۱۴۰۲ مرداد ۱۳, جمعه

ر. اعتمادی و دورانش

عبدی کلانتری

من به جز چند کتاب اول ر. اعتمادی که در دبستان و اوایل دبیرستان خوانده بودم دیگر کارهای بعدی او را دنبال نکردم و تردید دارم کسی به سن دانشگاه برسد و به ادبیات جدی علاقه پیدا کند و هنوز بتواند جمله‌های شبه‌شاعرانه، توصیف‌های احساساتیِ اغراق‌شده،‌ و فلسفه‌بافی‌های آبکیِ اعتمادی را با قیافه‌ی جدی بخواند و جلو برود. برای ما هرچه هست نوستالژیِ دوران بلوغ است. حافظه حافظه است و در کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریک‌اش بخشی از تصاویر و حس‌وحال دوران بلوغ همیشه مترصد فرصتی برای سرک کشیدن ولو آنکه صاحب‌اش نیم قرن از آن دوران فاصله داشته باشد!




سکسی

ر. اعتمادی نویسنده‌ی محبوبِ داستان‌های عشقیِ جوان‌پسند بود، قصه‌هایی شهری، مُد روزی، رمانتیک، و سکسی. «سکسی» واژه‌ای است که نام او برای من تداعی می‌کند، به مراتب بیشتر از اروَنقی کرمانی، منوچهر مطیعی (پرند)، امیر عشیری، پرویز قاضی سعید، و پاورقی نویسانِ مشابه در اوج رونقِ هفته‌نامه‌های پرفروش و پرخواننده! سکسی مثل آنجا که ژیلای موطلایی و قهرمان داستان «تویست داغم کن» در آن کلوب شبانه در تهران زیر نور قرمز در جمع دوستان دانشجو درست بعد از آنکه یکی فریاد زده «بچه‌ها لخت بشیم» خودش را با «شهوت آمیخته به تسلیم» از این آغوش به آن آغوش می‌کشد و می‌رقصد. و هم‌اوست که در آخر کتاب مانیفست دخترِ آزاد را خطاب به قاضی دادگاه صادر می‌کند، دختری بی‌اعتقاد به شوهر، خانواده‌، عشق رمانتیک، و تک‌پارتنری که اتهامش را برمی‌گرداند به سمت پدران و مادرانِ سنت و تحجر. 

سنگام

می‌خواهید تز دکترای خود را در رشته‌ی مطالعات فرهنگی درباره‌ی تاریخچه‌ی فرهنگیِ بوسه در ایران بنویسید؟ طبعاً فراموش نمی‌کنید بنویسید در آن سال‌ها صحنه‌های داغ فرنچ‌کیس در فیلم‌های خارجی را از حلقه‌ی فیلم قیچی می‌کردند! می‌نویسید جوان‌های آن دوره عاشق فیلم هندی بودند که در آنها دختر و پسرِ عاشق، شنگول و آوازخوان در طبیعت، به جای در آغوش گرفتن یکدیکر درخت‌ها را بغل می‌کردند! دل‌باختگی و شیدایی در آن صحنه‌ از شب‌نشینی جلوه می‌کرد که راج کاپور با آکاردئون و نغمه‌ی عشق به ویجنتی مالا نزدیک می‌شد، ویجنتی با اخمِ ملیح از او می‌گریخت و به سمت راجندرا کومار قدم بر می‌داشت، راجندرا با نگاه غمزده‌‌ی عاشقش از ویجنتی فاصله می‌گرفت تا رفیقش راج کاپور را نرنجاند، و هر سه دلداده در یک کوریوگرافی مثلث‌وار و زیبا که در آن مدام جا عوض می‌کردند بدون آنکه یکدیگر را لمس کنند با آهنگ «دیوانا» عاشقی می‌کردند. می‌نویسید کارخانه‌ی رویاسازی «فیلمفارسی» پیش از عصر قیصر و کلاه‌مخملی‌ها همان فیلم‌هندی بود، با مکتب گنج قارون، که عاشق‌ها در آن فقط آواز می‌خواندند و کسی به کسی تجاوز نمی‌کرد. این فضایی بود که در آن که ر. اعتمادی کتاب «تویست داغم  کن» را منتشر کرد، رمان کوتاهی مملو از «روابط آزاد و بی‌قید و بند» (به قول راوی) که شخصیت زن آن ژیلا اعلام می‌کند «من می‌خوام تمام بوسه‌های عالم را بچشم.» وقتی که چاپ شد، سالِ پرماجرای ۱۳۴۱، نویسنده‌اش فقط ۲۹ سال داشت. 

