۱۴۰۲ آذر ۷, سه‌شنبه

شکنجه به مثابه سیاست رسمی

عبدی کلانتری

منبع: فیسبوک، بخش یک، بخش دو،  ۲۲ بهمن ۱۳۹۷


۱

تابستان سال ۱۹۷۶ میلادی است ـ ۱۳۵۵ شمسی ـ دو سال پیش از انقلاب پنجاه و هفت در ایران. در ایالات متحده کابینه‌ی جمهوری‌خواه جرالد فورد روی کار است، نیکسون به خاطر «واترگیت» استیضاح،  بی‌آبرو و مجبور به استعفا شده و معاونش جای او نشسته. هنری کیسینجر، دوست نزدیک خانواده‌ی پهلوی، وزیر خارجه و سخنگوی اصلی دولت است. شکنجه و نقض حقوق بشر توسط وفادارترین متحدان آمریکا برای او دردسر ایجاد کرده چون این روزها گزارشات بسیاری در این مورد به چاپ می‌رسد. به نحوی که برنده‌ی انتخابات ماه نوامبر آینده، جیمی کارتر از حزب دموکراتیک، «حقوق بشر» را سرلوحه‌ی سیاست خارجی‌اش اعلام خواهدکرد.  این روزها نام دو سه تن در صدر منفورترین دیکتاتورهای جهان در نقض حقوق بشر مدام تکرار می‌شود که هر سه دوستان نزدیک «دکتر کیسینجر» محسوب می‌شوند: اسم ژنرال «آگوستو پینوشه» دیکتاتور شیلی در صدر است. سپس «فردیناند مارکوس» رئیس جمهورفیلیپین، و نفر سوم؟ خودتان حدس زدید!



طراحی از دیوید لیواین، برای نیویورک ریویو آو بوکز

 

۲

در این تاریخ، دو هفته‌نامه‌ی «تایم» و «نیوزویک» معروف‌ترین و پرفروش‌ترین نشریات سیاسی آمریکا هستند، هریک با تیراژ چندین میلیونی. «تایم» محافظه‌کارتر است و به جناح راست تعلق دارد؛ «نیوزویک» به سیاستهای دموکراتها نزدیک‌تر. در تهران، من سال دوم دانشکده هستم، نه چندان سیاسی، اما به شدت حساس نسبت به سانسور کتاب و نشریات و فضای ترس و دلهره در دانشگاه. از لحاظ رفاه  شخصی جای شکایت نیست. آموزش عالی رایگان شده؛ برای اولین بار در «دانشگاه ملی ایران» ــ دانشگاه الیت طبقات بالاــ چهره‌های فقیر ومحروم در کنار دختران وزیر کابینه، صندلی‌های کلاس مرا اشغال می‌کنند. دولت به هر دانشجو مبلغ پانصدتومان کمک ماهانه می‌دهد. من هم که آپارتمان خصوصی و اتوموبیل شخصی دارم این کمک را دریافت می‌کنم. تایم و نیوزویک را مرتب به زبان اصلی می‌خوانم.


۳

مشتری یک کتابفروشی هستم که فقط کتابها و مجلات انگلیسی می‌فروشد، (در خیابان شاه سابق؟ کسی یادش هست؟): همه چیز دارد، از آثار مارکس چاپ پنگوئن تا پنتهاوس و پلی‌بوی و پورنِ هاردکور. تنها جایی در تمام کشور است که سانسور در آن وجود ندارد. شاید برای آنکه مشتری‌ها همه آمریکایی هستند. کارهای ماکس وبر را برای  کلاس‌هام از آنجا می‌خرم. یک‌بار یک‌وعده چند کتاب جیبی از کارل مانهایم، ورنر ستارک، پیتربرگر و توماس لاکمن را یک‌جا می‌خرم و در یک کیسه همراه با الفیه شلفیه با اشتیاق به خانه می‌برم.  مشکلی در خواندن نشریات سینمایی (فیلمزاندفیلمینگ، سایت‌اندساند) ورمانهای انگلیسی ندارم. فیلمهای سینمایی را همیشه به زبان اصلی در انجمن ایران و آمریکا واقع در عباس‌آباد می‌بینم. زندگی روی‌هم رفته خوب و روبراه است: روزها دو سه ساعت کلاس، نمایشگاه یا خرید، سینما و تئاتر و شبها کافه‌های تاریک بالای شهر.  


۴

تا آنکه یک روز در آن کتابفروشی، چشم‌ام به گزارشی در مجله‌ی «تایم» می‌افتد با این عنوان: «شکنجه به مثابه سیاست رسمی: شبکه‌ی شرارت». از این تاریخ به بعد دیگر من همان دانشجوی سابق نخواهم بود. روش‌های ساواک طبق این گزارش: «دستبند قپانی»، «اتاق تمشیت»، «کلاهخود»، «آویزان کردن وزنه از بیضه‌ها»، «تجاوز جنسی»، «شوک الکتریکی»، «فروکردن بطری در مقعد» و . . . درست زیر دماغ ما بچه‌های پرمدعای روشنفکر که خدا را بنده نبودیم. گوش من حالا برای شنیدن روایت همکلاسی‌های «سیاسی» آماده است، برای سیاسی شدن. برای گوش سپردن به قصه‌های تاریک شهر!


۵

«تایم» با تیراژ چند میلیونی، در تاریخ ۱۶ آگست ۱۹۷۶ گزارش چهارصفحه‌ای ویژه‌اش را درباره‌ی حقوق بشر منتشر می‌کند: «شکنجه به مثابه سیاست رسمی: شبکه‌ی شرارت». شش عدد پَنِل نقاشی سیاه و سفید گزارش را تزیین کرده: پلانتون، اسب‌سوار، فشاربر شکم، زیردریاییِ خشک، کلاهخود، و چوبِ طوطی. 

پنل‌ها دلخراش‌اند. 

چند پارگراف از گزارش را بخوانیم (زیراکسِ گزارش در پایین):

الزام حقوق بشر برای دریافت کمک نظامی

«کنگره‌ی آمریکا متمم‌ای می‌نویسد بر لایحه‌ی کمک‌های نظامی و فروش تسلیحات (۱۹۷۶). این متمم دولت‌های دریافت‌کننده‌ی کمک نظامی از آمریکا را ملزم می‌کند تا راجع به شرایط حقوق بشر در کشور خود به کنگره گزارش دهند.  پرزیدنت جرالد فورد این متمم را وتو می‌کند اما نماینده‌ی حزب دموکراتیک درکنگره می‌گوید سال آینده این متمم دوباره به کاخ سفید عرضه خواهد شد.» {سال آینده رئیس جمهور جدید، جیمی کارتر از حزب دموکراتیک، «حقوق بشر» را سرلوحه‌ی سیاست خارجی‌اش اعلام خواهدکرد.}

شیلی، تجاوز توسط سگ‌های تعلیم دیده

«از میان چندین کشور که امروزه متهم به استفاده از شکنجه‌اند به دشواری می‌توان بدترین‌شان را نام برد اما دو نمونه‌ای که متخصصان در بیشتر موارد ذکر می‌کنند شیلی و ایران است. طی سه سالی که از سرنگونی دولت مارکسیست سالوادور آلنده در شیلی می‌گذرد {در کودتای «سیا»، ۱۹۷۳} طبق منابع معتبر کلیسا در آن کشور نزدیک به هزار نفر شیلیایی توسط پلیس مخفی (دینا) زیر شکنجه به قتل رسیده‌اند. هجده ماه پیش، در یک موج گسترده ۲۰۰۰ نفر دستگیر شدند که ۳۷۰ نفر از آنها برای همیشه ناپدید گشتند . . . شکنجه در مراکز مخفی رخ می‌دهد که محل آنها مدام تغییر می‌کند. یکی از این شکنجه‌گاهها دیسکوتکی است به نام ویلاگریمالدی در شهر سانتیاگو. بسیاری از دستگیرشدگان برای شکنجه به اردوگاههایی نظیر ته‌رس‌آلموس در همان شهر منتقل می‌شوند. طبق یک گزارش موثق، تا تاریخ ماه مه امسال ۸۵ زندانی زن در ته‌رس‌آلموس نگهداری شده‌اند که ۷۲ نفر از این زنان اِعمال شکنجه را تأیید کرده‌اند. متداول‌ترین روش‌های شکنجه عبارت‌اند از ضرب  وشتم، تجاوز جنسی (گاه توسط سگ‌هایی که به همین منظور تعلیم دیده‌اند)، شوک الکتریکی، و سوزاندن پوست توسط سیگار.»

نهادینه شدن شکنجه در ایران

«بنا به گزارش "کمیسیون بین‌المللی قضات" که مرکز آن در شهر ژنو است، در ایران پس از کودتای ۱۹۵۳، نقض حقوق بشر از جمله شکنجه به میزان بی‌سابقه‌ای رایج شده‌است . . . به گفته‌ی حقوق‌دان فرانسوی ژان‌میشل برونشویک که ماه ژانویه شرایط زندان‌های ایران را بازرسی کرده، ساواک (پلیس امنیتی ایران) ۲۰۰۰۰ عضو و یک شبکه‌ی ۱۸۰۰۰۰ نفری از خبرچینانِ حقوق بگیر در اختیار دارد. 

روش‌های شکنجه در ایران نه تنها شامل شوک الکتریکی و ضرب و شتم بلکه استعمال بطری در مقعد، آویزان کردن وزنه از بیضه‌ها، و ابزاری نظیر «کلاهخود» است که روی سر قربانی گذاشته می‌شود تا فریادهای او چندین برابر در سرش طنین بیندازد. هفته‌ی گذشته خبرنگار تایم، کریستوفر اوگدن، که با وزیر امور خارجه هنری کیسینجر در ایران بود، با شاه مصاحبه کرد و از او درباره‌ی شکنجه پرسید. شاه پاسخ داد: "ما از همان روش‌هایی استفاده می‌کنیم که کشورهای پیشرفته به کار می‌گیرند، روش‌های روان‌شناسانه. ما آنها را مقابل اعترافات قرار می‌دهیم. وقتی در برابر اعترافات رفیقان‌شان قرار گرفتند به ما همه چیز را خواهند گفت." شاه همچنین تعداد زندانیان سیاسی را هم انکار کرد و گفت عدد واقعی چیزی در حدود ۳۴۰۰ تا ۳۵۰۰ نفر است. 

شاه اضافه کرد، "اما اینها زندانی سیاسی نیستند، کسانی هستند که نسبت به مملکت وفاداری احساس نمی‌کنند." . . .  اما واقعیت این است که ساواک به طور اخص بر گروههایی متمرکز شده‌است که شامل نویسندگان، هنرمندان، و روشنفکران می‌شود. در میان کسانی که طی دو سه سال اخیر شکنجه شده‌اند می‌توان از ویدا حاجبی تبریزی جامعه‌شناس، غلامحسین ساعدی نمایشنامه‌نویس معروف، و فریدون تنکابنی داستان‌نویس نام برد. شاید دهشتناک‌ترین وجه این سیاست در شیلی و ایران نهادینه‌شدن شکنجه باشد، این حقیقت که شکنجه تبدیل به روال  عادی و حوزه‌ی عمل خصوصی نهادهای نیمه‌مستقل امنیتی و پلیسی شده‌است.»

عبدی کلانتری ـ دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۷

بیشتر بخوانید
عبدی کلانتری، بهمن پنجاه و هفت ـ چرا انقلاب شد







۱۴۰۲ مهر ۳۰, یکشنبه

راه مبارزه، هدف مبارزه ـ یادداشتی درباره حماس

عبدی کلانتری

فلسطینی‌ها از چه راهی می‌توانند سرزمین خود را پس بگیرند و شأن و حیثیت انسانی خود را احیا کنند؟ این پرسش هم معطوف به استراتژیِ مقاومت و تاکتیک‌های پیروزی است و هم راجع به تصوری که آنها از جامعه‌ی ایده‌آل خود در فردای رهایی از آپارتاید دارند. برای عدالت و همدردی با مردم فلسطین، تفاوتی عمده ما ایرانی‌ها را از نیروهای مترقی وصلح‌دوست غربی متمایز می‌کند: بصیرتی که ما به مدد تئوکراسی شیعی نسبت به اسلام و اسلامگرایی به شکل «جنبش پوپولیستی» و «دولت» کسب کرده‌ایم. 

۱  

دشوار می‌شود بدور از واکنش عاطفی و با عقل سرد راجع به سویه‌های جنگی حرف زد که در آن مردمی بی‌دفاع، محروم از آب و غذا و دارو، زیر بمبارانی بی‌وقفه کشته می‌شوند. در عین حال، ابراز همدردیِ از فاصله‌ی امن صرفاً به قصد تثبیت یک موضع سیاسی، چپ یا راست، و شرمسار کردن معاند هم دل‌آزار است. بسیاری از ما ایرانی‌ها به این جنگ فقط از لنز جمهوری اسلامی نگاه می‌کنیم و فراموش می‌کنیم که دینامیسم تاریخیِ این نزاع ــ یهودی‌ستیزی و هولوکاست در اروپا، شکل‌گیری جنبش صهیونیستی ، کولونیالیسم اشغالگر، تشکیل دولت اسراییل، و پاک‌سازی فلسطینیان ــ مستقل از وجود یا عدم جمهوری اسلامی جلو آمده و به اینجا رسیده. اما خود تئوکراسی شیعی در ایران هم در یک پیوستار تاریخیِ دیگر دارای پیوند درونی با جنبش‌های اسلامگرای خاورمیانه در فردای سقوط امپراتوری عثمانی است، جنبش‌هایی ریشه‌دار و ضدغربی یا «ضد استعماری» که همواره با اُفت‌وخیز درمعادلات منطقه و محاسبات قدرت‌های جهانی حضور پررنگی داشته اند. از جنبش سیدجمال اسدآبادی و اخوان‌الامسلمین در مصر، تا مبارزات مردم الجزایر و شمال آفریقا علیه استعمار فرانسه، تا نهضت آزادی‌بخش فلسطین، تا جنبش‌های اسلامی پاکستان و هند و شرق آسیا، تا خمینیسم و انقلاب ایران، و بالاخره دگردیسی برخی از آنها به القاعده، طالبان، داعش، جهاد اسلامی، و حماس. 


اسماعیل هنیه رهبر حماس


۲

هم اکنون، در اوج بمباران غزه و «پودر کردن فلسطینی‌ها» (به قول پوریا زراعتی مجریِ سرِ ذوق‌آمده‌ی ایران اینترنشنال ـ گزارشگر دیگر این شبکه در اسراییل بعد از شمردن تعداد بمب‌های اسراییل در هفت روز بیشتر از کل بمب‌های آمریکا بر افغانستان در یک سال، این بمباران را «باعظمت» توصیف کرد!)، و با تظاهرات وسیع در خیابانهای شهرهای آمریکا و اروپا (و البته در خود خاورمیانه) به نفع فلسطین، فشار احساسات از هر دو سو بالاست. 

~~

رسانه‌های اصلی آمریکا و اروپا، همصدا با رهبران این کشورها جانب دولت اسراییل را گرفته‌اند. راستگرایان، مهاجرستیزان، و نئوفاشیست‌های اروپایی حماس و مردم فلسطین را یک‌کاسه کرده، هیچ نوع همدردی با قربانیان کشتار در غزه ندارند. بخش بزرگی از نویسندگان، روشنفکران، استادان، دانشجویان، و کنشگران مترقی و چپ در آمریکا و اروپا ضمن محکوم کردن حمله‌ی نظامی حماس و کشتار غیرنظامیان اسراییل، عدم تناسب واکنش دولت اسراییل به این حمله و قتل عام مردم غزه را برجسته می‌کنند. در میان آنان یهودیان همدرد با فلسطین و منتقد کابینه‌ی نتانیاهو کم نیستند. جَسته گریخته از آنان مقاله‌های همه‌جانبه و خوبی در این روزها به چاپ رسیده (جودیت باتلر، پیتر بینارت، آدام شَتز و . . .). همه مایل هستند لحظه‌ی حاضر را در «کانتکست» بگذارند، یعنی در بستر تاریخی تلاش‌های صلح‌آمیز فلسطینیان برای همزیستی مسالمت آمیز و تشکیل دو دولت، و ناکام گذاشتنِ همواره‌ی این تلاش‌ها به دست افراطیان اسراییلی و گسترش شهرک‌سازی‌های خشونت آمیز و مسلحانه و غیرقانونی در مناطق اشغالی کرانه‌ی غربی، و زندگی در زندان بزرگی به نام نوار غزه. 

۳

هرچه زمان می‌گذرد و آمار کشتگان مردم فلسطین بالاتر می‌رود، بدون هیچ چشم‌اندازی برای یک زندگی صلح‌آمیز و شرافت‌مندانه برای اکثریت فلسطینیان، در ضمیر جنبش مترقی و چپ غرب نقش حماس و اسلامگرایی کم‌رنگ‌تر می‌شود. سیاست نیروهای مترقی در غرب هرچه بیشتر و بیشتر به سمت یک استراتژی می‌چرخد: همانند مبارزه با رژیم‌های آپارتاید در رودزیا و آفریقای جنوبی، فشار بر دولت‌های خودی برای قطع کمک نظامی به اسراییل، حمایت از جنبشِ صلح آمیزِ تحریم اقتصادی علیه این کشور، و تلاش از راه نهادهای بین‌المللی برای اجرایی کردن قطع‌نامه‌های سازمان ملل و حمایت از جنبش غیرمسلحانه‌ی مردم فلسطین برای عملی ساختن راه حل دو دولت. چیزی که آپارتاید در اسراییل را پابرجا نگه می‌دارد حمایت ایالات متحده است. نوآم چامسکی بارها اشاره کرده که اگر سیاست خارجی آمریکا در قبال اسراییل عوض شود، همان‌طور که در اواخر دهه‌ی هشتاد میلادی در قبال کشور آفریقای جنوبی عوض شد ــ و سه سال بعد رژیم آپارتاید در این کشور سرنگون شد ــ در مورد اسراییل هم وضع مشابهی موجود است. اگر ایالات متحده زیر فشار افکار عمومی حمایت نظامی و مالی خود را از اسراییل متوقف سازد، آپارتاید در اسراییل تاب بایکوت جهانی را نخواهد آورد و سقوط خواهد کرد. کشور اسراییل برجا خواهد ماند اما رژیم آپارتاید منقرض خواهد شد.

۴

به نظر من نیروهای مترقی و صلح‌دوست ایرانی هم می‌توانند برای تحقق عدالت و صلح در فلسطین و اسراییل همین سیاست را حامی باشند، اما یک تفاوت عمده ما ایرانی‌ها را از نیروهای مترقی وصلح‌دوست غربی متمایز می‌کند، و آن چیزی نیست مگر بصیرتی که ما به مدد تئوکراسی شیعی نسبت به اسلام و اسلامگرایی کسب کرده‌ایم. اگر در غرب زندگی می‌کنیم، جایی که مسلمانان در اقلیت و به‌دور از قدرت هستند، می‌توانیم و می‌باید نسبت به مسلمان‌هراسی حساس باشیم. اما در منطقه‌ی خودمان نمی‌توانیم نسبت به ریشه‌گرفتن و رشد اسلامگرایی بی‌تفاوت بمانیم. من در دو کتاب و مقاله‌های متعددی به این مسأله پرداخته‌ام، چند خط زیر فقط نوعی یادآوریِ تلگرافی، و اجباراً اندکی یک‌سویه، برای خودمان است ، برای کسانی که خواهان عدالت و صلح برای مردم بی‌دفاع فلسطین هستند، اما حساب خواسته‌های برحق آنان را از سازمانها و دولت‌های اسلامگرا جدا می‌کنند. (نوشته‌های پیشین من جنبه‌های دیگر و تراژیک اسلامگرایی را بیشتر کاویده، اخیراً هم آدام شَتز در مقاله‌ای عالی و همه‌سویه برای «لندن ریویو آو بوکز»، حالات روحی انسان مستعمره در قبال خشونت و علل انتقام‌جویی را تحلیل کرده.)

۵

فلسطینی‌ها از چه راهی می‌توانند سرزمین خود را پس بگیرند و شأن و حیثیت انسانی خود را احیا کنند؟ این پرسش هم معطوف به استراتژیِ مقاومت و تاکتیک‌های پیروزی است و هم راجع به تصوری که آنها از جامعه‌ی ایده‌آل خود در فردای رهایی از آپارتاید دارند. 

~~

حماس نوعی «مقاومت» در برابر زور ارباب بزرگ است اما این «مقاومت»، ولو آنکه به پیروزی‌های موقت نظامی دست‌ یابد و در دل دشمن رُعب بیندازد، فاقد اعتبار اخلاقی و حیثیت اومانیستی است. هدف فلسطینی‌ها نمی‌تواند جامعه‌ای باشد که نوع دیگری از آپارتاید را جانشین وضع موجود کند، مثلاً یک نظام تئوکراتیک شبیه جمهوری اسلامی خودمان که علاوه بر آپارتاید سنگین جنسیتی، متکی به انواع تبعیض‌های دینی و طبقاتی و عقیدتی است و ترور دولتی را رسماً در تمامی‌ِ ساختارهای سیاسی و اجتماعی نهادینه کرده مخالفان‌اش را به راحتی سربه‌نیست می‌کند. 

~~

اگر هدف و ابزار رسیدن به هدف همان  باشد که حماس و حزب‌الله و جهاد اسلامی با حمایت دولت کنونی ایران و کشور قطر به پیش می‌برند، به سختی می‌توان تصور کرد که از سوی افکار جهانی و حتا اکثریت فلسطینی‌ها حمایت معنوی و مادی کسب کنند. تکرار کنیم: حماس و جهاد اسلامی نوعی «مقاومت» در برابر زور ارباب بزرگ است اما این «مقاومت»، ولو آنکه به پیروزی‌های موقت نظامی دست‌ یابد و در دل دشمن رُعب بیندازد، فاقد اعتبار اخلاقی و حیثیت اومانیستی است. 

~~

تصور پاک‌سازی یهودیان چنانچه روزی حماس و جهاد اسلامی به قدرت برسند دور از واقعیت نیست. اگر الگو جمهوری اسلامی باشد، این پاکسازی شامل همه‌ی غیرخودی‌ها خواهد شد. این «مقاومت» از اساس ارتجاعی است، اگر روزی پیروز شود از ارتجاع «سیستم» خواهد ساخت. هر مقاومتی باید معطوف به جلب حساسیت عاطفی و اخلاقی مردم دنیا نسبت به ظلمی باشد که در حق فلسطین شده، نه اینکه این حساسیت را کم کند. زخم یا ترامای «نکبت»، لحظه‌ی اخراج صدهاهزار فلسطینی از خانه‌شان، نمی‌تواند با زنده‌کردن یک زخم تاریخیِ دیگر، ترامای هولوکاست، مرهم پیدا کند. پس نه به آپارتاید جاری، و نه به حماس! دوباره بپرسیم و به پاسخ‌های احتمالی بیندیشیم:  فلسطینی‌ها از چه راهی (راه‌هایی) می‌توانند سرزمین‌شان را پس بگیرند و شأن و حیثیت انسانی خود را احیا کنند؟

عبدی کلانتری ۲۲ اکتبر ۲۰۲۳


بیشتر بخوانید، از عبدی کلانتری

اومانیسم گزینشی؟ درباره‌ی بروز احساسات

بنی‌موريس و فلسطين

جنگ غزه، روشنفکر ایرانی، و دیالکتیک فاجعه

صنعت هالوکاست

فلسطينی ها و اسراييلی ها : چهل سال پس از جنگ شش روزه


دو کتاب:

نقد خشونت دینی

آیا اسلام می‌تواند غیرسیاسی باشد؟



۱۴۰۲ مهر ۲۰, پنجشنبه

اومانیسم گزینشی؟ درباره‌ی بروز احساسات

عبدی کلانتری


۱

«احساسات تو از قبل دستکاری شده است»، این لُب کلام اوست. می‌گوید، احساسات «سرریز می‌کند.» منظورش این است که احساسات به خودیِ خود «بی‌اختیار» سرریز می‌کند بدون آنکه واقف باشیم قبلاً از کانال‌های دیگری رد شده. بروز عواطف «دست من نیست»، ارادی نیست. 

عکس آن هم درست است، اگر احساس او از دیدن بدن زخمی نیمه برهنه‌ی زنی جوان در چنگال جنگجویانِ حماس «سرریز نکند»، اگر او بلافاصله و بدون اختیار تکان نخورده باشد و متأثر نشده باشد و «دچار خشم» نشده باشد، این ارادی و کنترل‌شده نیست. احساسات قبلاً جای دیگری دستکاری شده، و هر «استدلال» بعدی در اینکه چرا باید متأثر شد یا نشد، ملاحظات دیگر، سیاست، تاریخ، اصول اخلاق، روابط قدرت، استعمار و غیره، این‌ها همه استدلال‌های پسینی است، توجیهات است، چون بروز احساسات را آن استدلال‌ها کنترل نمی‌کند. 

می‌گویم، استدلال‌ها و توجیهات می‌توانند پسینی باشند، اما بودن در موقعیتِ خاص یا «پوزیشنالیتی» پیشینی است. درجه‌ی نزدیکیِ فیزیکی و عاطفی تو به افراد و رویدادها، جایگاه تو در نردبان قدرت، رنگ پوست تو، مقام تو در روابط ژئوپولتیکز جهانی، تاریخچه‌ی شخصیِ تو در پیوستار تاریخیِ یک قوم یا ملت، و غیره اینها همه پیشینی است. 

تأیید می‌کند و می‌گوید، «اِمپاتی» یا «احساس همدردی» با درد دیگری و «عواطف انسانی» که فیلسوف‌ها به آن اومانیسم جهانشمول می‌گویند، واقعاً در یک اتوپیای بی‌مرز و بی‌نژاد و بی‌دین و بی‌ایدئولوژی میسر است. در واقعیت اما، سرریز بکند یا نکند، اختیارش دست شما نیست چون از قبل دستکاری شده. کجا؟ در کارگاه عقاید سیاسی و ایدئولوژی‌ها، به کمک بازنمایی رسانه‌ها، به زور نمادها و پرچم‌ها، به کمک انواع فوبیاهای ملی و قومی! فقط کودکان هستند که تأثرات‌شان فیلترنشده است. زنان هم به مراتب بیشتر از مردان حس همدردی غیرفیلترشده و اونیورسال دارند. «استدلال پسینی» بر عواطف انسانی آنان خدشه‌ای وارد نمی‌کند. (نگاه کنید پایین‌تر: واکنش ویرجینیا وولف به عکس‌های جنگی به روایت سونتاگ، و تفاوت برداشت سونتاگ با وولف)

می‌گویم، ولی یادمان باشد، یک استدلال خوب همیشه، از درون، امکان نفی خودش را می‌پروراند!

  ~

استدلال: علت وجودی حماس رژیم آپارتاید است. هفتادسال پاکسازیِ یک ملت! سرکوب سکولاریسم عرب که اسراییل را به رسمیت شناخته بود، سرکوب راه حل «دو دولت» از جانب افراطیان صهیونیست. «تنها دموکراسی خاورمیانه» فقط دموکراسی برای خودی‌هاست. نمی‌توان زمین‌دزد، اشغالگر، چماق‌دار محل، و زندان‌بان بود اما در برابر شورش زندانیان قیافه‌ی حق‌‌به جانب معلم اخلاق گرفت. 

استدلال: علت وجودی اسراییل هزارسال یهودی‌کُشی از سوی مسیحیان از جمله نابودی شش میلیون در هالوکاست به دست اروپاییان است. یهودیان در دنیا تعدادشان به بیست میلیون نمی‌رسد، هنوز یهودستیزی در غرب و شرق فعال و پررنگ است. دست به هرکاری خواهند زد که هالوکاست تکرار نشود. 

استدلال: چرا کودکان فلسطین باید بهای هالوکاست را بپردازند؟ 

استدلال: اگر حماس تمام اسراییل را هم تسخیر کند و امارات اسلامی خودش را برپادارد، آنگاه نه با «عدالت برای فلسطین» بلکه با آپارتاید جنسی و دینی و طبقاتیِ دیگری طرف خواهیم بود که الگویش را نظام خمینی و خامنه‌ای و داعش و طالبان پیشاپیش عرضه کرده‌اند. 

استدلال: اما علت وجودی حماس رژیم آپارتاید است. علت وجودی اسلامگرایی . . . برگشتیم به منزل اول!

~

هر دو سوی جدل خود من هستم، در کشمکشی درونی تنیده با منطق و احساس!




۲

می‌گوید، فعلاً در مورد ساختارهای عینی و مستقل از اراده‌ی انسان‌ها صحبت نمی‌کنیم. نه ساختارهای قدرت و نه ساختارهای بازنمایی رسانه! فعلاً درباره‌ی نظام سرمایه، طبقات، استعمار، امپریالیسم، امپراتوری، و تاریخ غرب و شرق استدلال نـیاور، صحبت بر سر «بروز احساسات»، «انسانیت»، و «انسان‌دوستی» است. می‌گویم، فیلسوف‌ها عاشق پرچانگی پایان‌ناپذیر در مورد این چیزها هستند. اومانیسمی که گره خورده با مفاهیم سرشت انسان، ظلم، شر، تباهی، دهشت، داد، بی‌داد، دادخواهی، همدردی، کین‌توزی، انتقام، مقاومت، صلح، و غیره. ادبیات!

می‌گوید، واژه‌های توخالی! موعظه‌های اخلاقی! آیا اساساً اومانیسم می‌تواند غیرگزینشی و یونیورسال باشد؟ تصور کن! یوتوپیای جان لنون، ایمَجین!

می‌گوید، تصور کن حقوق بشر حقیقتاً حقوق همه‌ی بشریت باشد، نه فقط بشرهای این طرف یا طرف مقابل! این دادخواهی‌ها، دادگاه‌های «بین‌المللی»، این تریبونال‌ها و فوروم‌ها، جایزه‌ها، مجسم کن! آیا در آن‌صورت هرگز به یک جنایتکار جنگی جایزه‌ی صلح نوبل می‌دادند؟ کیسینجر را می‌گوید. له‌دوک‌تو به همین دلیل جایزه مشترک را رد کرد. می‌گویم، «من آدم احساساتی هستم، از تصویر پیکر نیمه‌جان آن دختر جوان در اسراییل که آمده بود فقط برقصد گریه‌ام گرفت، با آن تاتوی مظلوم بر مچ پاش، چه فایده رفیقی بیاید از پوزیشنالیتیِ ممتاز او در نظام جهانی و آپارتاید سخن بگوید؟ این که گزینشی نیست! از جایزه‌ی نرگس هم دروغ چرا، هم خوشحال شدم هم عصبانی!» 

می‌گوید، اووف اصلاح‌طلب‌ها با آن تخیلات‌ خیروشری راجع به «دنیای آزاد» و «توتالیتاریسم»، کلیشه‌های دوران جنگ سرد! هر دو مان با ریسه: واـواـواتسلاو هاول واواوا! ها‌ـ‌هاـ‌هانا آرنت هاهاها!

به طعنه می‌گوید، «مال تو گزینشی نیست، سن و سال است!» 

می گوید، از قضا هانا آرنت دل خوشی از اومانیسم قلابی نداشت، عشق به یک جماعت بزرگ، مردم آلمان، حالا بگو به اسراییل، به مردم اسراییل یا به دولت اسراییل، در آن گفته‌ی مشهورش در نامه‌ای طولانی به گرشوم شولِم ــ شولم در عالم رفاقت از آرنت بازجویی کرده بود راجع به حس همیاری یهودیان به یکدیگر و مفهوم توراتیِ عشق به هر یهودی (احاوات ایسرایل). آرنت شانه‌هایش را بالا انداخته بود،

«من علاقه‌ی چندانی به این نوع "عشق" ندارم، به دو دلیل: هرگز در زندگی‌‌ام هیچ ملت یا جماعت انسانی را "دوست" نداشته‌ام ــ نه مردم آلمان، نه فرانسوی‌ها، نه آمریکایی‌ها، نه طبقه کارگر و نه چیزهایی از این دست. در حقیقت من "فقط" دوستانم را دوست دارم و تنها نوع عشقی که می‌شناسم و به آن باور دارم عشق به افراد است.» (هانا آرنت، مجادله بر سر آیشمن، «نامه‌ای به گرشوم شولم»، در کتاب نوشته‌های یهودی، به زبان انگلیسی، انتشارات شوکن بوکز، نیویورک، ۲۰۰۷، ص ۴۶۵)

دعوای شولم بر سر هویت یهودی بود، اینکه هر انسان یهودی باید به ضرورت به آن وفادار باشد، «عشق به انسان یهود». طرفداران هر دینی چنین تعصبی دارند، اول آنکس که مؤمن به دین من است، بعد سایر بشریت! این ایده در عصر مدرن جای خود را به «ملت/دولت» داد، و حالا در اسراییل هردو بر هم منطبق شده بود. 

می‌گویم، آرنت از حق یونیورسال تعلق به یک کشور، هر کشوری، به عنوان شهروند دفاع می‌کرد، «حق داشتن حق» که مقدم بر حقوق بشر بود، حق شهروندِ یک دولت/ملت بودن. اما درست می‌گویی، این نوع «عشق» به قوم خودی را درک نمی‌کرد. گرشوم شولم، به عنوان یک فیلسوف وفادار به ایده‌ی صهیونیسم، همین مشکل را با باورهای مارکسیستیِ دوست نزدیکش والتر بنیامین داشت. دوستی با آرنت به واسطه‌ی دوستی هر دو با بنیامین بود. 


۳

سوزان سونتاگ در کتاب «درباره‌ی درد دیگران» (۲۰۰۴) با شرحی از رویارویی نوشتاریِ ویرجینیا وولف با یک مرد حقوقدان و وکیل می‌آغازد که در آن وولف نظرش را در مورد جنگ و تصاویری که از جنگ داخلی اسپانیا مخابره می‌شود بیان می‌کند. ویرجینیا وولف باور دارد که گرچه هر دو آنها مخالف جنگ هستند، هر دو به طبقه فرهیخته تعلق دارند، هر دو می پرسند «چطور می توانیم جنگ را متوقف کنیم؟»،  اما مرد نگاهش با نگاه وولف به عنوان یک زن متفاوت است. و این برای وولف تفاوت کوچکی نبود. به تعبیر سونتاگ، در نهایت عمدتاً مردان هستند که جنگ را می‌سازند و می‌ستایند. ویرجینیا وولف می‌نویسد، «ما مشترکاً به همان بدن‌های بی‌جان و همان خانه‌های ویران می‌نگریم. اما آیا واکنش احساسی ما یکی است؟» حتا زمانی که با عبارات مشابه این صحنه‌ها را تقبیح می‌کنند، آیا تئاثرات یک زن در برابر همان تصاویر با مردان یکسان است؟ مردان در جنگ ضرورتی می‌بینند، افتخاری، رضایتی، اما زنان عموماً از رشادت در جنگ و نظامی‌گری شعفی کسب نمی‌کنند. «این ماشینِ مرگ جنسیت دارد، و این جنسیت مردانه است.» (سونتاگ)

در این کتاب، سونتاگ به این موضوع می‌پردازد که تجربه‌ی دیدن خشونت جنگ در تصاویر روزنامه و تلویزیون از فاصله‌ی دور چگونه است. «عکس‌ها خشونت را تکرار می‌کنند. ساده می‌کنند. تحریک می‌کنند. [در ما] توهم هم‌رأیی [و توهم احساسات مشترک] به وجود می‌آورند.»  گویی همه یک «ما»ی یونیورسال هستیم در برابر خشونت و وحشیگری. اما «ما»یی در کار نیست. سونتاگ هشدار می‌دهد: هرگز «ما» را بدیهی فرض نکنید وقتی که موضوع «نگریستن به درد دیگران» باشد! 

«ما» از فاصله‌ی امن به تصاویر نگاه می‌کنیم. رویداد جای دیگری است. سونتاگ نام می‌برد: کابل، سارایه‌وُ، موستار شرقی، گروژنی، شانزده هکتار نیمه‌ی جنوبی منهتان پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، اردوگاه آوارگان فلسطینی در جنین، و غیره. تصاویر جلو ماست، جسدها، ویرانی، و تل‌های سوخته وسیاه‌شده. 

«اما آیا این حقیقت دارد که این عکس‌ها که قتل‌عام غیرنظامیان را مستند می‌کند، نه برخورد ارتش‌ها را، فقط با انکار ونفی جنگ [از سوی همه‌ی ما] مواجه می‌شود؟» شاید در برخی حس رشادت وسلحشوری بیشتری برانگیزد! اگر این تصاویر نشانه‌ی مقاومت و نبردی عادلانه علیه ظلم باشد ــ رشادت رزمندگان جمهوریخواه علیه نیروهای فاشیسم دینیِ ژنرال فرانکو در جنگ داخلی اسپانیا.

اینجا سوزان سونتاگ از ویرجینیا وولف فاصله می‌گیرد. جنگ‌ها «جنریک» نیستند. ندیدن «طرف دعوا» و فقط محکوم کردن ویرانی، «این تعطیلی سیاست است.» ما جنگ به مثابه جنگ نداریم، این جنگ داخلی اسپانیاست، آن جنگ کامبوج و ویتنام است، آن یکی جنگ سرزمین اشغالی است. سونتاگ می‌خواهد میان تاریخ و احساس پیوند برقرار ‌کند. در کجای تاریخ، در سمت کدام مردم، با چه هدفی؟

سونتاگ می‌نویسد، 

«برای کسانی که اطمینان دارند حق در یک طرف است و سرکوب و بی‌عدالتی در طرف دیگر، و نبرد باید ادامه داشته باشد، آنچه مهم است دقیقاً این است که چه کسی کشته می‌شود و به دست چه کسانی. برای یک یهودی اسراییلی، تصویر کودکی تکه‌پاره شده در حمله به پیتزا فروشی زبارو در قلب اورشلیم در وهله‌ی نخست تصویر یک کودک یهودی است که به وسیله‌ی بمب یک فلسطینی انتحاری کشته شده. برای یک فلسطینی، تصویر کودکی که به وسیله‌ی تانک در غزه تکه تکه شده در وهله‌ی اول تصویر یک فلسطینی است که به فرمان یک اسراییلی به قتل رسیده. برای یک رزمنده، هویت همه‌چیز است. همه‌ی عکس‌ها را فقط توضیح زیر آنها حقیقی یا دروغین می‌کند.» 

سونتاگ در این کتاب کوتاه و به شدت خواندنی‌موارد متعددی از برساخته‌شدن یا ساختگی بودن آگاهی رسانه‌ای از فاصله‌ی دور در رابطه با «درد دیگران» را تحلیل می‌کند، از جمله تفاوت بافتار فاجعه با «بازنمایی» فاجعه در تصاویر، و تکنولوژی بازنمایی. این نسبیت و فاصله را می‌توان به واکنش‌های احساسی و  عاطفی از راه دور هم تعمیم داد. در مورد ما ایرانی‌ها مثلاً تفاوت بافتار تجربه‌ی کورشدن با ساچمه و بازنمایی آن در تصاویر دلخراش رزمندگان مقاومت در جنبش ژینا، و اینکه «هویت» یا جایگاه و «پوزیشنالیتی» ناظر چه باشد و به کدام اردو وابسته. (نگاه کنید به، سوزان سونتاگ، «درباره‌ی درد دیگران»، به زبان انگلیسی، انتشارات پیکادور، فارار، اشتراس و ژیرو، نیویورک، ۲۰۰۴)


۴

با یک یاد شخصی به پایان می‌برم: نابودی برج‌های دوقلوی تجارت جهانی در نیویورک، و آن طبقه‌ی صدوچهار، بالای عرش آسمان، شرکت خرید و فروش سهام «کَنتور فیتزجرالد»، که من دو سال در بخش آی‌تی آن شاغل بودم قبل از آنکه کار دیگری پیدا کنم ــ نخستین شغل «پشت میزی» پس از دو دهه کار سیاه و بیگاری و فقر و آلاخون والاخونیِ تبعید. 

طبقه‌ی صدوچهار، دقیقاً محل اصابت مرگبار هواپیمای مسافربری! آن روز جهنمی برای همیشه در ذهن من قفل شده، قتل نزدیک به سه‌هزار نفر ظرف دو ساعت، از جمله سیصد مددکار و پرسونل آتش‌نشانی. سقوط بلندترین برج‌های جهان مثل انفجار اتمی در نیمی از جزیره‌ی منهتان! و ماه‌ها بوی سوختگی در سراسر شهر، ماه‌ها دودِ دایمی در آسمان، شیشه‌های خردشده تا چندین مایل، خاک بر در و پنجره و دیوار.

همان زمان فردیک جیمسون در مقاله‌ای نوشت برای فهم و تحليل واقعه‌ی یازده سپتامبر ۲۰۰۱ از ديدگاهی تاريخي، لازم است روشنفکران دست به تمرينی ذهنی بزنند که او نامش را «سـوا کردن احساسات» (dissociation of sensibility) گذاشت؛ به اين معنی که عواطف ناشی از ترس، همدردی، و انزجار در برابر تصاوير رسانه‌ایِ مرگ و نابودی را به حال تعليق درآوريم تا به حقيقتی ورای لحظه‌ی خطير حاضر وقوف پيدا کنيم. دیالکتیسین برجسته‌ای که او باشد، جیمسون نوشت، 

«برای دسترسی به خود رخداد تاريخي، آدم بايد بتواند همه‌ی واکنشهای عاطفی و احساسی را کنار بگذارد. اما حتا اگر بخواهيم همان واکنش عاطفی را هم به درستی دريابيم، بايد از ميان جنجال و هياهوی رسانه‌ها فرابگذريم. مردم معمولاً دلخور و عصبانی می شوند وقتی عواطف شان را از لحاظ تئوريک به بحث می گذاريم. بلافاصله می گويند، «منظورت چيست، آيا به صداقت عواطف من شک داري؟» پاسخ اين است که، «نه عزیز، به صداقت عواطف تو شک ندارم، به صداقت همه‌ی عواطف شک دارم!» (فریدریک جیمسون، «دیالکتیک فاجعه»، به زبان انگلیسی، فصلنامه SAQ ، بهار ۲۰۰۲)

سپس درتحليل جالبی از عواطف و احساسات گروهی، که گاه به شکل سوگ و عزای جمعي هم بروز می‌کند، جیمسون خصلت غيرصادقانه و از لحاظ وجودی فاقد اصالت (inauthenticity) آنرا نشان می دهد، چيزی که بيشتر به تراپیِ روانی و تخليه‌ی روحی شبيه است تا احساسی از همدردی اصيل انسانی برای از دست دادن عزيزی که بخشی از وجود خود ما بوده است. این بی‌شباهت به همان پاسخ آرنت به شولم نیست. (این بحث را در رابطه با روشنفکر ایرانی بیشتر کاویده‌ام در اینجا: عبدی کلانتری، «جنگ غزه، روشنفکر ایرانی، و دیالکتیک فاجعه»)

آیا می‌توانستم توصیه‌ی فریدریک جیمسون را به گوش بگیرم؟ دیدن عکس و شرح حال همکارانی که تک تک‌شان را می‌شناختم در روزنامه‌ی محلی، هر روز عکس یک یا دوتای آنها که از زیر آوار شناسایی می‌شدند! همکارانم اکثراً یهودی بودند، تک و توک هندو یا مسلمان. از یهودی‌ها اکثراً حامیِ اسراییل بودند، تک و توک هم مخالف اشغالگری. اما چه فرقی می‌کرد، من با آنها دوسال کار کرده بودم، با هم خورده بودیم و نوشیده بودیم، جروبحث کرده بودیم و خندیده بودیم و در کار به یکدیگر مدد رسانده بودیم، با هم روزها و ماه‌ها زیر یک سقف زندگی کرده بودیم. چه فرقی می‌کرد؟ یانای نازنین از اوکراین، هِنری با آن ریش بامزه، آن رفیق چینی! چند محله آن‌طرف‌تر ـ زنده ـ روی صفحه تلویزیون می‌دیدم: وقتی فاجعه از آسمان نازل شد، می‌دانستم من هم می‌توانستم یکی از آنها باشم. 

عبدی کلانتری، ۱۲ اکتبر ۲۰۲۳


 

۱۴۰۲ مرداد ۱۳, جمعه

ر. اعتمادی و دورانش

عبدی کلانتری

من به جز چند کتاب اول ر. اعتمادی که در دبستان و اوایل دبیرستان خوانده بودم دیگر کارهای بعدی او را دنبال نکردم و تردید دارم کسی به سن دانشگاه برسد و به ادبیات جدی علاقه پیدا کند و هنوز بتواند جمله‌های شبه‌شاعرانه، توصیف‌های احساساتیِ اغراق‌شده،‌ و فلسفه‌بافی‌های آبکیِ اعتمادی را با قیافه‌ی جدی بخواند و جلو برود. برای ما هرچه هست نوستالژیِ دوران بلوغ است. حافظه حافظه است و در کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریک‌اش بخشی از تصاویر و حس‌وحال دوران بلوغ همیشه مترصد فرصتی برای سرک کشیدن ولو آنکه صاحب‌اش نیم قرن از آن دوران فاصله داشته باشد!




سکسی

ر. اعتمادی نویسنده‌ی محبوبِ داستان‌های عشقیِ جوان‌پسند بود، قصه‌هایی شهری، مُد روزی، رمانتیک، و سکسی. «سکسی» واژه‌ای است که نام او برای من تداعی می‌کند، به مراتب بیشتر از اروَنقی کرمانی، منوچهر مطیعی (پرند)، امیر عشیری، پرویز قاضی سعید، و پاورقی نویسانِ مشابه در اوج رونقِ هفته‌نامه‌های پرفروش و پرخواننده! سکسی مثل آنجا که ژیلای موطلایی و قهرمان داستان «تویست داغم کن» در آن کلوب شبانه در تهران زیر نور قرمز در جمع دوستان دانشجو درست بعد از آنکه یکی فریاد زده «بچه‌ها لخت بشیم» خودش را با «شهوت آمیخته به تسلیم» از این آغوش به آن آغوش می‌کشد و می‌رقصد. و هم‌اوست که در آخر کتاب مانیفست دخترِ آزاد را خطاب به قاضی دادگاه صادر می‌کند، دختری بی‌اعتقاد به شوهر، خانواده‌، عشق رمانتیک، و تک‌پارتنری که اتهامش را برمی‌گرداند به سمت پدران و مادرانِ سنت و تحجر. 

سنگام

می‌خواهید تز دکترای خود را در رشته‌ی مطالعات فرهنگی درباره‌ی تاریخچه‌ی فرهنگیِ بوسه در ایران بنویسید؟ طبعاً فراموش نمی‌کنید بنویسید در آن سال‌ها صحنه‌های داغ فرنچ‌کیس در فیلم‌های خارجی را از حلقه‌ی فیلم قیچی می‌کردند! می‌نویسید جوان‌های آن دوره عاشق فیلم هندی بودند که در آنها دختر و پسرِ عاشق، شنگول و آوازخوان در طبیعت، به جای در آغوش گرفتن یکدیکر درخت‌ها را بغل می‌کردند! دل‌باختگی و شیدایی در آن صحنه‌ از شب‌نشینی جلوه می‌کرد که راج کاپور با آکاردئون و نغمه‌ی عشق به ویجنتی مالا نزدیک می‌شد، ویجنتی با اخمِ ملیح از او می‌گریخت و به سمت راجندرا کومار قدم بر می‌داشت، راجندرا با نگاه غمزده‌‌ی عاشقش از ویجنتی فاصله می‌گرفت تا رفیقش راج کاپور را نرنجاند، و هر سه دلداده در یک کوریوگرافی مثلث‌وار و زیبا که در آن مدام جا عوض می‌کردند بدون آنکه یکدیگر را لمس کنند با آهنگ «دیوانا» عاشقی می‌کردند. می‌نویسید کارخانه‌ی رویاسازی «فیلمفارسی» پیش از عصر قیصر و کلاه‌مخملی‌ها همان فیلم‌هندی بود، با مکتب گنج قارون، که عاشق‌ها در آن فقط آواز می‌خواندند و کسی به کسی تجاوز نمی‌کرد. این فضایی بود که در آن که ر. اعتمادی کتاب «تویست داغم  کن» را منتشر کرد، رمان کوتاهی مملو از «روابط آزاد و بی‌قید و بند» (به قول راوی) که شخصیت زن آن ژیلا اعلام می‌کند «من می‌خوام تمام بوسه‌های عالم را بچشم.» وقتی که چاپ شد، سالِ پرماجرای ۱۳۴۱، نویسنده‌اش فقط ۲۹ سال داشت. 

شورش بی‌دلیل

نوجوانی کردن در دهه‌ی چهل و پنجاه شمسی: «عشق» اسم رمزی است برای احساسات جنسیِ سرکوب شده، سکس دارد به تدریج از پستو به در می‌آید. دیگر حجازی یا حسینقلی مستعان نمی‌خوانیم، سوزناک‌بازی‌های لامارتینی را دیگر سکسی نمی‌دانیم. به قول یکی از کاراکترهای اعتمادی، «ما اینجا به چیزهایی دسترسی داریم که قانون بهش می‌گه قاچاق!» سینمای جوان‌گرای هالیوود آمده تا فیلم هندی را از میدان به در کند. سینماهای مدرن با نام‌های فرنگیِ آلامد و نئون‌های رنگی پر زرق و برق و سالن‌های شیک یکی پس از دیگری در تهران و شهرستانها افتتاح می‌شوند تا جدیدترین محصولات هالیوود را همزمان با آمریکا دوبله به فارسی عرضه کنند. زبان دوبله خودش آموزش مکتب معاشرتِ دختر و پسر: حالا می‌توان «گرل‌فرند» و «بوی‌فرند» داشت. «شکوه علفزار» ایلیا کازان با پایان تلخ‌اش یکی از محبوب ترین فیلم‌های خارجی در اوائل دهه‌ی چهل شمسی است. ناتالی وود و وارن بِیتی دو دلداده‌ی آخرِ دبیرستان مجبور می‌شوند زندگی، عشق، و لذت تن را به نحو دردناکی قربانیِ محافظه‌کاری پدر و مادر کنند. ترس از معاشرت، رسوایی از دست رفتن بکارت، هراس از حاملگی، و خودکشی در ایالات جنوب آمریکا گویی در ایران هم میان طبقه‌ی متوسط شهری پژواک آشنایی دارد. دو سه سال پیش‌تر، در فیلم مجبوب دیگری در تهران، جیمز دین بُت بی‌رقیب نسل جوان نشانه‌های بیگانگی از سنت پدران و مادران را با رفتار خشن و قانون‌شکنی به نمایش می‌گذارد، شورش بی‌دلیل، نیکلاس ری. سران قوم در انتشاراتی‌ها و بنگاه‌های مطبوعاتیِ ایران می‌پرسند «نسل جوان» به چه می‌اندیشد، خواسته‌هایش چیست؟

شبچره

باقر مؤمنی می‌نویسد، «بسیاری از این رومان‌ها خاصیت تخدیرکننده دارند و خواننده را به رویاهای شیرین می‌کشانند. این‌ها می‌توانند علاوه بر دادن لذت به افراد طبقات ممتاز، وسیله‌ای هم برای تخدیر توده‌های مردم و انصراف آن‌ها از عالم واقع و زندگی واقعی باشند و در نتیجه، تحمل محرومیت‌ها را برای آن‌ها آسان بکنند.» این نکته را مؤمنی به هنگام بحث از ادبیات مردم‌پسند عصر مشروطه در یک سخنرانی برای دانشجویان بر زبان آورد. (نگاه کنید به «ادبیات مشروطه»، سخنرانی در دانشکده فنیِ دانشگاه تهران، ۲۴ آذر ۱۳۵۲، چاپ دوم ۱۳۵۴، انتشارات گلشایی، ص ۲۰) 

مؤمنی پرسش مهمی را پیش می‌کشد، «آیا چنین ادبیاتی به یکسان برای همه‌ی مردم لذت‌بخش است؟» می‌نویسد، «ادبیات تفننی، که می‌شود بر اساس اصطلاحی که در آن زمان [دوران مشروطیت] وجود داشت اسمش را شبچره گذاشت، آثار و نوشته‌هایی است که مایه‌ی لذت ساعات فراغت و تلطیف خاطرهاست. بی‌شک تمام طبقات یک جامعه، چه طبقات حاکم و چه مردم محروم، همگی به چنین ادبیاتی نیاز دارند و چنین ادبیاتی هم دارند . . . [اما آیا این نوع ادبیات] به یکسان برای همه‌ی مردم لذت‌بخش است؟» (همان، ص ۱۸) «بخصوص در شرایطی که جامعه به حال تحول می‌افتد، [ادبیات شبچره] به کلی جنبه‌ی ارتجاعی پیدا می‌کند.»  (همان، ص ۲۰) ر. اعتمادی با این مسأله ناآشنا نیست. یکی از کاراکترهای «تویست داغم کن» در پارتیِ شب‌تا صبحِ یک خانه‌ی مجلل خطاب به جوان صاحبخانه که تازه از پاریس برگشته و «اگزی» شده می‌پرسد، «راستش رو بگو، پول این دخمه و این خونه از کجا می‌آد؟ حقیقتو بگو، اگه صدتا رعیت توی چرک و کثافت نلولن تو می‌تونی این بساطو راه بندازی؟» عشق آسمانی به زمین آمده بود اما نه برای همه‌ی جوان‌ها و نه برای همه‌ی طبقات.

محصول آمریکا

دهه‌ی چهل و پنجاه شمسی است. دیدگاه مؤمنی در میان دانشجویان و اهل کتاب طرفدار دارد. یکی از وجوه برجسته‌ی تاریخ فرهنگی آن دوران، منعکس در مجلات، سینما و بعدها تلویزیون، همسویی و همزمانی با فرهنگِ توده‌گیر یا «پاپ کالچر» آمریکایی است که در دهه‌ی شصت میلادی جهانگیر شده بود. سریال «محله‌ی پیتون» (پیتون پلیس) را داریم. داستانهای دوره‌ی نخستِ کار ر. اعتمادی رنگ غیربومی و حساسیت «آمریکایی» خاصی دارند. شباهت کاراکترهای او با جوانان یاغیِ «پالپ فیکشن»های توده‌پسند غربی در آن دوران زیاد است. در اروپا هم اگزیستانسیالیسم بر فضای روشنفکری و روح جوانیِ دوران سایه انداخته. کاراکترهای جوان، سکسی، و دوست‌داشتنی ِ رُمان سه جلدی «راه‌های آزادی» اثر ژان پل سارتر از همین رقم هستند. نسل جدیدِ مستفرنگ‌های ایرانی در این سالها بیشتر با زبان انگلیسی آشناست تا نسل قبل‌تر که فرانکوفیل بودند و برای تحصیل به ایتالیا و فرانسه می‌رفتند. فضای بالای شهر تهران بیشتر آمریکایی می‌شود، از کلوب‌ها، دیسکوتک‌ها، درایوین سینماها، و گالری‌ها گرفته تا خود انجمن فرهنگی ایران و آمریکا که فیلم‌های آمریکایی نمایش می‌دهد و پاتوق برخی از ما دانش‌آموزان و دانشجویان بالای شهری است. 

