تعهدات شرعی را در کار سياسی دخالت نمی دهد. اين يعنی پذيرش سکولاريسم. قطب ديگر، امتزاج بی چون و چرای ديانت و سياست است که ما به آن تئولوژی سياسی (الاهيات سياسي) می گوييم و جلوه‌ی بارز آن در قرن بيستم مرام رژيم‌های فاشيستی ضد ليبرال بوده است.

حال اين به عهده‌ی روحانيان سياسی و ايدئولوگ است که روشن سازند فعاليت آنها و نظام مقدس سی ساله‌ در کجای اين طيف قرار می گيرد. آنچه مسلم است اين است که اسلام بدون سکولاريسم يعنی «اسلام منهای سياست» ــ درست همان چيزی که آقای خاتمی و همفکرانش دست کم سی سال است خلاف آن عمل کرده اند.


۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

خون و عشق و توسعه‌ی پايدار

آقای محمدجواد امیری، رئیس «خانه‌ی محیط زیست سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران» (بله، شهرداری دارای سازمانی به نام سازمان فرهنگی هنری است و سازمان «فرهنگی‌هنری» صاحب خانه ای است به نام «خانه‌ی محیط زیست». نپرسید چرا!) در روزنامه‌ی اعتماد می نویسد، «محرم ماه ایثار و از جان گذشتگی است. ماه عشق و شور و فریاد است. ماه سرافرازی بر فراز نیزه هاست. ماه آمیختن با خون و عشق است.» به همین دلیل، ضمن «کسب فیض از مراسم عزاداری»، خواهش داریم «ظروف یک بار مصرف را بر سنگفرش خیابانها و پیاده روها رها نکنید» ، زیرا ماه محرم فرصت خوبی است «جهت نیل به توسعه‌ی پایدار».

این توصیه بدون شک هم فرهنگی‌هنری است، هم خانه‌ی محیط زیستی است، هم آمیخته با خون و عشق و ایثار و نیزه است، و هم متکی بر دانش اقتصاد توسعه در نظامهای مقدس.



Nilgoon Image: Etemad Daily

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

اوين و رژيم حقيقت

محمدرضا نيکفر در مقاله‌ی تازه‌ی خود (در مناظره ای با نوشين احمدی خراساني) می نويسد زندان اوين آرکه تايپ يا سرنمون رژيم اسلامی در کشور ما است. بی شک «اوين» همچون يک کد يا نشانه، بسياری از ويژگی‌های رژيم را در شکل برهنه تر به نمايش می گذارد. بسياری از نويسندگان به اين نکته اشاره کرده اند که اين نوع زندان را تنها به معنی محبس فيزيکی نبايد در نظر گرفت. «اوين» به همان نحو که سردمداران اين رژيم تعريفش می کنند عبارت است از مدرسه‌ی آدم سازی، مکان ارشاد، جايی که زندانی و زندان بان به تدريج وجوه مشترک بسيار پيدا می کنند، بدون آنکه خود هميشه به اين اشتراک‌ها وقوف داشته باشند.

اينکه «اوين» علاوه بر مکان آدمکشی، جای آدم سازی است، دليل اش «رژيم کرداری ـ گفتاری» جاری در آن است؛ رژيمی که فقط طالب اطاعت نيست بلکه بيشتر از آن، طالب ايمان است. «رژيم اوين» شما را معتقد و مؤمن می خواهد زيرا رژيم «حقيقت» است. رژيم‌های حقيقت، بر قدرت برهنه، قدرت بيرونی يا خشونت فيزيکی صرف متکی نيستند. ابزار سرکوب و بازتوليد «تبعيض» در رژيم حقيقت، زمانی مؤثر می افتد که در مغز و روان زندانی خود را بازتوليد کند. در آنصورت، ديگر حتا لازم نيست بر در سلول زندان قفلی باشد. رژيم حقيقت، پليس را در نهاد خود ما توليد و بازتوليد می کند.

رژيم حقيقت اسلامی، يا اوين اسلامی، می تواند «سوژه»ی خود را بسازد و قدرت خود را در زيست روانی اين سوژه به جريان اندازد. چنين «سوژه» ای ديگر فاقد فرديت خودمختار است (در مقام همدست، در مقام منتقد، يا در مقام برانداز). رابطه‌ی آن با رژيم حاکم، رابطه ای «دوپهلو» (چندپهلو؟) است، هم بازی می خورد، هم در بازی تقلب می کند، و هم در موارد نادری قواعد بازی را به هم می زند. در نتيجه، حوزه‌های «مبارزه با قدرت» نيز با اشکال کلاسيک صف بندی انقلابی، قدرت دوگانه، و سرنگونی تعريف نمی شوند. در اين رژيم، برای مقاومت و خروج، نه اصلاح طلبی و نه انقلابيگری کار ساز است. «سنگر بندي» در خيابان روی نمی دهد؛ نهادها، تسخير يا فتح نمی شوند. تغيير رژيم، مستلزم مقاومت، مبارزه، و خروجی است از سنخ ديگر. از چه سنخی و به چه طريقي؟

رابطه‌ی دولت با جامعه پس از انقلاب «اسلامي» با رابطه‌ی دولت و جامعه در زمان شاه چه تفاوتی پيدا کرده؟ ارتباط وسيع و از پايين با «خلق» چه تفاوتی با دموکراسی دارد؟ چرا در الاهيات سياسی رژيم حاکم، اصلاحگری و رفورم به ابقای بيشتر همان رژيم می انجامد؟ چرا رژيم حقيقت حاکم، رژيمی «غير شخصي»، فاقدمرکز فرمان، و فاقد«مغز» است و نمی توان با آن «ديالوگ» برقرار کرد؟ چرا افشاگری و نور بر تاريکخانه‌ی اشباح تاباندن در اين رژيم، چيزی را عوض نخواهد کرد؟ تضادهای ساختاری اين رژيم در کجا است؟ نقش ايدئولوژی در آن چيست؟ مجموعه‌های نمادين و معنايی در آن چگونه شکل می گيرند و ارتباط شان با دين (اقتصاد سياسی دين و اقتصاد نشانه‌ها) چيست؟ مفاهيم دولت، هژمونی، مردم، جامعه‌ی مدنی، انقلاب، و اصلاح را در شرايط مشخص ايران چگونه بايد تعريف کرد؟

مقاله‌ی درخشان محمدرضا نيکفر را بخوانيد (همراه با رساله‌ی ديگر او «ايمان و تکنيک») و تزها و تحليل‌های آنرا در مورد مبرم ترين مسايل جامعه‌ی ما (در وبلاگ تان) به بحث بگذاريد!

همينطور از اين نقد يحيی بزرگمهر بر نوشته های نيکفر (درباره‌ی مفهوم پارسايی و نقش روشنفکری دينی) غفلت نکنيد!