شورش بی‌دلیل

نوجوانی کردن در دهه‌ی چهل و پنجاه شمسی: «عشق» اسم رمزی است برای احساسات جنسیِ سرکوب شده، سکس دارد به تدریج از پستو به در می‌آید. دیگر حجازی یا حسینقلی مستعان نمی‌خوانیم، سوزناک‌بازی‌های لامارتینی را دیگر سکسی نمی‌دانیم. به قول یکی از کاراکترهای اعتمادی، «ما اینجا به چیزهایی دسترسی داریم که قانون بهش می‌گه قاچاق!» سینمای جوان‌گرای هالیوود آمده تا فیلم هندی را از میدان به در کند. سینماهای مدرن با نام‌های فرنگیِ آلامد و نئون‌های رنگی پر زرق و برق و سالن‌های شیک یکی پس از دیگری در تهران و شهرستانها افتتاح می‌شوند تا جدیدترین محصولات هالیوود را همزمان با آمریکا دوبله به فارسی عرضه کنند. زبان دوبله خودش آموزش مکتب معاشرتِ دختر و پسر: حالا می‌توان «گرل‌فرند» و «بوی‌فرند» داشت. «شکوه علفزار» ایلیا کازان با پایان تلخ‌اش یکی از محبوب ترین فیلم‌های خارجی در اوائل دهه‌ی چهل شمسی است. ناتالی وود و وارن بِیتی دو دلداده‌ی آخرِ دبیرستان مجبور می‌شوند زندگی، عشق، و لذت تن را به نحو دردناکی قربانیِ محافظه‌کاری پدر و مادر کنند. ترس از معاشرت، رسوایی از دست رفتن بکارت، هراس از حاملگی، و خودکشی در ایالات جنوب آمریکا گویی در ایران هم میان طبقه‌ی متوسط شهری پژواک آشنایی دارد. دو سه سال پیش‌تر، در فیلم مجبوب دیگری در تهران، جیمز دین بُت بی‌رقیب نسل جوان نشانه‌های بیگانگی از سنت پدران و مادران را با رفتار خشن و قانون‌شکنی به نمایش می‌گذارد، شورش بی‌دلیل، نیکلاس ری. سران قوم در انتشاراتی‌ها و بنگاه‌های مطبوعاتیِ ایران می‌پرسند «نسل جوان» به چه می‌اندیشد، خواسته‌هایش چیست؟

شبچره

باقر مؤمنی می‌نویسد، «بسیاری از این رومان‌ها خاصیت تخدیرکننده دارند و خواننده را به رویاهای شیرین می‌کشانند. این‌ها می‌توانند علاوه بر دادن لذت به افراد طبقات ممتاز، وسیله‌ای هم برای تخدیر توده‌های مردم و انصراف آن‌ها از عالم واقع و زندگی واقعی باشند و در نتیجه، تحمل محرومیت‌ها را برای آن‌ها آسان بکنند.» این نکته را مؤمنی به هنگام بحث از ادبیات مردم‌پسند عصر مشروطه در یک سخنرانی برای دانشجویان بر زبان آورد. (نگاه کنید به «ادبیات مشروطه»، سخنرانی در دانشکده فنیِ دانشگاه تهران، ۲۴ آذر ۱۳۵۲، چاپ دوم ۱۳۵۴، انتشارات گلشایی، ص ