۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

واحد سنجش بی فکری

سهيل خسروی پور در سايت زبان فارسی (که ظاهراً برای ترويج زبان سالم برپا شده) می نويسد: « فارسی ــ زبانی که انسان، وام‌دار اوست ــ در دشت‌های سيستان، در شهر‌های خراسان، در خانه‌های فارس، در گوشه گوشه‌ی اين خاک و به عمر يک ميهن، به وسعت يک فرهنگ و به بزرگی يک قوم باليده است تا اينک بر زبان ما جاری شود.»

خوب، اين جملهء پر افتخار که بر زبان يا قلم {کاغذ؟} آقای خسروی پور «جاری» شده، بعيد به نظر می رسد که «انسان» را وامدار خود کند.

مثلاً روشن نيست که انسان دشت های خوزستان، شهرهای بلوچستان، خانه های تبريز، و هرگوشهء «اين خاک» (کدام خاک؟ خاک کرهء زمين؟ خاک کشور؟) خود را «وامدار» زبان فارسی بداند. شايد هم بداند اما در اين باره تحقيقی صورت نگرفته و ما نمی توانيم با قطعيت چنين حکمی صادر کنيم، مگر اينکه منظورمان از «انسان» همان فارسی زبانها باشد.

تازه معلوم نيست چرا فارسی زبانها هم بايد نسبت به «او» (؟) خود را بدهکار يا وامدار احساس کنند؛ بالاخره هر انسانی به طور طبيعی به زبانی تکلم می کند. زبان تصميم نگرفته عده ای را مرهون خود کرده، بر زبان آنها جاری شود و عده ای ديگر را بدون «وام» و بی زبان در جامعه به حال خود رها سازد.

ديگر اينکه آن ويرگول پس از «انسان» قرار است چه خاصيتی داشته باشد؟

و بعد می رسيم به واحدهای اندازه گيری در اين زبان شاعرپرور شريف! مدد گرفتن از استعاره قرار است معنا يا مفهومی را برای ما روشن تر کند، مگر نه؟ اگر يک بحرطويل سرا («شاعر» در فرهنگ ما) آه بکشد و بگويد، «من به اندازهء يک ابر دلم می گيرد»، آيا منطقاً نبايد بپرسيد، «يعنی چه اندازه داداش؟ اين هوا يا ايييين هوا؟» (دو دست تان را از هم باز می کنيد)؟

مگر ابرها همه يک اندازه اند؟ فرض کنيم منظورش نــه يک ابر زيبای کوچک و دلپذير بر متن آبی آسمان، بلکه يک ابر تيرهء غليظ و بی قواره (!) باشد. استعارهء آقای شاعر البته اين را نمی گويد اما ما خودمان فرض می گيريم. خوب، بازهم آن ابر در مقايسه با يک آسمان گرفتهء سراسر ابری نبايد چندان دلازار باشد. حالا به اندازهء چند موج دريا بايد دلمان به حال شاعر بسوزد؟

«وسعت» يک فرهنگ چند متر در چند متر است؟ اگر می خواستيد آنرا با وسعت يک فرهنگ ديگر، مثلاً فرهنگ اروپايی، مقايسه کنيد از کجا و چطور شروع به گز کردن آن دو وسعت می کرديد؟ «بزرگي» يک قوم چطور؟ به تعداد افراد آن قوم؟ مثلاً مقايسهء بزرگی قوم ناواهو با بزرگی قوم بختياری، چه چيزی راجع به بزرگی زبان آنها به ما می گويد؟ زبان انگليسی به «بزرگي» کدام قوم «باليده است»؟

دقت کنيد همهء اين واحدهای اندازه گيری استعاری برای تخمين مقدار «باليدن» زبان فارسی به کار رفته است. وقتی اندازه گيری انجام شد بايد بتوانيد اندازهء باليدن زبان خودتان را با باليدن زبانهای ديگر مقايسه کنيد. بدون قصد بی احترامی به شخص آقای خسروی پور، که به درستی می نويسند، «زبان ما ابزار انديشيدن ماست»، شايد بد نباشد سايت زبان فارسی واحدی هم برای اندازه گيری حجم [ . . . ] در مقالات نوشته به اين زبان بيابد.






*

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

لاجرم با دغدغه

عبدی کلانتری می گويد تا اين زمان جلوی خودش را گرفته و از به کار بردن واژهء «لاجرم» پرهيز کرده است. واژهء زشتی است. نشانهء نوعی تحجر، نوعی اسلام زدگی است. کاربردش در سی سال اخير بيشتر شده؛ در نوشته های سيد جواد طباطبايی به وفور (بيش از وفور) آنرا می شود يافت. شايد نشانهء سيد بودن باشد. فرق لاجرم با ناگزير مثل تفاوت قاطر با مينی کوپر است. البته عبدی کلانتری پيشداوری دارد، زيباشناسی قاطر ــ اين حيوان نجيب ــ را نمی فهمد. از کلمهء نجيب هم دل خوشی ندارد. می گويد: آن واژهء آخوندی ديگر که خيلی از روشنفکرها دوست اش دارند «دغدغه» است. می پرسد: چندبار دوست داريد در سخن، از بيخ حلق تان اين صدا بيرون بيايد غ غ غ ــ مثل همهء چيزهای ناخوشايند: غبغب، غِرغره، غش غشي، غيغاژ، غِلغلک، غُلغله؟ شايد درک نمی کند که در اين مرز و بوم تا دغ دغه نداشته باشي، لاجرم روشنفکر هم نمی توانی باشی ، با غبغب يا بدون غبغب فرقی نمی کند!

در ضمن ــ به جان هرامام و آخوند و مولانايی که می پرستيد از «لامحاله» هم دست بکشيد!




*

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

در اين نظام مقدس

استفاده از عبارات کليشه ای و دستمالی شده نشان از فکر کليشه ای دارد که در حقيقت همان فقدان فکر است. «عرق ريزان روح» از همان سی سال پيش يکی از اين کليشه های مبتذل بود. قلم بدستان بی کار و کم استعداد، به جای کارتوليدی مفيد به حال جامعه، مدام عرق ريزان «روح» شان را به ما يادآور می شدند. بسياری از کليشه ها در زبان ژورناليسم عاميانهء ما نشان از روحيه و خصلتی دارد که بايد آنرا «شهيدنمايی خود محور» نام گذاشت، چيزی که در ظاهر حاکی از خاکساری و خضوع است اما در باطن به رخ کشيدن نوعی فروتنی کاذب و گردن کج کردن متوقع و طلبکار که از ما می خواهد بزرگی و بزرگواری روحی کسی را به خاطر زخمهای خيالیِ جان او بپذيريم و جايزهء مناعت در دستان پربرکت اش بنهيم.

مفاهيم «ايثار» و «ايثارگر» ظرف دو دههء اخير به ابتذال کشيده شده اند، تا جايی که حتا مأموران سانسور اسلامي، ارشادی های متجاوز، ملک الشعراهای دربار شيعي، فيلمسازهای بسيجي، برادران امر به معروفي، بازجوهای روزنامه بنويس، هايدگری های علی الهي، دکترفيلسوفهای دمپايی به پا، پاسدارهای استشهادی، کور و کچل ها و چلاق های برگشته از جبهه های حق عليه باطل و خلاصه هر کلاش بساز و بندازی در اين نظام مقدس، همه از زمرهء ايثارگرانی هستند که مدام از شهروندان عادی ارث پدرشان را طلب می کنند (يا از دولت پول نفت). ايثارگری عين دلالی و فرصت طلبی است.

اصطلاح «عاشقان» به همين درد مبتلا شده است؛ خيال می کنند فقط شخص خودشان در زمرهء «عاشقان» اند و بقيهء مردم فقط غم شکم دارند. يکی را نشان می دهند و می گويند فلانی «درد» دارد. «درد» اين عارف دلال از ته ريش حال به هم زن و پيراهن اطونکردهء بوی عرق گرفته و تسبيح تيغ زنی اش پيداست. کسی که عشق و سکس واقعی را در ميان منعيات و منکرات نمی تواند راحت تجربه کند، خود را عضو افتخاری کلوب «دلسوختگان» و «عاشقان» تصور می کند.

اگر کسی با نگاه جانکاه، دود شاعرانهء سيگارش را به سمت شما فوت کند و برای صدمين بار بگويد «روزگار غريبی است نازنين»، شما حق داريد کمی غير نازنين رفتار کنيد و بگوييد کاش روزگار غريب به ما يک سيستم فاضلاب شهری عطا می کرد که عاشق و ايثارگر و شهيد زنده و «کاشف فروتن» و ساير فضولات انساني ِاين فرهنگ عارف منشِ کاسبکار را (همراه با کليشه های زبانی آنها) می شست و به دريا می ريخت.


*