~

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

شوره زارهای بی عاطفه و امپراتوری های پريشان

از کلمات سوپرقصار مفسر روزنامه‌ی اعتماد، آقای مسعود بهنود، درباره‌ی درايت رجال ما که ايران را تبديل به «لقمه» ای کرده اند «چندان بزرگ که از گلويی عبور نمی کند.» ايشان می فرمايد:

«رجال و فن سالاران و ديوانيان ايران که در زمان های دور پايشان بر شوره زاری خشک و بی عاطفه بود، با حکومت هايی ضعيف و ديکتاتورهای نادان، راستی بايد گفت به وظيفه خود خوب عمل کرده اند تا اين گربه اينک سرش در خزر است و پايش در خليج فارس و اطرافش امپراتوری ها پريشان شده اند و اين تکه روزگاری کوچک ترين بود اينک بزرگ ترين لقمه است. چندان بزرگ که از گلويی عبور نمی کند. سوالی برابر می آيد؛ چگونه است که در تنظيم سياست خارجی که در اتاق های فکر و گاه به تدبير يک فرد عملی می شود، ما ايرانيان خبره ايم. اما در آن کارها که در اتاق دربسته گرفتنی و دادنی نيست، مانند سياست داخلی و اقتصاد، در آن کارها که مردمان نيز دست و حضور دارند چنين ناکارآمد و چنين درمانده می شويم. يک سوال ساده

شما جايی شوره زار باعاطفه سراغ داريد که در اطرافش امپراتوری ها پريشان نشده باشند؟ سوآل ديگری هم برابر می آيد: شما چيزی از اين پاراگراف دراز سردرآورديد؟

عده ای در زمانهای دور به وظيفه‌ی خود خوب عمل کردند تا گربه سرش در خزر باشد و اين تکه (همان گربه) کوچک ترين بود و از گلو عبور می کرد چون راستی بايد گفت عده ای فن سالار نادان که پايشان بر شوره زار بی عاطقه بود خوب عمل کردند تا گربه پايش در خليج باشد و در اطرافش امپراتوری ها پريشان ولی حالا اين لقمه از گلو عبور نمی کند چون پای رجال دانا بر شوره زار بی عاطفه نيست و ما ايرانيان خبره ايم در چيزهای دادنی و گرفتنی که يک فرد در اتاق در بسته . . . نخير، به نظر نمی آيد اين «يک سوآل ساده» باشد!





~

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

چامسکی در هشتاد سالگی

نوآم چامسکی امروز هشتاد ساله شد. اگر فعاليت نوآم چامسکی و آنچه او در انتقاد از دولت خود گفته و نوشته، در کشوری استبدادی در جهان سوم صورت می گرفت، چامسکی در همان ابتدای کار به عنوان خائن و توطئه‌گر عليه امنيت ملی دستگير می شد؛ او را به زور به سکوت مي‌کشاندند يا مي‌کشتند.

نوآم چامسکی

وجود روشنفکری از نوع چامسکی در کشورهايی چون عربستان سعودی، ايران، مصر، و سوريه غيرممکن است. اما چامسکی در آمريکا نه تنها کرسی برجسته‌ی خود را در دانشگاه «ام آی تي» با بالاترين حقوقها و مزايا حفظ کرده، بلکه از همين جايگاه لبه‌ی تيز انتقادات خود را متوجه دولتهای اسراييل و ايالات متحده کرده است.

برای خواندن يادداشت عبدی کلانتری درباره‌ی چامسکی اينجا کليک کنيد.






~

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

روشنفکری که خواننده را کسل نمی‌کند

مقاله‌های گئورک زيمل جامعه‌شناس آلمانی (وفات ۱۹۱۸) برای من هميشه گيرا و دوست داشتنی بوده، برعکس سبک خشک و آکادميک ماکس وبر. او يکی از نخستين کسانی بود که تأثير ساختارهای مدرن و شهری را بر روان افراد در يک جامعه‌ی در حال گذار توصيف کرده اند («از هم پاشی‌ی محتواهای ثابت در عنصر سيال روح»). خواندن کارهای او برای کسانی که راجع به تئوری های مدرنيته تحقيق می‌کنند الزامی است. زيمل بر همهء نامهای مهم اوايل اين قرن تأثير گذاشته است، وبر، لوکاچ، بنيامين، فرانکفورتی ها، و چند مکتب مهم جامعه شناسی در آمريکا (از جمله جامعه‌شناسی‌ی شهری‌ی مکتب شيکاگو، مکتب کنش‌متقابل سمبوليک، هربرت بلومر و اروين گافمن).



خانم شهناز مسمی پرست، مترجم برخی از آثار زيمل به فارسی، اخيراً مصاحبه‌ای با روزنامه‌ی اعتماد ملی کرده که خواندنی است و اين بخش از گفته‌های او در باره‌ی سبک و سياق زيمل می‌تواند توصيف خوبی باشد برای روشنفکر جدي‌ی غيرآکادميک که امکانات تحقيق تجربی و ميدانی در اختيار ندارد. خانم مسمی پرست می‌گويد، «سبک انديشه‌ی او مخالف با اسلوب جامعه‌شناسی رايج بود. او پژوهش‌های دقيق تجربی انجام نمی‌داد، او مسأله حل کن نبود، بلکه مسأله بيان کن بود. به نحوی مبهم درباره‌ی ابهامات زندگی اجتماعی بحث می‌کرد و همه‌ی اينها می‌توانند عواملی باشند که دانشجويان به او جلب شوند؛ به اضافه آنکه او همه نوع افراد را سرکلاس خود می‌پذيرفت: زنان، دانشجويان خارجی، مستمعان آزاد، و يهوديان. او در تقرير درس‌هايش از وجود خود مايه می‌گذاشت، از روی افکار ديگران حرف نمی‌زد، بلکه در حضور جمع کثيری از حاضران فکر می‌کرد و حرف می‌زد . . . شما در مقاله‌هايش می‌توانيد فيلسوف، زيبايی‌شناس، جامعه‌شناس، و روان شناس را باهم ببينيد. بارقه‌های درخشان، نگاه ظريف ديالکتيکی به مسايل، ترکيب همه چيز باهم، حرکت از سويی به سويی، سرريز شدن ايده‌ها بدون هيچ نظمی، اينکه او در سخنرانی‌هايش به نتايج اسلاف يا پژوهشگران ديگر اشاره نمی‌کند و بنابراين ذهن حضار را خسته و ملول نمی‌سازد. خوب معلوم است که چنين سخنرانی ای دانشجويان، روشنفکران، و حتا افراد عادی را هم جذب می‌کند. او درباره‌ی موضوعات روزمره که ديگران در مورد آن هيچ حرفی برای گفتن نداشتند سخن می‌گفت؛ درباره‌ی کلان شهر [متروپليس] و تأثير آن بر حالات ذهنی فرد، درباره‌ی غريبه، فقير، ماجراجو، و روسپی، درباره‌ی تلاقي‌ی نگاه و چهره، درباره‌ی مـُد، زيورآلات، درباره‌ی در، پل، دسته و قاب، درباره‌ی حواس، زمان و مکان، اهميت نمادين پول و کالاها . . . او فلسفه را از موضوعات انتزاعی به موضوعات انضمامی روزمره کشاند.»




~

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

آزادگی و اخلاق محوری اسلامی ـ همراه با «رحماء بینهم و اشداء علی الكفار»

یکی از موارد گویای ارتقاء مقام زن در جامعهء مقدس و اخلاق محور اسلامی، جایگاه برجستهء خانم دکتر مهرشاد شبابی است. دکتر شبابی، بنا به گزارش البرز نیوز، «فارغ التحصیل حقوق بین الملل است [که] در سال ۱۳۳۸ متولد شده و با سردار صفوی [همسر خانم شبابی و فرمانده‌ی سابق سپاه پاسدران انقلاب اسلامی] و سید حمزه و حنانه سادات و سید حمید و هانیه سادات زندگی‌ای آرام و با هدف دفاع از نظام و ارزش‌های آن می‌گذرانند‌.»

خانم دکتر شبابی از فعالان برجستهء جامعهء مدنی اسلامی است. او «مسئول دفتر امور زنان و خانواده‌ی سپاه پاسدران‌، مدیر مسئول چندین فصل‌نامه‌ی مطالعاتی و تحقیقاتی و نشریاتی چون شمیم ‌، نساء و چندین سایت مانند سایت خانوادگی شمیم، نونهال است.» دکترشبابی معتقد است که سپاه پاسداران یک «نهاد فرهنگی و نظامی است» و در میان همهء نهادهای کشور، «مردمی ترین نهاد» است. به گفتهء خانم شبابی به عنوان متخصص حقوق بین الملل:

«یك فرد نظامی تنها در آن هنگام كه با دشمن مواجه می‌شود در قالب نظامی‌گری است نه با خانواده و یا اجتماع‌. اتفاقا یك نظامی، نمونه‌ی بارز «رحماء بینهم و اشداء علی الكفار» است‌. هر اندازه كه شدت عملش برای كفار و دشمنان شدید‌تر است قاعدتا رحمانیتش نسبت به رحماء كه همان افراد جامعه و هم‌دینانش هستند بیش‌تر است.»



خانم دکتر شبابی، به عنوان مصداق بارز عاملیت فمینیسم بومی و غرب نـزده، با نظربلندی اضافه می کند، «دین آن‌چه كه به ما می‌آموزد زندگی‌ای است توام با آزادگی و اخلاق محوری‌. مسائل دینی را نمی‌توان مانند یك آمپول به افراد تزریق كرد‌. چشم‌ها را باید شست‌، جور دیگر باید دید‌.»



~

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

صيانت از اسلام اول ـ عقلانيت و عدالت آخر

سايت بامزه ای به راه افتاده در حمايت از محمدخاتمی و ترغيب او به قبول نامزدی رياست جمهوری که مرامنامه اش را به اين سان بيان کرده است (يا به قول خودشان، «رقعه ای که از خامه تراويده»!):

بايد که بيايی
خيز تا خرقه صوفی به خرابات بريم
جناب آقای سيد محمد خاتمی
رقعه ای که اينک پيش رو داريد تراويده خامه آن خيل از کسانی است که با رصد تحولات کنونی می کوشند در مقام توجيه ، ضمن بيان بايد های حضور حضرت عالی در عرصه انتخابات دهمين دوره رياست جمهوری ، آن ها را به اين صورت به رشته تحرير در آورند:
بايد اول: صيانت از ديانت، بايد دوم: حفظ عزت ملت، بايد سوم: دفاع از جمهوريت، بايد چهارم: پاسداشت اخلاق و سياست، بايد پنجم: اصلاح وضع معيشت، بايد ششم: حراست از حريت و عدالت، بايد هفتم: عقلانيت و مديريت
بر اساس همين بايدهاست که حالا آمدنت را نه زمزمه مي کنيم که فرياد می زنيم.

**
ملاحظه می فرماييد؟ عقلانيت آخر ليست آمده، صيانت از دين اول!
آزادی و عدالت هم ماقبل آخر!

البته ما هم انتظار نداشتيم که چيزي بيشتر از اين از خامهء طرفداران آن سـيّد ِ عباـ شکلاتی بتراود.




~

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

انسانی شريف و آزاده

خبر جدايی مهدی جامی از راديو زمانه ــ راديويی چندرسانه ای که خود او با حمايت مالی پارلمان هلند و همکاری تيمی از برنامه ريزان نزديک اش آنرا ساخت و گسترش داد ــ مرا شگفت زده کرد. هويت کنونی راديو زمانه به ميزان زيادی ناشی از ايده ها و ابتکارات مهدی جامی و مديريت او بوده است. برای بسياری از ما که با زمانه همکاری می کنيم خبر اختلافات هيأت مديرهء زمانه با آقای جامی که پس از ماهها مذاکره لاينحل مانده بوده و سرانجام هفتهء گذشته به جدايی قطعی او انجاميده، غيرمنتظره و پرابهام بود. اختلاف بر سر چه چيز؟ مديريت اداری و مالي؟ مديريت فنی و رسانه اي؟ کيفيت برنامه ها؟ سمت گيری سياسی زمانه؟ يا عوامل ديگر؟ اين ابهام ها هنوز روشن نشده اند اما حقيقتی که باور به آن طی روند دوسال همکاری با زمانه برای من ثابت مانده، شخصيت آزاده و آزاد انديش مهدی جامی و شايستگی او در مديريت رسانه ای فارغ از وابستگی های فرقه اي، حزبي، و ايدئولوژيک است.

همکاری من با راديو زمانه از ابتدای تأسيس آن تاکنون منحصر به نوشتن و تهيهء يک برنامهء هفتگی بوده است به نام «نيلگون» که به نقد فرهنگ و سياست می پردازد. اين برنامه با پيشنهاد و حمايت آقای جامی پاگرفت و تداوم پيدا کرد. کسانی که با برنامه های نيلگون در زمانه آشنايی دارند می دانند که مضامين و زاويهء ديد آن با سياست و روال کلی راديو زمانه متفاوت بوده است و به تعبيری می توان گفت که نيلگون (خوب يا بد) تا اندازه ای «گوسفند سياه» اين گله است. از موارد استثنا که بگذريم، ژورناليسم راديو زمانه در مسير اصلاح طلبی داخل ايران حرکت کرده است که همان گرايش ليبرال در ميان روشنفکران دينی است. اين ژورناليسم برای بقای خود (و امنيت جانی خبرنگاران اش در ايران) مجبور به پذيرش مشروعيت حکومت اسلامی بوده تا اجازه پيدا کند انتقادات خود را منتشر سازد. مدير زمانه بارها مستقيم و غيرمستقيم اشاره کرده است که زمانه راديوی «اپوزيسيون» نيست و نمی خواهد تبديل به صدای تبعيدی ها شود. بسياری از نويسندگان زمانه را ژورناليست های جوان يا ميانه سالی تشکيل می دهند که دوران آزادی های نسبی رياست جمهوری خاتمی را دورهء طلايی فعاليت خود می دانند و دل شان می خواهد شاهد روزی باشند که آن دوران به نحوی جدی تر و سازنده تر در ايران احيا و نهادينه شود. راديو زمانه موفق شده توسط خبرنگاران جوان خود در ايران تا اندازه ای صدای اقليت های سرکوب شده، بهائيان، يهوديان، فعالان حقوق زنان، همجنسگرايان و دگرباشان، روحانيان دموکرات و ناراضي، نويسندگان و هنرمندان سانسور شده، و فعالان حقوق بشر در ايران را منعکس کند و بدون سرشاخ شدن مستقيم با رژيم، با پرهيز از زبان معترض و پرخاشگر، تبعيضات و حق کشی ها را گزارش دهد.

برنامهء نيلگون از اين جهت متفاوت بود که از ابتدا با صراحت مشروعيت تئوکراسی شيعی در ايران را به رسميت نشناخت و نويسندهء تبعيدی و چپگرای آن بر خود لازم دانست تأکيد ويژه ای بر نقد بومی گرايی و نقد فرهنگ دينی از ديدگاه جامعه شناسی تاريخی داشته باشد. نيلگون از اينکه فاشيسم دينی و طاعون فرهنگی را به اسم خطاب کند ابايی نداشت. با اين وجود، مدير زمانه عليرغم مشی عمومی راديو، هرگز در کار تهيهء نيلگون مداخله نکرد و ذره ای به سانسور يا فشار غيرمستقيم مبادرت ننمود. پس از چند ماه از پخش اين برنامه، مدير زمانه تحت فشار و حتا شانتاژ زيادی قرار گرفت ــ گاه از جانب دوستان و آشنايان خود او ــ که نيلگون را برچيند. اما آقای جامي، که با نويسندهء نيلگون هيچ سابقهء آشنايی نداشت، به فشارها تن در نداد.

يک بار يک بلاگر مسلمان خطاب به مهدی جامی نوشت که درراديو زمانه، «گسترش ناهنجار برهنگي، اسلام ستيزي، اباحی گری، مايه ی سرافکندگی است. . . برادر من! آشفتگی رواني/ انديشه گی مبتديانی چون جناب کلانتري، دامن شما را نيز آلوده می کند. کلانتری که نه در ميان مسلمانان اصيل نيک زيسته و نه حتی به خواندن ابتدايی قرآن تواناست، در سايت شما محمدِ امين و الله را لجن مال دهان آلوده ی خود می کند. امروز، اسلاموفوبيا نه در صدای اسرائيل که در راديوی برادر جامي، ناقوس مرگ را می نوازد. جناب کلانتری به آسودگي، مسلمانان را خرافيان خوانده و پيامبران را تبهکاران. نابخردانه می گويد : تنها آن گاه ليبرال و آزادی خواهيم که «الله» را «اکبر» ندانيم. يا دلمان نلرزد. غمی نيست! برادر! بگذار او در سايت هرزه نگار و ترس افزايش ، چند صد گرم آبريزگاه را تقديس کند. بگذار لب های دختران مغضوب ايراني، دل او را بلرزاند. به جای ساحت متعالی الله بر معبد فرج، سر کرنش فرو آورد؛ اما شما چرا؟ آيا ديگر نيلگون با زمانه تفاوتی اساسی دارد؟ آيا دغدغه ی اصلی زمانه، تن است؟ آن هم با قر پاريسی و برهنگی تورنتويي؟ شرمتان باد! که نمی دانيد، يا از ياد برده ايد که ايراني، صدها هزار ليتر خون داد تا پرچم الله نشان برافراشته باشد! هلند، ننگی ديگر را تجربه کرد؛ غافل از اين که مشکل ايرانی چيز ديگريست.»

[اين جوانان شريف و خوش خط و سيمای مسلمان ما که هاله های روحانی در اطراف سـر و ته شان تلالو دارد هميشه منتظر فرصت اند تا با دهان مشتاق آموخته های تئوريک و تئولوژيک شان را ــ راجع به پليدی های «فرج» زنان ــ منبری کنند. (من نمی دانم چرا هيچوقت هيچ کس چيزی راجع به «جی سپات» به آنها ياد نداده است!) حالا اين برادر، به شيوهء تاجرمنشانهء پيامبرش، زمانه را سرزنش می کند که چرا صدها هزار ليتر خون اسلامی برادران را گذاشته و به چندصدگرم فرج و آبريزگاه خواهران دلخوش کرده است!]

همين انسان مکتبی «برادر جامی» را شماتت می کند که چرا به «بهائيان» ميدان داده؛ «البته، تمجيد از سلمان رشدی و ديگر دشمنان ايران، پز دارد. نه؟ اين گونه به آسودگی می توانيد خنده ی جناب [آرامش] دوستدار را هديه بگيريد. همان بهايی گستاخی که پدر و مادرش تا کمر در محضر رضا قلدر خم می شده اند.»

يکی ديگر از اين برادران ِ الله پرست خطاب به مدير زمانه نوشت (و نامه اش عيناً در سايت زمانه چاپ شد)، «شما حقوق بگير كسانی هستيد كه موجب آزار ريه های پدرم شده است، شما برای كسی كار می كنيد كه مواد لازم برای گازهای خردل را برای عراق تامين كرده است. شما برای گروهی كار می كنيد كه حامی اصلی جريانات ضد اسلامگرايی (ضد كودكان لبنان) است،‌ شما برای حزبی اروپايی كار می كنيد،‌ كه در تمام دنيا مشهور به صهيونيست بودن است! . . . ببخشيد آقای جامي،‌ شما دشمنيد، و امروز تازه اول جنگ ماست! . . . شما نيز حقوق بگير دشمنان ايران شده ايد؛ حقوق بگير تروريست های منافقی كه به هيچ كس،‌ به اعضای حزب جمهوری اسلامي،‌ به رجايي،‌ به باهنر، به امام خامنه ای و ... رحم نكردند، زيرا قدرت مباحثه نداشتند،‌ و تنها می توانستند حذف فيزيكی كنند؛‌ . . . نكاحتان با خاخام های اورشليم را گرامی می داريم. بزاق های امروز، و گلوله های فردايمان نثار وجود پر نفرتتان! برای عاشقانه تر بودن،‌ شما را با همسران يهوديتان در حال معاشقه به درك واصل خواهيم كرد!»

خواننده (شنونده)ی ديگری در زمانه خطاب به آقای جامی پيغام گذاشت که، «آقای دبير محترم: از روزيکه اين رسانه شروع بکار کرده از بين اين همه ايرانی و صاحب بيش از هشتاد هزار وبلاگ فقط آقای عبدی کلانتری هستند که از روز اول با قاشق و بشقاب و تخت خواب و ميز و صندلی شان به اين محيط اسباب کشی کرده و به مقام VIP ارتقا داده شده اند. بجز اين ايشان اجازه کنترل نوشته هايشان را هم دارا می باشند. سئوال من اينه: چرا و با چه ضوابطی ايشان نور چشمی شما شده؟ مگر ايشان سايت خيلی جالب و اروتيک خودشان را ندارند که قابليت جذب خواننده های از ۱۸ سال تا ۹۵ ساله را دارد؟ . . . بعقيده من آقای کلانتری با ان مواضع شديدا مغزصانه و ضديت با دين اسلام علناً به نفاق بين مردم ايران می پردازند. آگر آقای کلانتری ادعای بی خدايی می کنند چرا مثل بقيه خدا نشناس ها به همه اديان انتقاد نمی کنند؟ اگر ايشان بازای هر ۱۰ لگد به اسلام يه ويشگونی هم از دين يهوديت و يا مسيحيت می گرفتند من زياد باهاش مسئله ای نداشتم. شما از نفرت و نفاق افکنی بين مردم بيزاريد اما به ايشان چک سفيد داده که هر مزخرفی را که دشمنان اسلام برايش ساخته اند به حساب اسلام گذاشته و بهترين سعی خود را بکند که زير بنای دين مردم ايران را بزند. . . . آقای دبير محترم: شما هم ريش و هم قيچی را دست ايشان داده ايد که هر وقت خواست بلند گوی خود را روشن کرده و دروغ پراکنی کند . . . من از شما خواهش می کنم که اين امتياز-- privilege -- را از ايشان بگيريد.»

بگذار او در سايت هرزه نگار و ترس افزايش ، چند صد گرم آبريزگاه را تقديس کند. بگذار لب های دختران مغضوب ايراني، دل او را بلرزاند. به جای ساحت متعالی الله بر معبد فرج، سر کرنش فرو آورد؛ اما شما چرا؟ آيا ديگر نيلگون با زمانه تفاوتی اساسی دارد؟ آيا دغدغه ی اصلی زمانه، تن است؟ آن هم با قر پاريسی و برهنگی تورنتويي؟

«مدير حلقهء ملکوت»، از همکاران زمانه و دوست قديمی آقای جامي، در زمانه نوشت، «راديو زمانه،‌ چنان‌که خود ادعا دارد، راديوی نخبگان نيست. بنا به ادعای راديو زمانه، اين راديو برای شهروندان ايرانی است، آن هم شهروندان زير سی سال. عبدی کلانتری شايد بتواند اين سخنان را برای جمعی از نخبگان هم‌فکر خود بيان کند و حتی مورد ستايش واقع شود. اما اين جنس سخنان (اللهی که اکبر نيست و حضورش مشمئز کننده است)، در ميان ايرانيان مسلمان داخل و خارج کشور با چه واکنشی مواجه مي‌شود؟ من نمي‌گويم عبدی کلانتری بايد به خاطر گفتن اين سخنان مجازات شود. ... اما عبدی کلانتری هيچ اعتنايی به حساسيت‌های فرهنگی و پيچيده‌ی مخاطب ايرانی و مخاطب زمانه ندارد. . . ما در قرن بيست و يکم زندگی مي‌کنيم نه در روزگار نزاع‌های کلامی و جنگ‌های مذهبی. عبدی کلانتری مي‌خواهد در کنار آرامش دوستدار نقش ولتر را در اسلام بازی کند. اما اين سناريو با آن سناريو فرق‌های بسيار دارد و بحث درباره‌ی آن فراوان است.»

اينها فقط چند نمونه بود از ميان دهها اعتراض مشابه از سوی کسانی که ظاهراً با مديريت زمانه احساس هم کيشی و برادری داشتند. گفتم که مدير زمانه قصد نداشت «راديو تبعيديان» به راه اندازد و هميشه رو به ايران و مخاطب ايرانی داشت. اما در عين حال نمی خواست صدای تبعيدی را هم خاموش کند. آخرين نمونه ، مصاحبهء ويدئويی طولانی مهدی جامی با شاعر و روشنفکر برجستهء تبعيدی اسماعيل خويی بود، کسی که زندگی خود و نزديک ترين کسان اش ــ از سعيد سلطانپور و غلامحسين ساعدی گرفته تا جگرگوشهء خودش ــ مستقيم و غيرمستقيم به دست رژيم فقيهان تباه شد اما هرگز به سازش تن نداد و ذره ای در برابر اسلامگرايان اصولگرا و اصلاح طلب کرنش نکرد. راديو زمانه با حمايت مهدی جامی دست همکاری به سوی تنی چند از نويسندگان سکولار ايران دراز کرد که که پيشينهء دينی نداشتند ــ در ميان آنها می توان از داريوش آشوري، شهرنوش پارسی پور، رضا دانشور، حسين نوش آذر، و ناصر غياثی نام برد. زمانه با کسانی چون هادی خرسندي، عدنان غريفي، و زکريا هاشمی (برای نمونه) مصاحبه کرد که نه در زندگی شخصی و نه در کار حرفه ای خود با رژيم اسلامی کنار نيامده بودند.

راديو زمانه را به خاطر ضعف بخش خبری اش مورد انتقاد قرار داده اند اما کسانی که برنامه های روزانهء حسين علوی و ايرج اديب زاده را دنبال کرده باشند می دانند که کيفيت گزارش ها و مصاحبه های اين دو روزنامه نگار کارکشتهء سکولار هيچ چيز از برنامه های مشابه در بی بی سي، راديو فردا، دويچه وله، و صدای آمريکا کم نداشته است. برنامه های روشنگر «ميراث فرهنگي» نوشتهء بيژن روحانی از بهترين برنامه ها در زمينهء معماری و باستانشناسی با نگاهی سکولار و انتقادی بوده است. يکی از افتخارات راديو زمانه سلسله گفتارهای محمدرضا نيکفر در زمينهء انديشهء انتقادی و اقتصادسياسی دين بود که به مدت يکسال، دوبار در هفته پخش می شد. محمدرضا نيکفر، مؤلف رسالهء «ايمان و تکنيک» و کتاب «خشونت و حقوق بشر» از جدی ترين منتقدان نوشته های روشنفکران دينی است.

پس از به پايان رسيدن گفتارهای محمدرضا نيکفر بخش «انديشه» ی زمانه افت کرد و مطالب آماتوری پرت در آن بسيار به چاپ رسيد اما به تدريج با مطالبی جدی از نويسندگانی نظير مهدی خلجی، اکبرگنجی، آرش نراقی، و ياسرميردامادی، و بعدها گزارش های پرريسک سراج ميردامادی، دوباره خواندنی شد. آشنايی نزديک اين نويسندگان با مباحث تئولوژيک، فقهي، و فلسفی در اسلام، باعث شده که نقد درونی فرهنگ اسلامی اکنون از جديت بيشتری برخوردار شود.

اين دو گرايش مديريت زمانه، مشی اصلاح طلبانهء «انتقاد درعين وفاداري» در قبال حاکميت سياسی در ايران از يکسو و همکاری و همدلی با روشنفکران غيرسازشکار و منتقدان سکولار رژيم، باعث می شد که زمانه همواره از دو جهت مورد حمله قرار گيرد. يک بلاگر/ ايدئولوگ مدافع حکومت فقاهتی ــ که طی دو سال اخير نقش پليس سياسی را در اينترنت بازی کرده و در وبلاگ خود به طور پيگير برای منتقدان رژيم پرونده سازی امنيتی کرده است ــ زمانه را بخشی از پروژهء نواستعماری غرب معرفی نمود و به تأسی از او کيهان (ارگان پليس امنيتی) نيز زمانه را به همکاری با «ناتوی فرهنگي» ، اشاعهء «فحشای رسانه اي» و «انقلاب مخملي» متهم کرد. از سوی ديگر، کسانی که همکاری با دستگاههای ايدئولوژيک دولت ايالات متحده را برای سرنگونی رژيم اسلامی مشروع می دانند (انقلاب مخملی واقعي)، اصرار دارند ثابت کنند راديو زمانه پروژه ای است که از ابتدا توسط جناحی از داخل ايران سازمان داده شده است تا از رژيم آن چهره ای انساني، بزک شده، و مردم فريب به جهان ارائه دهد. هيچ يک از اين دو تصوير با واقعيت خوانايی نداشت. مدير زمانه، نه به اسلاميون تضمين داده بود که به ساز آنها برقصد و نه قرار گذاشته بود زمانه را به ارگان غيررسمی اپوزيسيون سياسی تبديل کند.

شايد ايده آل مديريت زمانه اين بود که يک «کمونيته» ی رسانه ای غير بوروکراتيک، غيرمتمرکز، و ديناميک، متشکل از همهء گرايش ها بسازد که کارکنان آن اعم از دينی و سکولار، مؤمن و آته ئيست، بتوانند با همدلی و همکاری فقط به کيفيت کار بينديشند و اگر به اصلاح امور نظر دارند، اين هدف از راههای فرهنگي و غيرسياسی ، به آرامی و بدون جنجال و تهييج و جبهه گيری های ايدئولوژيک صورت گيرد. اين فکر از همان کنفرانس مقدماتی تأسيس راديو (تابستان ۲۰۰۶) مشهود بود که در ميان شرکت کنندگان، هم می شد چهرهء شوخ شاهرخ گلستان را ديد که اصراری نداشت سمپاتی های روياليستی قديم را پنهان کند، يا روشنفکران سکولاری چون مهران براتی (از رهبران جمهوريخواهان ملي)، جمشيد فاروقی (سرپرست دويچه وله)، محمد رضا نيکفر، و هم کسانی که سابقهء کار در رسانه های اصلاح طلب داشتند مثل جهانشاه جاويد، پرويز جاهد، عباس معروفي، نيک آهنگ کوثر، معصومه ناصري، مهدی خلجي، و هم جمعی از وبلاگ نويسان نوانديش مسلمان. سايرين نيز ترکيبی ناهمدست داشتند، مهدی جامی هم از دوستان پانک و راکر دعوت کرده بود و هم از کسانی که هنوز حجب مذهبی در رفتارشان به چشم می خورد. از آن تاريخ به بعد، مديريت زمانه به هرکس که پا پيش گذاشت و داوطلب تهيهء برنامه ای شد، اين امکان را داد که خود را بيازمايد. برخی از همکاران دايمی زمانه با پيشنهاد خود و بدون سابقهء آشنايی با مديريت زمانه به جمع تهيه کنندگان پيوستند.