همزمان، جوانان طبقات فرودست که با «تحصیلات رایگان» به دانشگاه‌ آمده‌اند در برابر این روندها واکنش نشان می‌دهند. نگرانی باقر مؤمنی و روشنفکران مردمی معنی پیدا می‌کند وقتی که می‌پرسیدند «جوانانِ کدام قشرها از کدام طبقات اجتماعی مصرف‌کنندگانِ این خرده‌فرهنگ وارداتی را تشکیل می‌دهند؟» شاید اگر کودتای ۲۸ مرداد روی نمی‌داد و به جای یک سلطنت مطلقه‌ی پدرسالار یک دموکراسیِ نیم‌بند مصدقی در جوف سلطنتِ مشروط می‌داشتیم، روشنفکران و دانشجویان کمتر روحیه‌ی ضدآمریکایی پیدا می‌کردند، گرچه باید اذعان کرد که روح دوران در آن زمان همراه با جنبش‌های آزادی‌بخش ضداستعماری بود و «روشنفکر» اعم از ملی، ملی‌مذهبی، یا چپ کسی به شمار می‌آمد که معترض به قدرت باشد و مخالف با جهانگشاییِ میلیتاریستی در نظم جهانیِ پس از هیروشیما و ویتنام. 

آقای سردبیر

سال ۱۳۴۵ هنگامی که ر. اعتمادی سردبیر هفته‌نامه‌ی تازه تأسیسِ «جوانان امروز» شد، پس از چاپ سه رُمان پرفروش و چندین بار تجدید چاپ شده‌ی «تویست داغم کن»، «ساکن محله غم»، و «برای که آواز بخوانم» او پیشاپیش بساط پر رونقی به‌هم زده است. آقای سردبیر در همان شماره‌ی اول در پاسخ «نسل جوان خواسته‌هایش چیست؟» جواب حاضرآماده‌اش را روی میز گذاشت: عشق! عشق در دیکشنری آقای سردبیر همان رابطه‌ی آزاد و رفتار بدن‌ها بود. پرسش این بود که کدام جنس در این مسابقه دست بالا را دارد. هنوز از آه و ناله‌های سوزناک هپروتی یک دهه‌ی بعد در کار اعتمادی خبری نیست. در پاورقی شماره‌ی اول، «عشق آمریکایی من»، فرهاد در مسیر پروازش به آمریکا همزمان با سه دختر جوان، از جمله مهماندار آمریکایی، به مغازله و تماسِ دست‌ها و نگاهها مشغول می‌شود. دیگر از زنان روسپی و محله‌های غمزده پایین شهر و جوانان آس و پاس و محروم از سکس در رمان‌های اولش اینجا اثری نمی‌بینیم. مجله‌ی جوانان سوژه‌ی خودش را خلق می‌کند، همان‌طور که «زن روز» و «اطلاعات بانوان» و «اطلاعات هفتگی»، یعنی هفته‌نامه‌های بالای صدهزار تیراژ در کشوری که اکثر جمعیت‌اش بی‌سواد بود. (اعتمادی در مصاحبه‌ای ادعا کرد تیراژ مجله‌اش را به چهارصدهزار رسانده.) این‌ها نشریاتی بودند که روشنفکران با تحقیر نام «رنگین‌نامه» به آنها داده بودند. (نگاه کنید به پیوست این مقاله در زیر: رنگین‌نامه و خطراتش)

دهه‌ی پنجاه

«هرقدر هواپیما از زمین فاصله می‌گیرد، ما ایرانیها خود را بیشتر بخدا نزدیک احساس می‌کنیم، دیگر از ترس یا بدلیل پنهانی دیگر بروی زمین نگاه نمی‌کنیم، از آن لحظه، چشمان ما در میان توده‌های سرگردان بر و فراز همه ابرها و کوهها، بسوی آسمانست، . . . اندیشه‌های پخته در کارگاههای تفکر نسل‌ها، درباره زندگی، مرگ و پس از مرگ ما را چنان بخود مشغول می‌دارد که متوجه دلبری‌های کاملاً زمینی میهمانداران هواپیما نمی‌شویم.» 

خیر! این اعتمادی در «شب ایرانی» دیگر آن اعتمادی دوران بلوغ ما نیست، که اگر بود مستقیم می‌رفت سراغ دلبری‌های مهماندار و ما را از افکار عمیقِ عرفانی معاف می‌کرد. فقط سه‌نقطه‌های بی‌خودی . . . و ویرگول‌‌گذاری بی در و پیکر فرقی نکرده! باید لابه‌لای قصه‌ی شهرزاد در سرزمین عجایب با پسران چشم‌آبی و موبور، کامیون‌کامیون مکاشفات شرقی تحویل بگیریم و اندرزهای پدرانه در پرهیز از گناه و بی‌عفتی. 

شخصیت‌ها هنوز همان‌اند، عده‌ای دانشجو با روابط جنسی آزاد و حسادت‌ها و عاشقی‌ها و سایر مخلفات، اما برخلاف دو سه رمان اول اعتمادی، اینجا برای نزدیک شدن به کاراکترها گویی باید دست‌مان را در یک کاسه‌ی شیره‌ی غلیظ فرو کنیم و به زحمت بیرون بکشیم و هر فصل را که تمام می‌کنیم از دست و سر و صورت‌مان شیره‌ی چسبناک آویزان است!‌ 

شهرزاد روای داستان: 

«حس میکنم از سوی این دختر، از عمق چشمان سیاه و از میان لبهای گوشتی و برگشته‌اش که خط سبز لطیفی بر پشت آن روئیده است یک نور و یک آواز جادوئی مدام مرا بسوی خود میخواند . . . هروقت او را می‌بینم که از پله‌ها بالا میرود، یا در رستوران و در سکوت پشت میزی نشسته است، دلم بی‌اختیار میلرزد، من شنیده‌ام مشرق‌زمینی‌ها با جادو آشنا هستند شاید هم او مدام پشت میز می‌نشیند و مرا با آن اشعه مخصوصی که از چشمان کشیده و درشتش میتراود و آن کلمات مخملی و ساکت که از خط سبز لبانش بیرون میزند مرا جادو میکند.»

اینجا دخترپسرها «دزدانه به یکدیگر چشم می‌دوزند»، «با نگاه سوزان و آتشین یکدیگر را بدرقه می‌کنند»، مدام «دچار هذیان و تب» می‌شوند و «همچون آسمان اشک می‌ریزند.» این حتا از دوران لامارتینیِ پدربزرگان ما هم عقب‌تر می‌رود. سوزناک! 

«برابر من ایستاده بود، از چشمانش یک نیروی مرموز، یک اشعه گیج کننده، یک رودخانه لایزال در قلب من جاری میشد و من با همه توانم، پرخروش‌تر از همین پل به سوی او باز میگشتم . . . لبهای باکره من که تا آن لحظه هرگز لبی را نبوسیده بود، در گردباد عظیمی افتاد که صد دریا، صدصحرا، و صد جنگل  صد خورشید را در من شکفت . . . در آن لحظه حس میکردم که من تبدیل به همه هستی شده‌ام، هزاران خورشید پراکنده در آسمان هزاران جنگل مرموز در هزاران سیاره و هزاران ستاره در من میشکفند. حس کردم رنگ‌های ابدی و سرمدی، سرودهای مقدسی که در همه کهکشان‌ها بنرمی خواب جاریست، پرندگانی که در میلیون‌ها سیاره [همینطور ادامه پیدا می‌کند بدون توقف]»

فقط با یک بوسه شما از صددریا به هزاران خورشید و میلیون‌ها سیاره در رنگ‌های ابدیت عبور می‌کنید و اگر این اولین بوسه تازه در صفحه‌ی دویست رخ دهد برای کارهای هیجان‌انگیزتر باید تا صفحه‌ی هزاران دندان روی جگر بگذارید. کتابی که می‌توانست چهل صفحه باشد با توصیف‌های سوپرسانتی‌مانتال به چهارصد صفحه برآماسیده است. گهگاه و به ندرت به توصیف‌های گویا و زنده می‌رسیم، اعتمادی هنوز به کشش‌های تن که می‌پردازد فکر و زبان‌اش جان می‌گیرد، به مراتب کمتر از گذشته البته، و همین حوزه است که خلاقیت‌ واقعی‌اش در آن قفل شده، حوزه‌ای که جمهوری اسلامی هم میخ تابوت آنرا بیشتر کوبید. باری، «شب ایرانی» همان کتاب کوچک اریک سیگال، «داستان عاشقانه» (لاو ستوری) با پایان تراژیک‌اش است که ر. اعتمادی برداشته آنرا با انشاء‌های دبستانیِ مطول «مشرقی» کرده است. اگر کسی حال و حوصله‌ کند و کتاب را جدی بگیرد می‌تواند از خود‌ـ‌اُورینتالیسمِ ایدئولوژیکِ روایت نمونه‌های بسیار بیرون بکشد. 

کدام ادبیات مردم‌پسند؟

زمانی بود که داستان‌های مردم‌پسند از سوی روشنفکران با تحقیر روبرو بود. امروزه به نظر می‌رسد درست صدوهشتاد درجه برگشته‌ایم و در قدرشناسی راه افراط می‌رویم، بدون قائل شدن به تمیز و دسته‌بندی. سی‌و چهار سال پیش در نقدی به چاپ اول کتاب «صد سال داستان‌نویسی در ایران» اثر حسن عابدینی، از برخورد اساساً منفی در این کتاب به ادبیات مردم‌پسند انتقاد کردم زیرا نویسنده «ادبیات بازاری» را «مخرب» و مضر برای شعور و ذوق خوانندگان می‌پنداشت. آنجا از فردریک جیمسون نظریه‌پرداز مارکسیست نقل کردم که گفته بود، 

«در حقیقت ادامه‌دهندگان رئالیسم قرن نوزدهم نویسندگان رمان‌های پرفروش (بِست سِلرِ) هستند ــ و نه کافکا یا آلن رُب‌گری‌یه ــ نویسندگانی که مشغله‌شان مسایل اصلی و مادی هستی اجتماعی ماست، یعنی پول، قدرت، مقام، سکس، و تمام آن درگیری‌های روزمره‌ای که همچنان مایه‌های زندگی معمول ما را تشکیل می‌دهند، حال آنکه ادبیات هنری این مایه‌ها را واجد ارزش مطرح شدن نمی‌داند . . . هر کس در ضمیر خود می‌داند که رمان‌های جان اوهارا هنوز تصویر حقیقی‌تری از واقعیت‌های زندگی در ایالات متحده آمریکا به دست می‌دهد تا مثلاً داستان‌های همینگوی یا فاکنر (با همه‌ی غرابت مربوط به ایالت‌های جنوبی‌شان که حالتی توریستی نیز دارد). با این حال، همچنان، فاکنر و همینگوی آشکارا نویسندگان بزرگ‌تری هستند.»  (نگاه کنید به: عبدی کلانتری، یک تلاش ارزنده، کنکاش شماره ۴، زمستان ۱۳۶۷) 

چندی پس از چاپ این نقد اقای حسن عابدینی را در سفری که به نیویورک داشت ملاقات کردم و او گفت این موضوع در چاپ دوم کتاب تصحیح شده است. نمی‌دانم ایشان این کار را کرد یا نه، اما از آن تاریخ تا کنون به تدریج منتقدان ایرانی رویکردشان را عوض کرده و ارزیابی بهتری از «ادبیات بازار» دارند. 

اما مهم است که در این زمینه هم معیارهای تحلیل و ارزش‌گذاری داشته باشیم. همه‌ی بست‌سلرها ارزش یک‌سان ندارند. امروز در برخی از نویسندگان، به ویژه زن‌ها، پیوند خوبی برقرار شده میان ادبیات جدی و ادبیات مردم‌پسند. خطی از مهشید امیرشاهی و اسماعیل فصیح و فتانه حاج‌سیدجوادی تا زویا پیرزاد و فریبا وفی و بسیاری دیگر جلو آمده که ادبیات با کیفیت و همزمان مردم‌پسند تولید می‌کند. چقدر نثر روان و حسابی‌ کار شده‌ی فریبا وفی در رمان «روز دیگر شورا» دل‌نشین است، پانورامایی از خلق‌وخوی طبقه‌ی متوسط مرفه. هنوز «آدم‌شناس»ترین داستان‌ها را زن‌ها می‌نویسند، بدون تظاهرات روشنفکرانه، هرچند بخش زیادی از این ادبیات محصور در دنیای آپارتمانی خانواده‌های پربضاعت بالای شهری است.

پاورقی‌نویسان پنجاه سال پیش که همزمان در مجلات ساعات طولانی صرف تولید گزارش و ارتباط‌گیری با خوانندگان خود می‌کردند، به عنوان ژورنالیست و گزارشگر حرفه‌ای زحمات زیادی کشیدند. داستان‌ها و رمان‌های آنها اما امروز دیگر فقط برای ما نوستالژی دوران بلوغ است. در همان حد هم که جلب علاقه‌ی ما بود تا از طریق خواندن آثار آنها به ادبیات جدی‌ عبور کنیم ارزش‌ کارشان را باید قدر گذاشت. /// ع. ک 


پیوست

رنگین‌نامه و خطراتش

سه فقره «آقای سردبیر» در کار خود موفقیت بی‌نظیری کسب کردند و هریک برای هفته‌نامه‌‌ی خود از دو کارتل خانوادگیِ کیهان و اطلاعات که رقیب هم بودند توانستند تیراژ بالا، خوانندگان فراوان، آگهی‌های تجارتی پرشمار، و سود کلان تولید کنند. این سه تن مجید دوامی (زن روز، کیهان)، ر. اعتمادی (جوانان امروز، اطلاعات)، و ارونقی کرمانی (اطلاعات هفتگی، اطلاعات) بودند. در صدر آقای مجید دوامی سردبیر «زن روز» است.