من از آن تاريخ به بعد، دو بار ديگر مهدی جامی را ملاقات کردم. يک بار به طور گذرا در سالن دانشگاه کلن آلمان، و بار آخر در نيويورک. مهدی جامی در نشست و برخاست خود آرام و کم سخن است، هرگز صدايش را بالا نمی برد و از الفاظ سخيف استفاده نمی کند. بر زبان و ادبيات فارسی مسلط است، خوب می نويسد و خوب صحبت می کند. او رساله ای در بارهء ادب پهلوانی در ايران نوشته و منتشر کرده است. به طور مبهمی به نوعی ماوراء طبيعهء عرفانی باور دارد اما نمی توان او را «مذهبي» خطاب کرد. به هيچ وجه اهل تظاهر نيست و دانش اش را به رخ نمی کشد. به جنبه های فرهنگ، شعر، ادبيات ، و موسيقی بومی و شرقی عشق می ورزد و از آنها شناخت دارد اما بومی گرا و واپسنگر نيست؛ مدرن است. از علايق او دنبال کردن تحولات شهری در بستر مدرنيسم ، و نشانه شناسی رفتار و حالات و موقعيت های يک فرهنگ در حال گذار است. به سينما و فيلمسازی فکر می کند و از آخرين پروژه های ناتمام او برای زمانه ــ که نشانگر ناوابستگی و استقلال فکری او نيز هست ــ تهيهء يک سلسله برنامهء ويدئويی با انسيکوپديا ايرانيکا بود که معتبرترين نهاد فرهنگی مربوط به ايران در آمريکاست. بی شک مهدی جامی برای هر رسانه يا نهاد فرهنگی که کار کند، سرمايه ای ارزشمند خواهد بود.




~

لينک مرتبط ـ سبيل طلا

۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

نامسلمانی همچون شرط وجدان

در برخی از اين وبلاگهای اسلام زده، آنچه مايهء حيرت من می شود تأکيد مکرر و افتخار به منزلتی است که آنها به عنوان «طاعت و بندگي» تعريف می کنند. چه آسان می توان در اسلام از خود سلب انسانيت کرد! «طاعت و بندگی» يعنی حذف تنها چيزی که انسان را انسان می کند، عقل مستقل از هرگونه فرمان الاهی، عقلِ خود ـ قانونگذار. همان عقلی که در مغرب زمين (يونانيان و وارثان مسيحی آنها) منشاء مفهوم «وجدان» (synteresis يا synderesis) شد.

پل تيليک تئولوگ مسيحی در اين خصوص می نويسد، «در اصل، مسيحيت همواره بر مسؤليت اخلاقيِ بی قيد و شرط فردی اصرار ورزيده که همان آموزهء سنت پُل دربارهء وجدان است. آکويناس می گفت، اگر فرمانی از بالا از سوی آن مرجعی که شما خود را تسليم و موظف به اطاعت اش کرده ايد برسد که با وجدان شما سازگاری ندارد، بايد از آن فرمان سربپيچيد.»

نقل قول بالا از کتابی نوشتهء توبی هاف است که اضافه می کند اين تضاد ميان فرمان خدا و حکم وجدان در نوشته های سنت پل در آنجايی مورد تأکيد قرار ميگيرد که او ميان قانون به شکل کلام يا نص خدا و قانون خدائی که برقلب انسان نوشته شده تمايز قايل می شود و دومی را ارجح می شمرد. روشن است جايی که طاعت، رضا، بندگي، و تسليم به روحيهء غالب تبديل شده و پرترهء روانشناختی انسانها را شکل داده باشد، «وجدان فردی» نمی تواند حضور داشته باشد. نمی گوئيم مسلمان حرفه ای الزاماً و هميشه آدم بی وجدانی است اما از لحاظ مفهومی «مسلمان با وجدان» ترکيب ممتنعی بايد باشد زيرا «باوجدان» يعنی کسی که نه طاعت می کند و نه بنده است ــ کسی که قانون اش را، اعم از اخلاقی يا حقوقي، خود برمی نهد.

لينک مرتبط

~


۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

دريدا در قلهک

همين الآن در وبلاگ «بچهء قلهک» خواندم که نويسنده اش قصد ترجمهء نوشته های ژاک دريدا را دارد. بی شک اين يکی از مهمترين خبرهای روشنفکری چند دههء اخير است. اهميت آن چه بسا بيشتر از ترجمهء مجموعه آثار هايدگر توسط احمد فرديد باشد. نويسنده توضيح می دهد که فضای صميمی قلهک و رژيم مردمی آقای احمدی نژاد مساعدترين فرصت را برای مبارزه با «لوگوسنتريسم» فراهم کرده است. چه کسی حدس می زد روزی دريدا و انديشهء امام زمان در قلهک به هم برسند؟






~

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

شلاق اسلام بر تن سالخوردهء يهود

يعقوب خضری سی سال پيش در آستانهء انقلاب اسلامی به اتفاق خانواده اش ايران را ترک کرد و به ايالات متحده رفت. پس از گذشت يک ربع قرن، در سن هشتاد و يک سالگی با انگيزه بازپس گرفتن بخشی از مايملک قديمی اش و نيز به خاطر دلتنگی شديد به وطن تصميم می گيرد به ايران سفرکند. مقامات امنيتی آقای خضری را دستگير می کنند و از او می خواهند در مورد جاسوسی برای اسرائيل توضيح دهد، جرمی که بالقوه خطر مجازات مرگ را در پی دارد. در دادگاه اين اتهام تغيير می کند و در تاريخ هفتم آوريل ۲۰۰۵ اين مرد سالخورده به اتهام های «خانم بازي» و «اعمال خلاف اخلاق» به چهارسال زندان و ۹۹ ضربه شلاق محکوم می شود.

«هر ۹۹ ضربه را در يک وعده وارد می کنند. اول کف پاها را تازيانه می زنند، بعد پشت بدن و گردن و پاها و دست ها. سپس او را برمی گردانند و از جلو به او شلاق می زنند.»

يک يهودی مرفه ايرانی و مقيم يک کشور پيشرفته برای يک مسلمان چه معنی می دهد؟ چيست که در دل مؤمن او چنين نفرتی را برمی انگيزد؟

سال اول يعقوب را در حبس انفرادی نگه می دارند. قمر خضری همسر ۷۶ ساله اش می گويد پس از پايان دوران محکوميت نيز خروج از ايران به سادگی ميسر نبود زيرا مهلت کارت سبز او منقضی شده و عملاً تبديل به انسانی بدون تابعيت و بی وطن شده بود. سرانجام با پرداخت رشوه های فراوان امکان خروج او به کشور سوئيس فراهم می شود. يعقوب خضری فردا به ميان خانواده اش باز خواهد گشت در حالی که به دشواری می تواند راه برود.


*

۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

واحد سنجش بی فکری

سهيل خسروی پور در سايت زبان فارسی (که ظاهراً برای ترويج زبان سالم برپا شده) می نويسد: « فارسی ــ زبانی که انسان، وام‌دار اوست ــ در دشت‌های سيستان، در شهر‌های خراسان، در خانه‌های فارس، در گوشه گوشه‌ی اين خاک و به عمر يک ميهن، به وسعت يک فرهنگ و به بزرگی يک قوم باليده است تا اينک بر زبان ما جاری شود.»

خوب، اين جملهء پر افتخار که بر زبان يا قلم {کاغذ؟} آقای خسروی پور «جاری» شده، بعيد به نظر می رسد که «انسان» را وامدار خود کند.

مثلاً روشن نيست که انسان دشت های خوزستان، شهرهای بلوچستان، خانه های تبريز، و هرگوشهء «اين خاک» (کدام خاک؟ خاک کرهء زمين؟ خاک کشور؟) خود را «وامدار» زبان فارسی بداند. شايد هم بداند اما در اين باره تحقيقی صورت نگرفته و ما نمی توانيم با قطعيت چنين حکمی صادر کنيم، مگر اينکه منظورمان از «انسان» همان فارسی زبانها باشد.

تازه معلوم نيست چرا فارسی زبانها هم بايد نسبت به «او» (؟) خود را بدهکار يا وامدار احساس کنند؛ بالاخره هر انسانی به طور طبيعی به زبانی تکلم می کند. زبان تصميم نگرفته عده ای را مرهون خود کرده، بر زبان آنها جاری شود و عده ای ديگر را بدون «وام» و بی زبان در جامعه به حال خود رها سازد.

ديگر اينکه آن ويرگول پس از «انسان» قرار است چه خاصيتی داشته باشد؟

و بعد می رسيم به واحدهای اندازه گيری در اين زبان شاعرپرور شريف! مدد گرفتن از استعاره قرار است معنا يا مفهومی را برای ما روشن تر کند، مگر نه؟ اگر يک بحرطويل سرا («شاعر» در فرهنگ ما) آه بکشد و بگويد، «من به اندازهء يک ابر دلم می گيرد»، آيا منطقاً نبايد بپرسيد، «يعنی چه اندازه داداش؟ اين هوا يا ايييين هوا؟» (دو دست تان را از هم باز می کنيد)؟

مگر ابرها همه يک اندازه اند؟ فرض کنيم منظورش نــه يک ابر زيبای کوچک و دلپذير بر متن آبی آسمان، بلکه يک ابر تيرهء غليظ و بی قواره (!) باشد. استعارهء آقای شاعر البته اين را نمی گويد اما ما خودمان فرض می گيريم. خوب، بازهم آن ابر در مقايسه با يک آسمان گرفتهء سراسر ابری نبايد چندان دلازار باشد. حالا به اندازهء چند موج دريا بايد دلمان به حال شاعر بسوزد؟

«وسعت» يک فرهنگ چند متر در چند متر است؟ اگر می خواستيد آنرا با وسعت يک فرهنگ ديگر، مثلاً فرهنگ اروپايی، مقايسه کنيد از کجا و چطور شروع به گز کردن آن دو وسعت می کرديد؟ «بزرگي» يک قوم چطور؟ به تعداد افراد آن قوم؟ مثلاً مقايسهء بزرگی قوم ناواهو با بزرگی قوم بختياری، چه چيزی راجع به بزرگی زبان آنها به ما می گويد؟ زبان انگليسی به «بزرگي» کدام قوم «باليده است»؟

دقت کنيد همهء اين واحدهای اندازه گيری استعاری برای تخمين مقدار «باليدن» زبان فارسی به کار رفته است. وقتی اندازه گيری انجام شد بايد بتوانيد اندازهء باليدن زبان خودتان را با باليدن زبانهای ديگر مقايسه کنيد. بدون قصد بی احترامی به شخص آقای خسروی پور، که به درستی می نويسند، «زبان ما ابزار انديشيدن ماست»، شايد بد نباشد سايت زبان فارسی واحدی هم برای اندازه گيری حجم [ . . . ] در مقالات نوشته به اين زبان بيابد.






*

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

لاجرم با دغدغه

عبدی کلانتری می گويد تا اين زمان جلوی خودش را گرفته و از به کار بردن واژهء «لاجرم» پرهيز کرده است. واژهء زشتی است. نشانهء نوعی تحجر، نوعی اسلام زدگی است. کاربردش در سی سال اخير بيشتر شده؛ در نوشته های سيد جواد طباطبايی به وفور (بيش از وفور) آنرا می شود يافت. شايد نشانهء سيد بودن باشد. فرق لاجرم با ناگزير مثل تفاوت قاطر با مينی کوپر است. البته عبدی کلانتری پيشداوری دارد، زيباشناسی قاطر ــ اين حيوان نجيب ــ را نمی فهمد. از کلمهء نجيب هم دل خوشی ندارد. می گويد: آن واژهء آخوندی ديگر که خيلی از روشنفکرها دوست اش دارند «دغدغه» است. می پرسد: چندبار دوست داريد در سخن، از بيخ حلق تان اين صدا بيرون بيايد غ غ غ ــ مثل همهء چيزهای ناخوشايند: غبغب، غِرغره، غش غشي، غيغاژ، غِلغلک، غُلغله؟ شايد درک نمی کند که در اين مرز و بوم تا دغ دغه نداشته باشي، لاجرم روشنفکر هم نمی توانی باشی ، با غبغب يا بدون غبغب فرقی نمی کند!

در ضمن ــ به جان هرامام و آخوند و مولانايی که می پرستيد از «لامحاله» هم دست بکشيد!




*

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

در اين نظام مقدس

استفاده از عبارات کليشه ای و دستمالی شده نشان از فکر کليشه ای دارد که در حقيقت همان فقدان فکر است. «عرق ريزان روح» از همان سی سال پيش يکی از اين کليشه های مبتذل بود. قلم بدستان بی کار و کم استعداد، به جای کارتوليدی مفيد به حال جامعه، مدام عرق ريزان «روح» شان را به ما يادآور می شدند. بسياری از کليشه ها در زبان ژورناليسم عاميانهء ما نشان از روحيه و خصلتی دارد که بايد آنرا «شهيدنمايی خود محور» نام گذاشت، چيزی که در ظاهر حاکی از خاکساری و خضوع است اما در باطن به رخ کشيدن نوعی فروتنی کاذب و گردن کج کردن متوقع و طلبکار که از ما می خواهد بزرگی و بزرگواری روحی کسی را به خاطر زخمهای خيالیِ جان او بپذيريم و جايزهء مناعت در دستان پربرکت اش بنهيم.

مفاهيم «ايثار» و «ايثارگر» ظرف دو دههء اخير به ابتذال کشيده شده اند، تا جايی که حتا مأموران سانسور اسلامي، ارشادی های متجاوز، ملک الشعراهای دربار شيعي، فيلمسازهای بسيجي، برادران امر به معروفي، بازجوهای روزنامه بنويس، هايدگری های علی الهي، دکترفيلسوفهای دمپايی به پا، پاسدارهای استشهادی، کور و کچل ها و چلاق های برگشته از جبهه های حق عليه باطل و خلاصه هر کلاش بساز و بندازی در اين نظام مقدس، همه از زمرهء ايثارگرانی هستند که مدام از شهروندان عادی ارث پدرشان را طلب می کنند (يا از دولت پول نفت). ايثارگری عين دلالی و فرصت طلبی است.

اصطلاح «عاشقان» به همين درد مبتلا شده است؛ خيال می کنند فقط شخص خودشان در زمرهء «عاشقان» اند و بقيهء مردم فقط غم شکم دارند. يکی را نشان می دهند و می گويند فلانی «درد» دارد. «درد» اين عارف دلال از ته ريش حال به هم زن و پيراهن اطونکردهء بوی عرق گرفته و تسبيح تيغ زنی اش پيداست. کسی که عشق و سکس واقعی را در ميان منعيات و منکرات نمی تواند راحت تجربه کند، خود را عضو افتخاری کلوب «دلسوختگان» و «عاشقان» تصور می کند.