مشت خود را باز کنم و تز نامحبوب‌ام را با شما در میان بگذارم: با توجه به فضای ذهنی آن دوران، گذار از یک فرهنگ سنتی ارباب‌رعیتی به جامعه‌ای شهرنشین و متجدد، آقای سردبیر و هیأت تحریریه‌اش متشکل از زنان خبرنگار جوان و تحصیل‌کرده، روی‌هم رفته نقش مثبت و پیشرویی بازی کردند. در این تز و در سناریوی ضدروشنفکریِ من، قهرمان اصلی «طبقه‌ی متوسط کارمندی» به ویژه زنانِ کشف‌حجاب کرده و مجله‌خوان هستند، یعنی مشتریان اصلیِ «زن روز» و «جوانان امروز» که بعضی‌شان از قضا بعداً خود نویسندگان مردم‌‌پسندِ متبحری می‌شوند. 

این بخش از طبقه‌ی متوسط یعنی قشر کارمندی متعلق به بوروکراسی دولتی و سیستم آموزشیِ جدید در تضاد قرار می‌گرفت با طبقه‌ی متوسط بازاری و سنتی که مذهبی بودند و بچه‌های درس‌خوانِ خود را همزمان با مدرسه به مکتب هم می‌فرستادند، که حداکثر شیطنت‌شان خواندن پاورقی‌های جُرجی زیدان بود به جای مثلاً «فتنه چکمه‌پوش» (پرند)! آنها هم مدرسه‌های خصوصی الیت مذهبی خودشان را در سراسر کشور تأسیس کردند.  اگر دوست دارید، دقیق‌تر بگوییم خرده‌بورژوازی مدرن و متجدد در برابر خرده‌بورژوازی سنتی. 

تز ضدروشنفکرانه‌ی ما با کمی مبالغه ادعا می‌کند که سوژه‌ یا «سابجکتیویتی» زن مدرن بوروژا و حتا نوعی پیشافمینیسم رهایی‌بخش ازسوی طبقات میانی در مصاف با مردسالاری را همین رنگین‌نامه‌ها به ویژه «زن روز»، «اطلاعات بانوان» و «جوانان امروز» ساختند. این چیزی نیست که با ورق زدن بتوان فوری مشاهده کرد. برعکس، آنچه بلافاصه به چشم می‌آید انواع مُدهای روز است، انواع آرایش، تناسب اندام، رنگ مو، کلاه‌گیس، جوراب نایلن، لباس زیر، نوار بهداشتی، لباس شنا، کلاه و دامن، عطر و ادوکلن، انواع ستون‌های «مشکل‌گشا» و مشاوره در مسایل روحی، دعواهای زناشویی، شکست‌های عشقی، بی‌وفایی، خیانت شوهر، ضرب وشتم، و البته تبلیغ همه‌رقم لوازم خانگی مثل جارو برقی، ماشین ظرف‌شویی و لباسشویی و غیره برای فورمی از زیست نوظهور شهری که  «آپارتمان‌نشینی» نام گرفته. اینها چیزهایی نیست که به چشم مردان، به ویژه مردان روشنفکر اهمیتی داشته باشد، و با گذشت زمان تازگی و شگفتیِ آنها هم فراموش می‌شود. 

اما یک لحظه مکث کنیم! از جامعه‌ای حرف می‌زنیم که در آن هنوز اکثریتی از زنان به جای نوار بهداشتی از پنبه استفاده می‌کنند و پس از مصرف این پنبه‌ها را در کیسه‌ای جدا از سطل زباله که نجس نشود پنهان می‌کنند تا سرفرصت در مکانی دور افتاده بسوزانند! در جامعه‌ای که قرض ضدبارداری برای بیشتر مردم تابو است. ابزار مدرن تازه زن را از رخت‌شویی معاف کرده، آزادش گذاشته که به «بازنمایی خود در فضای عمومی» فکر کند، بیرون از چادر و چاقچور، و به زیبایی و خودجلوه‌گری بیندیشد. آنچه شاید مهم‌تر از همه باشد، برای اولین بار در «حوزه‌ی عمومی» و برای مصرف عامه، در مواجهه با معضلی به نام «شوهر» در همان ستون‌های مشاوره، از انتخاب عقلی، رجوع به قانون، و واقف بودن به «حقوق زنانه» صحبت به میان می‌آید. سردبیر زن روز از همان ابتدای کار در دهه‌ی چهل با مقاومت مردان تحصیل‌کرده مواجه می‌شود که طومارهای طولانی به دفتر مجله می‌فرستند، با التماس یا تهدید، که تبلیغ بی‌عفتی نکنید، به «نهاد خانواده» و باورهای مذهبی احترام بگذارید، ازدواج‌های سنتی و اقتدار مردان را به پرسش نگیرید! نشریات طنز پرفروش «توفیق» ضمن انتقاد از دولت، پایگاهی بنا کردند در حمله‌های سکسیستی به زنان و دختران مدرن و دست‌انداختن پوشش و سر و وضع آنها. 

آن دوره هنوز اصطلاحاتی مثل «لایف‌ستایل» و «سوژه‌ی نئولیبرال» اختراع نشده بود، و هیچ استاد دانشگاهی به نوجوان‌های دوستدارِ موسیقی پاپ نمی‌گفت «فاشیست»! اما البته «جلال» بود، همیشه همه‌جا جلال بود، و جلال حرف آخر بود. درست همان زمان که ر. اعتمادی مشغول خلق کاراکترهای تک‌بُعدیِ «اگزی» ‌اش بود، غرقِ دراگز و کلوب شبانه و رقص و مستی و سکس، جلال آل احمد، بدون اشاره به او، این نوع آدم‌ها را غرب‌زده و بی‌ریشه توصیف می‌کرد. آل احمد که در «مدیر مدرسه» و چند داستان دیگر از لحاظ تکنیک و بینش روی همه‌ی پاورقی‌نویسان را کم می‌کرد، آل احمد که خود زمانی شارح و معرف آخرین جریانات روشنفکری فرانسه از کامو تا فانون بود، در مسیر مبارزه با نفوذ اقتصادی و سیاسی خارجی‌ها و هجوم فرهنگ غربی ــ به نوعی پیشتاز بینشِ ضداورینتالیستی ادوارد سعید ــ راه نجات نسل جوان را در بازگشت به روحانیت شیعه می‌دید. در چنین بینشی، رنگین‌نامه‌ها ابزار تولید ذهن‌های تسخیرشده و استعماری بودند. یک دهه بعدتر، علی شریعتی که در فرانسه دانشگاه رفته بود، در یک سلسله گفتار در ساختمان مدرنی به نام حسینیه ارشاد در تهران، با همان محبوبیتِ تالار کنسرت‌های راک برای جوانان، همین مفهومِ ضداستکباری آل احمد را گرفت و فرمان داد که الگوی زن جوانِ ایرانی باید «فاطمه» باشد. علاوه بر حساسیت‌های ضداستعماری/ضداستکباری، اکنون که به عقب نگاه می‌کنیم، این احتمال را هم می‌دهیم که که پشت این انتقادها تشویش بود و وحشت ناخودآگاهِ روانی از بی‌بندوباری زنان جوان، برهنگی، و «خراب شدن» آنها در نقش عروسک فرنگی! 


بیشتر بخوانید از عبدی کلانتری



 



 

۱۴۰۱ بهمن ۳, دوشنبه

لحظه حاضر و مسأله‌ی هژمونی

 عبدی کلانتری


دانلود فایل پی دی اف



«مسأله‌ی اصلی هژمونی این نیست که انقلابیان چگونه به قدرت می‌رسند، هرچند این نیز یک پرسش بسیار مهم است. مسأله این است که چگونه انقلابیان مورد پذیرش [پذیرشِ قلبیِ مردم] قرار می‌گیرند، یعنی نه تنها به عنوان حکمرانان سیاسی و اجتناب‌ناپذیر در زمان حال، بلکه به مثابه راهنما و رهبر [در ساختمان جامعه‌ی آینده].» (اریک هابسبام درباره‌ی گرامشی، به نقل از پری اندرسن)

۱

جنگ و جدل میان نیروهای «اپوزیسیون» از این زاویه قابل مطالعه است که ببینیم در نزاع هژمونیک کدام گروه دست بالا را می‌گیرد ــ اعم از محلی، جبهه‌ای، موضعی، و سراسری ــ و چگونه و با چه ترفندی این کار را می‌کند. «هِژِمونی» به معنی تأمین سرکردگی از راه جلب رضایت و نفوذ در قلب‌ها و مغزهاست. تبلیغات و دماگوژی هم در آن جای خود دارد. حدود صد سال پیش آنتونیو گرامشی متفکر انقلابیِ مارکسیست ایتالیایی تأمین هژمونی را نه فقط با فعالیت حزبی و تشکیل بلوک‌های قدرت، بلکه همچنین از راه بررسی در فرهنگ عوام، مذهب، خرافات، هنرهای مردم‌پسند، نقش کلیسا، و غیره بررسی می‌کرد. خمینی و روحانیانِ مبارز در جریان انقلاب پنجاه و هفت و سپس بسیج برای جنگ هشت ساله به همین تعبیر «نیروی هژمونیک» شدند و دولت‌شان دوام آورد. نیروی هژمونیک نیاز ندارد همیشه متکی به محاسبات قدرت و مانورهای تاکتیکی باشد و به هنگام تثبیتِ قدرت چماق نشان دهد (اتکاء به نیروهای نظم و قانون). به این معنی، هژمونی فراتر از تحزب می‌رود، یا بگوییم کار سیاسی را در کارزار فرهنگیِ وسیع‌تری درگیر می‌کند و به پیش می‌برد. 

حوزه‌ی مطالعه‌ی گرامشی جنبشِ ارگانیک و توده‌گیر کارگران صنعتی شمال ایتالیا و روستاییان و کارگران جنوب بود که از لحاظ صنعتی عقب‌مانده‌تر و از لحاط فرهنگی مردمش عامی‌تر از شمالِ آن کشور محسوب می‌شدند. پس از مرگ گرامشی و چاپ «یادداشت‌های زندان»، برداشت او از «هژمونی» در دهه‌ی شصت و هفتاد میلادی در اروپای غربی مبنای استراتژیِ احزاب کمونیست برای «سازش تاریخی» با احزاب لیبرال و دموکرات مسیحی برای گذار مسالمت‌آمیز به سوسیالیسم شد، استراتژی‌ای که دوام نیاورد و به اضمحلال کمونیسم اروپایی انجامید. با این‌حال، مفهوم هژمونیِ فرهنگی بارها و بارها در تحلیل‌های چپ از ساختارهای سیاسی و پیروزی نیروهای محافظه‌کار، مثل مارگارت تاچر در بریتانیا و رانالد ریگان در آمریکا، به کار گرفته شد.

در سده‌ی بیست و یکم، جهان درهم‌پیوسته‌تر و ارتباطات فرهنگی جهانی‌تر شده است. حالا اینترنت، فضای مجازی، و شبکه‌های اجتماعی مثل توییتر، اینستاگرام و تلگرام به همان‌ اندازه‌ی فرهنگ عوام و روشنفکران نقش بازی می‌کنند و خاطره‌ی جمعی می‌سازند. روزنامه‌های چاپی و ادیتوریالیست‌ها همراه با کتابها و جزوه‌ها از میدان خارج شده‌اند. «افکار عمومی» فقط با روزنامه، رادیو و تلویزیون جهت نمی‌گیرد. گاه سلبریتی‌های اینستاگرام و توییتربازها در نبرد هژمونیک نقش مهمتری پیدا می‌کنند تا کنشگران قدیمی که سرمایه‌ی سیاسی آنها از جمله سالها زندان و تألیفات روشنفکری و سیاسی و آثار هنری بود. در این پهنه‌ها، نیروی هژمونیک بیشتر  با تحریک احساسات، تصویر، ویدیو، شعار، پیامک، و البته پول و دماگوژی حرفش را به کرسی می‌نشاند. آنچه در پی می‌آید تا اندازه‌ی زیادی محدود به همین فضا است با قید اینکه به یاد داشته باشیم حال و هوای فضای مجازی می تواند گمراه کننده باشد و میزان تأثیر آن بر «افکار عمومی» همیشه محل مناقشه است.

۲

در شبکه‌ی اجتماعیِ توییتر، به عنوان عرصه‌ای از میدان بزرگ نبرد هژمونیک، کاربرانِ ایرانیِ پر طرفداری هستند نماینده‌ی آن بخش از اپوزیسیون راستگرا که با عبارت‌های ظاهرالصلاح مثل «انقلاب ملی»، «نهضت مقاومت ملی»، «وفاق ملی»، «توسعه ملی» می‌خواهند هژمونی پان‌ایرانیست‌های افراطی را بر جنبشِ «زن،‌ زندگی، آزادی» تحمیل کنند. نهضتی مردانه، مقتدر، و «میهنی» می‌طلبند که حتی سلبریتی‌های آویزان به دولتمردانِ غربی را با انبر لمس می‌کند. به رضا پهلوی هشدار می‌دهند از این زنان فاصله بگیرد، حامد اسماعیلیون هم یک «اسب تروا»ست که درونش تجزیه‌طلبان، فمینیستها، و روشنفکران چپ پنهان شده، مترصدِ مصادره‌ی رهبری‌اند! این گروه مُبَلغِ ایرانشهری و آریامنشی با چماق و چکمه هستند! بیهوده نیست که مثل قارچ از زمین حزب شیر و شمشیر بالا می‌زند. 



«بدعتی چون انقلاب زنانه؟»/ «تنها راه نجات ما در ملی‌گرایی و شکست دادن چپ‌هاست.»/ «عشق به وطن و خاندان پهلوی»


صفت «ملی» یک کششِ بی‌واسطه‌ی پوپولیستی و ضدروشنفکری دارد، یعنی ظاهری عقل سلیمی و همه‌فهم/عوامانه. ملی خوب است و مخالفش «ضدملی» است. انتقاد از ملی‌گرایی می‌شود ضدملی! چپ «ضدملی» است زیرا بر پلورالیسم، هویت‌های متکثر، و حق تعیین سرنوشتِ اقلیت‌های ملی/اتنیکی پا می‌فشارد. ملی یعنی دولت ملی، به زعم اینان. نقد دولت ملی به معنی تضعیف مرکز و بنابراین تجزیه‌ی خاک و میهن است! «ملی» همان ایران و یکپارچکی خاک ایران است. «ملی» در تبلیغاتِ هژمونیکِ پان‌ایرانیست‌ها و چکمه‌پرستان جای مهمی اشغال می‌کند و باید آنرا در کنار مرد و مردانگی و میهن و «توسعه» پرچم انقلاب کرد زیرا زن/زنانگی/جنسیت‌های دیگر چندان پولادین نیستند، به اندازه‌ی کافی سخت و مقاوم و آهنین نیستند که یکپارچکی خاک میهن را تضمین کنند. طُرفه آنکه همین‌ها بیشتر از هر نیروی سیاسی بومی به پول و امکانات دولتها و سازمانهای امنیتی خارجی وابسته هستند و درست بهمین خاطر هم خودشان به نوبه آماج تبلیغاتِ ناسیونالیستی حاکمیتِ جمهوری اسلامی قرار می‌گیرند.   

در چنین فضایی، و در میدان عاطفیِ عوامفریبانه‌اش، سخت‌تر می‌توان تفاوت «ملی» و «ملی‌گرایی» را به مردم فهماند، تفاوتی که به عمد از سوی پان‌ایرانیست‌ها و راستگرایان مخدوش می‌شود. در تقابل با «ملی‌گرایی»، از قضا تأکید بر چندپارچگی ملی/ فرهنگی و پذیرشِ پلورالیسم یا کثرت‌گرایی قطعاً مردمی‌تر است و بهتر یکپارچگی خاک ایران را ضمانت می‌کند تا ایدئولوژی ناسیونالیسم (ملی‌گرایی) که فقط بینش سیاسی یک طبقه است و تنوع و پلورالیسم سیاسی را پس‌می‌زند. 

شعار «زن، زندگی، آزادی» نیز واجد ایهام‌هایی است که در نبرد هژمونیک می‌تواند به راست یا به چپ سوق داده شود. روشن است که در اردوگاه چپ «زن» مقوله‌ای یکدست و یکسان نیست بلکه عامل جنسیت برحسب انطباقش با طبقه، نژاد، قومیت، و ایدئولوژی، چند لایه و نامنسجم فهمیده می‌شود. ما این لایه‌ها را در مقولات کلی مستحیل و سرکوب نمی‌کنیم، وگرنه صدای بخشی از زنان به نفع بخش دیگری خاموش خواهد شد. زن بلوچ همان رسانه‌های هژمونیک را در اختیار ندارد که سلبریتی‌های اردوگاه راست دارند. در اردوگاه راست، فیگور زن سلبریتی با شعار زن، زندگی، آزادی سلاحی است در جبهه‌ی مرد، میهن، آبادی! حتا گاه به طرز آیرونیک و اغراق‌شده‌ای تجسم آن کلیشه‌ی اورینتالیستیِ «آزادی زن شرقی به دست مرد سفید غربی» است (مکرون، برنار هانری لوی، ترودو، با کارنامه‌ی استعماریِ شمال آفریقا، شرق آسیا و خاورمیانه). کمال خسروی متفکر مارکسیست در مقاله‌ای روشنگر علاوه بر امکانات رهایی‌بخش شعار زن، زندگی، آزادی، به برخی محدودیت‌های آن و احتمالِ هژمونیک کردنِ آمال و ایدئولوژیِ طبقه‌ی متوسط از طریق این شعار پرداخته است. (نگاه کنید به: کمال خسروی، «بهار رزمندگان، پاییز ستمگران») آیا زنان طبقه متوسط که در معرض این شعارها و تبلیغات هستند به یکسان تأثیر می‌گیرند؟ پاسخ روشنی وجود ندارد. طبقات متوسطِ شهرنشینِ خارج از مرکز، به ویژه در مناطق کرد، عرب، بلوچ، و ترک، چگونه واکنش نشان می‌دهند؟ دقیق‌تر بپرسیم: آیا این گروه‌های اجتماعی از لحاظ منافع مادی و تصویرهای ذهنی در حوزه تأثیر  فرهنگی و هژمونیک ائتلاف راست قرار خواهند گرفت؟   

۳

کفایت نمی‌کند که چپ فقط به طور سلبی از برنامه‌های راست (حذف و سرکوب) افشاگری کند. مؤثرتر، رویکرد ایجابی است با ائتلاف‌های موقت یا دایمی، بیرون آمدن از طرز کار فرقه‌ای و محفلی، تمرین برای کارزارهای توده‌گیر هر زمان که یک انسداد تبدیل به گشایش شود، اعم از قیام‌گرا یا انتخاباتی.

تأملی بر استراتژی‌های پیروزمند چپ، مثلاً در آمریکای لاتین، نشان می‌دهد که سازماندهی نه تنها حزبی، بلکه بیشتر از آن شبکه‌ای است. شبکه‌ای از گرایش‌های کارگری، فمینیستی، اتنیکی، جنسیتی، و البته زیست‌محیطی. در انتخابات می‌توان شخصیت‌محور بود (ریاست جمهوری) اما اصل بر شبکه‌سازی است.

امیر کیانپور تحلیگر چپ در این‌باره می‌نویسد، «سازماندهی بازتولیدیِ جنبش پیش از هرچیز نیازمند تشکیل شبکه‌ای از شوراها، تعاونی‌ها، صندوق‌های حمایتی، نهادهای مراقبت و همیاری در سطوح مختلف و ابتکارها و اقدامات ضدسیستمی مردمی است. شوراهای کارگری و محلی نه به سادگی هدف و آرمان جنبش بلکه وسیله پیشبرد آن هستند. این نهادها البته زمانی می‌توانند حقیقتاً موثر باشند که بتوانند نوعی زیست-قدرت دوگانه را در توازی با دولت تشکیل دهند، یعنی در همان نقاط و مواضعی که دولت مردم را به حال خود واگذاشته است.» (نگاه کنید به: امیر کیانپور، «خیزش زن، زندگی، آزادی: ملاحظاتی راهبردی برای یک جمع‌بندی»)

تأکید من در نقل قول بالا بر عبارت «زیست-قدرت دوگانه در توازی با دولت» است. باید اضافه کرد که استراتژیِ تسخیر قدرت فقط ساحت اولیه‌ی مسأله‌ی هژمونی است. اریک هابسبام درباره‌ی درک گرامشی از هژمونی می‌نویسد، «مسأله‌ی اصلی هژمونی این نیست که انقلابیان چگونه به قدرت می‌رسند، هرچند این نیز یک پرسش بسیار مهم است. مسأله این است که چگونه انقلابیان مورد پذیرش [پذیرشِ قلبیِ مردم] قرار می‌گیرند، یعنی نه تنها به عنوان حکمرانان سیاسی و اجتناب‌ناپذیر در زمان حال، بلکه به مثابه راهنما و رهبر [در مسیر برساختنِ آینده].» (به نقل از پیشگفتار جدیدِ پری اندرسن بر «تعارض‌های آنتونیو گرامشی»، انگلیسی، انتشارات ورسو، چاپ ۲۰۲۰، ص ۱۷)

طبق برداشت هابسبام، کسب سرکردگی در لحظه‌ی سرنگونیِ رژیمِ سابق فقط یک جنبه از مسأله‌ی هژمونی است. جنبه‌ی دیگر و شاید مهم‌تر، دوران پیش و پس از تغییر رژیم است، به طور اخص پس از آن چنانچه مثلاً احزاب کارگری یا ائتلافی از سوسیالیست‌ها به قدرت برسند. آنچه مورد نظر اوست نوعی اعتمادسازیِ ژرف و جلب رضایت قلبی است که نیاز به روش‌های تحمیل و اجبار را منتفی می‌کند. 

«برداشت تازه و کلیدی گرامشی، به نظر هابسبام، در این بود که هژمونی را، در یک چارچوب مفهومیِ واحد ، طوری تئوریزه کرد که به طور مشترک هم مشکلات استراتژی انقلابی برای تسخیر قدرت از چنگ سرمایه و هم ساختمان جامعه‌ای فراسوی سرمایه را در برگیرد.» (اندرسُن، همانجا ـ اندرسُن می‌پذیرد که خود او در رساله‌اش تنها بر پیچیدگی‌های استراتژیِ تسخیر قدرت تأکید گذاشته و از ساحت دیگرِ مفهوم هژمونی غفلت کرده است یعنی ساختمان جامعه‌ی جدید، آنهم به مفهومی تمدنی/هگلی که اساساً شکل نوینی از رابطه‌ی دولت و جامعه مدنی را پدیدار می‌کند.) 

۴

در هر دو جنبه، استراتژیِ تسخیر قدرت و نحوه‌ی ساختمانِ جامعه‌ی نو، نیروی هژمونیک عمیقاً درگیر کار فرهنگی است. کار فرهنگی برای کسب هژمونی منحصر به تبلیغ و ترویجِ آرمانهای حزبی به شکل یک‌سویه نیست، بلکه در بده‌بستان عمیق با باورها و خرده‌فرهنگ‌های طبقات فرودست و میانی و علایق و منافعِ آنها تعریف می‌شود، تا این طبقات به راهنمایی و رهبری یک نیروی سیاسی اعتماد کنند. اینکه امروزه در ربع اول قرن بیست‌ویکم اینترنت، گوشی همراه، تصویرِ فوریِ رسانه‌ای، پیامک، حافظه‌های تاریخیِ ساختگی، سلبریتی، و بازنماییِ«لایف‌ستایل»هایی که همه ریشه در جهان کالاها دارد جملگی بر کار فرهنگی سایه انداخته، چالشی بزرگ است برای نیروهایی که اساساً جهان‌بینی، سیاست، و نظام اخلاقی آنها در جهت نقد و نفی این پدیده‌هاست.

در لحظه‌ی حاضر ــ چهار ماه پس از شروع خیزش «زن، زندگی، آزادی» ــ هنوز نیروهای سیاسیِ مخالف جمهوری اسلامی پراکنده و بدون استراتژی ایجابی و ارتباطات ارگانیک، اعم از عمودی یا شبکه‌ای، هستند. کارزارها همه سلبی است. نیروهای چپ نگاه‌ خود را به اعتصابات کارگری و صنفی دوخته‌اند و گمان دارند پیوند خیابان با اعتصاب سراسری شانس آنها را برای کسب هژمونی بیشتر می‌کند. اما به نظر می‌رسد که بیشتر از اعتصاب سراسری در صنایع کلیدی، آنچه سرنوشت جنبش را تعیین می‌کند «قشرهای خاکستری» یا همان خرده‌بورژوازی شهری است، جمعیتی بزرگ و دهها میلیونی متشکل از کارمندان دولتی و بخش خصوصی، کسبه و بازاریان، مغازه‌داران، کارگاه‌ها، سرمایه‌دارانِ کوچک، استارت‌آپ‌ها، و هزاران خدمه‌ی شهری که معیشت آنها به سرمایه‌ی کوچک گره خورده و بیش از هرچیز نیاز به وارداتِ کالا و سرمایه دارند. 

آنها طالب رژیمی هستند که ثبات و امنیت سرمایه، ارز، فعالیت بانکی، وارادت و صادرات، «توسعه» (صنعتی، بوروکراتیک، نظامی) و صلح با غرب را تضمین کند، ترجیحاً یک دولت مقتدر مرکزی که پشتیبان بخش خصوصی و مناطق آزاد باشد. این همان انبوه جمعیت بزرگی است که تا پنج سال پیش مشتاقانه در انتخابات به اصلاح‌طلب و به توافق هسته‌ای رأی می‌داد و حالا به ناگزیز نگاهش به خارج دوخته شده، دنبال رهبر یا رهبرانی است که منافع مادی‌اش را در رژیم آینده تضمین کند. 

در نبرد هژمونیک، برای این خاکستری‌های خاموش شعارهای انقلابی، رادیکالیسمِ طبقات فرودست، آگاهی فمینیستی، هویت‌یابی اقلیت‌ها، حق تعیین سرنوشت و به رسمیت شناختنِ ایرانِ کثیرالمله جاذبه‌ای ندارد، زیرا منفعت مادی ندارد. رادیکالیسمِ خیابان، رتوریک انقلابی، و آرمانگراییِ نسلی تنها ابزارهایی موقت است برای براندازیِ آخوندها، نه چشم‌اندازی واقع‌بینانه برای فردای ایران. خاکستری‌ها در همه حال به راست گرایش دارند، به «مرد، میهن، آبادی». خاکستری‌ها همان سبزها و بنفش‌های پیشین هستد. دیروز اصلاح‌طلبِ ضدآخوند بودند، امروز سلطنت‌طلبِ ضدآخوند!  (نگاه کنید به یادداشت من درباره‌ی ایده‌ی ائتلاف اپوزیسیون ــ «از میانه به راست و آنسوتر») 

در نبردهای هژمونیک برای جلب رضایت فرودستان و طبقات میانی، سنگرهای نزاع طبعاً آزادی‌های فورمال به خودی خود نیست. همه‌رقم پلتفرم‌ سیاسی با ایدئولوژی‌های مختلف شامل همه‌ی آزادی‌های فردی و اجتماعی و ضرورت استقلال قوه قضاییه و دسترسی به دفاع حقوقی برای همه شهروندان هستند. حفظ دستاوردهای لیبرالیسمِ سیاسی و چارچوب‌های حقوقی آزادی‌ها باید بدیهی فرض شوند. در سنگرهای نزاع هژمونیک، رقابت اصلی نه در حوزه‌ی آزادی‌ها بلکه در حوزه‌ی همبستگی اجتماعی و عدالت اقتصادی/زیست‌محیطی خواهد بود. 