اگر کسی با نگاه جانکاه، دود شاعرانهء سيگارش را به سمت شما فوت کند و برای صدمين بار بگويد «روزگار غريبی است نازنين»، شما حق داريد کمی غير نازنين رفتار کنيد و بگوييد کاش روزگار غريب به ما يک سيستم فاضلاب شهری عطا می کرد که عاشق و ايثارگر و شهيد زنده و «کاشف فروتن» و ساير فضولات انساني ِاين فرهنگ عارف منشِ کاسبکار را (همراه با کليشه های زبانی آنها) می شست و به دريا می ريخت.


*

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

آسيب شناسها يا آسيب رسانها؟

يکی دو سالی است که همه به شدت مشغول «آسيب شناسي» چيزهای مختلف اند: آسيب شناسی ادبيات، آسيب شناسی روشنفکری ديني،آسيب شناسی سينما و تئاتر. روزنامهء آفتاب می نويسد، «آسيب شناسی روش تحليل گفتمان در ايران حكايت از آن دارد كه علت اين امر عدم شناخت مفهوم تحليل گفتمان از سوی نظريه پردازان و محققان بوده است.» اين جملهء مضحک می خواهد بگويد مدعيان روش تحليل گفتمان کارشان را خوب بلد نيستند.

سايت نيلوفر به «آسيب شناسی فرهنگ جامعه» می پردازد. برنامهء تلويزيونی ظهور «آسيب شناسی مباحث مهدويت» و «آسيب شناسی حرکتهای مهدوي» را مورد توجه قرار می دهد. چندی پيش نشريهء نگاه نو به «آسيب شناسی تحريم انتخابات» دست زد! سايت ايرانپرس نيوز «آسيب شناسی شکست دکتر مصدّق» را مد نظر قرار داد.

حتا «آسيب شناسی مهريه» و «آسيب شناسی سلامت و رفتار اجتماعی جوانان» هم از ياد نرفت. آسيب شناسی سلامت؟!

از «آسيب شناسی آواز ايراني» در سايت هارمونی تاک تا «آسيب شناسی آخرالزمان» در سايت موعود؛ از «آسيب شناسی عزاداری های محرم» تا «آسيب شناسی بحران اعتماد ملی در افغانستان» در سايت خاوران، همه سخت مشغول طبابت هستند. آسيب شناسی بحران؟! يعنی بحران سالم داريم و بحران آسيب ديده؟

«آسيب شناسی گفتمان» البته از همه جالب تر بود. اين «آسيب ها» از چه زمانی وارد شده اند؟ قبل از آن وضع بيمار چطور بود؟ آسيب شناس مدرک طبابت را از کجا اخذ کرده؟ کسی نيست خود اين آسيب شناسها را کمی آسيب شناسی کند؛ کسانی که با اينهمه کم ذوقی و بی فکری فقط به زبان فارسی آسيب می زنند.

*

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

موضع روشن

نقل قول ــ همگان از پيشينه و تعلق من به انقلاب و نظام مطلع‌اند. اين‌گونه اتهامات قابل الصاق به من نيست. اگر من چنان «اهريمني» باشم که آقای حسينيان [حجت الاسلام روح الله حسينيان رييس مركز اسناد انقلاب اسلامي] ساخته است، بايد تمامی کارنامه علمی مرا، به عنوان يکی از بنيانگذاران تاريخنگاری جديد و پژوهش سياسی در جمهوری اسلامی ايران که بارها مورد تأييد و التفات حضوری و کتبی رهبری معظم انقلاب و مقامات بلندپايه نظام قرار گرفته، کتاب پنج جلدی زرسالاران او در سال ۱۳۸۵ به عنوان «کتاب سال» شناخته شده و از سوی بسياری از کانون‌های علمی و سياسی به عنوان جدّي‌ترين پژوهش تاريخی در زمينه يهوديت و صهيونيسم مورد تجليل قرار گرفته، و نيز کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، مشتمل بر خاطرات ارتشبد فردوست و پيوست‌های من در جلد دوّم، که به عنوان پرتيراژترين و مؤثرترين کتاب تاريخی پس از انقلاب شناخته مي‌شود، و تمامی دستاوردهای پژوهشی من در حوزه‌های مختلف تاريخنگاری و انديشه سياسی يکسره باطل اعلام گردد. در مقابل، آقای حسينيان چه آثار و دستاوردهای پژوهشی را مي‌خواهد جايگزين آن کند؟ کتاب قطور و کم محتوای چهارده سال رقابت ايدئولوژيک شيعه در ايران، منسوب به خود را، که مملو از خطاهای تاريخی و مستند به منابع جعلی چون خاطرات منسوب به فريده ديبا و تاج‌الملوک پهلوی است و گويا توسط کارمندان ايشان تدوين و به‌نام ايشان منتشر شده؟ راستی، چرا آقای حسينيان در کتاب فوق، منتشره در سال ۱۳۸۳، در فهرست منابع خويش حتی نام يکی از آثار مرا به عنوان منبع ذکر نکرده است؟!

تعلق من به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی روشن است. . . . در مورد وزارت اطلاعات نيز موضع من روشن است. من بنيانگذار نامدارترين و مؤثرترين مؤسسه پژوهشی وزارت اطلاعات، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سياسی، بودم و بيش از يک دهه گرداننده آن. اندکی بعد، با دستور مقام معظم رهبری بازسازی مرکز اسناد آشفته بنياد مستضعفان و جانبازان را نيز به دست گرفتم که در آن اسناد خصوصی و کتابخانه‌های شخصی بيش از ده هزار خانواده مؤثر دوران پهلوی و قاجار نگهداری مي‌شد. خدمات علمی و پژوهشی من مسئله‌ای پنهان نيست و در طول دو دهه اخير هيچ پروايی نداشتم که ضدانقلاب به دليل اين تعلق مرا مورد حمله قرار دهد و «شکنجه‌گرم» بنامد. در اين حوزه «صف شکن» بودم و کوشيدم همان سنن جاافتاده در کشورهای از نظر پژوهشی پيشرفته را در ايران رواج دهم و ثابت کنم که محقق تاريخ و انديشه سياسی معاصر ايران بدون دستيابی به مراکز و اسناد اطلاعاتی نمي‌تواند راه به جايی برد.

عبدالله شهبازی، پژوهشگر سياسی، «تاريخنگار و متخصص يهوديت، صهيونيسم، و بهايی گري» برای ارگانهای اطلاعاتی جمهوری اسلامي
http://www.adlroom.org/vdcg.q9qrak97npr4a.html




*

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

چه کسی بر لبنان حکومت می کند؟

در تاريخ هشتم ماه مه ، فقط هشت ساعت طول کشيد تا حزب الله بتواند بخش غربی بيروت را تسخير کند. بخشی که آزاد بود و سکولار و دربرگيرندهء دانشگاه آمريکايی بيروت. نيروهای دولتی که صدها ميليون دلار از ايالات متحده تجهيزات و آموزش نظامی گرفته اند، در برابر حزب الله عقب نشستند. چه کسی حاکم واقعی لبنان است؟ وليد جنبلاط (رهبر دروز) به تايم می گويد، «آمريکا در لبنان ناکام شد. حالا بايد بنشينيم و صبرکنيم تا ببينيم حزب الله، سوريه، و ايران برای ما چه تصميمی خواهند گرفت. آنها می توانند هرچه دل شان خواست بکنند.» (تايم ۲۶ مه، ص ۳۱)


*