حتا اگر در یک  میدان آزاد رقابتی امر«ناممکن» در ایران رخ دهد و جبهه یا ائتلافی از نیروهای سوسیالیست به قدرت دولتی دست‌یابد، بزرگ‌ترین معضل هژمونیکش این خواهد بود که به جامعه ثابت کند بخش معتنابهی از سود سرمایه‌های کوچک و بزرگ ــ برگرفته از ارزش کار تولیدکنندگان مستقیم ــ باید از کانال مالیات بر درآمد و مالیات بر ثروت صرف خدمات رایگان شود، از جمله آموزش و پرورش و بهداشت و درمان؛ و جامعه را متقاعد سازد که هیچ ساحت از طبیعت نباید کالایی و تجاری شود، از درخت و جنگل تا آب رودخانه و دریا، تا زمینی که سرمایه‌ی همگانی است. به قدرت رسیدن اپوزیسیون راست پس از سرنگونی جمهوری اسلامی به معنیِ مسدود کردن این چشم‌انداز است که با تجدید سازمانِ ارتش و نیروی انتظامی محقق خواهد شد. تأمین صدها میلیارد دلار سرمایه که برای بازسازی صنایع سنگین، در وهله‌ی نخست نفت و گاز و پتروشیمی، ضرورتاً باید فراهم شود محل نزاع مرگ و زندگی خواهد بود، جایی که وابستگی‌ها به نهادهای مالیِ جهانی دولت‌های بسیاری را به ورشکستگی کشانده است. این ها تازه نقطه شروع یا عزیمتگاههای نبردهای هژمونیکِ آینده خواهند بود. مسایل امنیت ملی، تولید یا خرید تسلیحات، سرنوشت نیروی هسته‌ای، ورود به پیمان‌های نظامی نیز حیطه‌های دیگر مبارزه طبقاتی خواهند بود.  جبهه نیروهای اجتماعی‌گرا باید از همین حالا به فکر نهادسازی و شبکه‌سازی برای قدرتمندساختنِ فرودستان و ساختن قدرت موازی دولتی باشد. فقط آنها هستند که امر ناممکن را می‌توانند متحقق کنند. سرنگونی جمهوری اسلامی تنها یک ایستگاه در این مسیر سنگلاخیِ طولانی است.  ///

 ژانویه ۲۰۲۲


۱۴۰۱ آذر ۲۹, سه‌شنبه

از میانه به راست و آنسوتر

 اندیشه‌هایی درباره‌ی «ائتلاف»

عبدی کلانتری

۱

اصلاح‌طلب وقتی از کلیت نظام ناامید می‌شود و دل می‌کند، با سرعت برق و باد به اردوگاه راستگرایان افراطی می‌پیوندد، انگار مسأله نه تنها سیاسی بلکه نوعی لجبازی و انتقام‌کِشیِ ناموسی است. این یک الگوی تکرار شونده بوده از دوران افول دفتر تحکیم وحدت که با شکست جنبش سبز تشدید شد و با تعطیلی کابینه‌ی بنفش و عروج رئیسی به اوج رسید. (امیدوارم بهاره هدایت در همین مسیر به فرشگردی‌های خجالتی/ ابتذال شری نپیوندد، در بیانیه‌ی خوب «انقلاب قطعی است» نشانه‌هایی کمرنگ از این گرایش پیدا بود.)  انگار گرته‌ای از تربیت شیعی‌ است این جابجاییِ سرسپردگی‌ها و بیعت‌ها.

نسل جدید خبرنگار/کنشگر/تحیلگرِ تبعیدی که در رسانه‌های ماهواره‌ای غرب جای قدیمی‌ها نشسته‌ از این زمره‌ است. قُبح همسویی و گاه همکاری با نهادهای سیاسی و امنیتی دولتهای بزرگ و اسراییل و عربستان ریخته است. افتخار هم می‌کنند! از طرفی هم حق دارند، نه لیبرالیسم گردگرفته‌ی مصدقی و نه سوسیال‌دموکراسیِ رو به افول اروپایی چنگی به دل نمی‌زند، به درستی! چپ جهانی هم که همواره همقطار اسلامگراییِ ضدِ تجدد و غرب‌ستیز بوده است، با همه‌ی آن مصایب پُست‌مدرنیسم، پُست‌کلونیالیسم و «پولیتیکال کورکتنِش»! از فوکو تا چامسکی، از کوربن تا برنی سندرز، در برابر اسلام جیک‌شان درنیامد. هنوز هم نمی‌آید! پس دیگر چه می‌ماند به جز همان «پَکس‌اَمریکانا» و مرد سفید چشم آبی‌اش به مثابه سردار دل‌ها؟

۲  

از آنسو، «چپ محور مقاومت» ــ ضد آمریکا و اسراییل تا مغز استخوان، مدافع رهبر و سپاه در برابر امپریالیسم با محوریت «امنیت ملی» (همان هلال شیعی)، دشمن خونیِ اصلاح‌طلبانِ نئولیبرال وسلبریتی‌هاش، در رکابِ اردوگاه شرق به رهبری چین و روسیه ــ بله، چپ محور مقاومت هم به اندازه کافی این اصلاح‌طلبانِ براندازشده را غضبناک و جری می‌کند که زودتر به زمین بازی قدرتهای غربی بپیوندند و والیوم چپ‌ستیزی را بالاتر ببرند. «چپ محور مقاومت» در برنامه تلویزیونی «جدال» اصرار دارد که بعد از مرگ مهسا، جنبش اعتراضی به وسیله‌ی اتاق‌های عملیاتیِ موساد و مجاهدین هدایت می‌شود، این اتاقها عمداً قصد «کشته‌سازی» دارند و کسانی که تا حالا کشته شده‌‌اند هم قربانی عملیات عوامل اسراییل بودند! اصرار دارد که کیان پیرفلک طفل ده ساله را نیروهای مسلح کُرد کشتند. محور مقاومت اصرار دارد که جوانان محله‌های شهری به دست فرقه مریم رجوی (مجاهدین خلق) سازماندهی می‌شوند! پس این جوان‌ها که در محله‌ها تدارک اعتراض می‌بینند، و بعضی‌هاشان هم به همین خاطر شکنجه و اعدام می‌شوند، همه عامل مجاهدین هستند. محور مقاومت تبلیغ می‌کند که اعدام‌ها ضروری است برای کنترل اغتشاشگران و جلوگیری از تجزیه‌ی کشور!

چپ محور مقاومت، به رهبری اتاق فکر «علیز و دوستان» و پدر معنوی‌شان دکتر مرتضی محیط (که با همه‌ی دانش انسیکلوپدیکش از تاریخ معاصر جهان، شعار «زن، زندگی» به نظرش مضحک می‌رسد و انحراف از مبارزه ضدامپریالیستی)، با لشگری سمپات از بسیجیان صادق، باورمند به امام و انقلابِ اسلامی، و فسادستیز، ناخواسته مددکارِ تولید کادر و نیرو برای اپوزیسونِ راست افراطی است: یک جور تقسیم کار با برادران بسیج و اطلاعات سپاه! برای این چپ جنگِ سرد تمام نشده، روح برژنف در قالب پوتین به نبرد با ناتو ادامه می‌دهد. این همان چپی است که در نوستالژی دوران جنگ سرد، یک روح در دو قالب است با راست آمریکایی! اگر پای انتخاب باشد، نکبت جمهوری اسلامی را همیشه و همواره و تحت هر شرایطی ارجح می‌داند بر دولتی که در مدار نفوذ غرب باشد. نسل جدید تیک‌تاک و اینستاگرام باید درک کند که لایف‌استایل و زندگیِ آزاد یک دختر آمریکایی هیچ مزیتی ندارد بر دختر عفیف و پیچیده لای چادر و چاقچور! اگر «چپ» این است، چرا اصلاح‌طلبِ تازه براندازشده چپ‌ستیز نباشد؟ چرا یک جوانِ محروم از «یک زندگی معمولی» دلش نخواهد که، به کوری چشم این «چپ»، تعداد بیشتری از این جلادانِ اسلامی به دست غرب کتلت نشوند؟

۳

ترکیب اصلاح‌طلبیِ موجود نئولیبرال در ایران، باضافه‌ی اصلاح‌طلبان بریده از نظام و تازه‌متولد در کمپ اپوزیسونِ راست، باضافه‌ی خود اپوزیسیون راست و عمدتاً مونارشیست، همان «ائتلاف» ایده‌آلی است که به مرور در حال شکل گرفتن است تا همچون بدیلی در برابر «انقلاب از پایین» بتوان با آن کار جمهوری اسلامی را یکسره کرد ــ به نام «انقلاب» اما با تاکتیک‌های توطئه‌گرانه، تفکر نظامی/کودتایی، و با دخالتِ مؤثر خارجی؛ در حقیقت بدیلی ضدانقلابی در برابر گرایش چپِ دموکراتیک در جنبش اعتراضیِ کنونی.

۴

آیا موفق خواهند شد؟ آیا خواهند توانست دستکم طبقه‌ی متوسط ناراضی و مخاطب رسانه‌های ماهواره‌ای را بسیج کنند؟ آیا اروپا، کانادا، و آمریکا از طریق شورای امنیت سازمان ملل با نوعی «دخالت بشردوستانه» به حمایت از آنها برخواهند خاست؟ احساسات ناسیونالیستی، پان‌ایرانیسم، و پوپولیسم به آنها کمک می‌کند که تابلو و «برند» رهبری خود را زودتر از دیگران به دیوار بیاویزند، بگو «مردمیهن‌آبادی» که همان دولت مرکزی مقتدر و «توسعه‌گرایی» نئولیبرالِ نفتی و جهان‌سومی باشد! (نگاه کنید به «نومحافظه‌کاریِ ایرانی و همگراییِ داخل و خارج» و «ثبات و سرنگونی از دو دیدگاه») 

اگر روزی این «ائتلاف» پیروز شود، البته آپارتاید جنسی برداشته خواهد شد، تنش‌های منطقه‌ای فروکش خواهد کرد، اسلامگرایی در منطقه ضربه‌ای مهلک خواهد خورد، اما . . . اما به دنبالش، به ظن قوی، مرحله‌ی سرکوب نیروهای روشنفکری چپ و فعالان کارگری و بعدتر جنبش شورایی نیز فرا خواهد رسید، با تشدید نابرابری و اختلاف طبقاتی و همه‌ی عوارض زیست‌محیطیِ یک سرمایه‌داری توسعه‌نیافته، با خصوصی‌سازی‌های «واقعی»، حذف خدمات رفاهی دولتی، و کمابیش ادامه‌ی همان روندها که در جمهوری اسلامی شاهدش بوده‌ایم. آیا زحمت‌کشانِ جان به لب‌رسیده انتخاب بهتری ندارند؟ آیا یک بار دیگر نیروی هژمون، با زد و بند با نظامیان و غرب، به شیوه‌ی پوپولیستی/بوناپارتیستی از فراز سر آنها به قدرت نخواهد رسید؟

۵

نیروی سوسیالیست در ایران ضعیف، زخمی، و پراکنده است. بیشتر اوقات در برابر آپارتاید جنسی و وضعیت زن‌کُشی دچار کم‌سوبینی بوده، چرا که «مبارزه طبقاتی» اش را جای دیگری تعریف کرده بود، در افشای خصوصی‌سازی‌ها، یا به قول خودش «نئولیبرالیسم». شعار «کار نان آزادی» معطوف به مبارزه‌ طبقاتی، علیه سرمایه و استثمار بوده و هست، اما «زن، زندگی، آزادی» معطوف به ذات «این» نظام، فاشیسم دینی، آپارتاید جنسی و تجاوز به روح و روان نیمی از جمعیت از کودکی تا پایان عمر، و معطوف به «نظام زن‌کُشی»ست که از قضا شکل خاصی از نظام سرمایه هم هست اما خود زایندگی، زایش، و زندگی را روزمره پایمال می‌کند. زایش و زندگی را فقط برای بقاء نظام می خواهد. چپ می‌بایست به فاشیسم بیشتر از خصوصی‌سازی حساس باشد. زنان و نسل جوان را جا گذاشت. اکنون، در «انقلاب ژینا» که دختران و زنان جوان در صف مقدم هستد، امید نیروی سوسیالیست به بخش آگاه جنبشِ کارگری و هژمونی نیروهای مردمی از پایین، نظیر اتحادیه‌های صنفیِ زحمتکشان و طبقات متوسط کارمندی است، اما هنوز موفق به ارتباط ارگانیک با آنان نشده است. حتی با فرض اتحاد جناح‌ها و محفل‌های چپ و سوسیالیستی در ایران و خارج از ایران، گامی بسیار دشوار به دلیل بیماری سکتاریسم، ورود عناصری از این چپ به یک «ائتلاف عمدتاً راست» و از بالا، نه تنها نقیض یک استراتژی دموکراتیک و سوسیالیستی است بلکه به احتمال زیاد به انزوای بیشتر چپ نیز خواهد انجامید. سوسیالیست‌های ایران برای تأثیرگذاریِ هژمونیک، نبرد دشوار و درازی در پیش دارند در چندین جبهه، با احتمال بالای شکست در کوتاه‌مدت. به دلیل چهاردهه فاشیسمِ کلریکال ضدامپریالیستی، همه‌ی بادهای مؤثر سیاسی از میانه به راست و آنسوتر می‌وزند.

دسامبر ۲۰۲۲



بیشتر بخوانید، از عبدی کلانتری

حکومت زن‌کُشی

«نظام» را چگونه بفهمیم؟ (فاشیسم کلریکال در ایران)

شاید به «پایان یک دوران» رسیده‌ایم، اما حکومت هنوز به پایان خط نرسیده است (وضعیت پس از آبان ۹۸)

سیاست از آبان تا بهمن ۹۸

چشم‌انداز سیاسی ایران پس از خیزش آبان و ترور سلیمانی (مصاحبه)

نومحافظه‌کاریِ ایرانی و همگراییِ داخل و خارج

روزهای دی‌ماه ۹۶

سیستم قدرت در تئوکراسی شیعی

چپ، حجاب، و انقلاب ۵۷

ایرانشهر طباطبایی

چپِ «محور مقاومت» و ناسیونالیسم شیعی

فرجامِ برجام

رادیکالیسم، رفورم، و ضرورت «اراده‌ی هدایت‌گر»

ثبات و سرنگونی

عامل اصلی بی‌ثباتی درخاورمیانه؟

بهمن پنجاه و هفت ـ چرا انقلاب شد

میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی و مسئله‌ی چپ

اسلام، قدرت، و پارامترهای حکومت سکولار

===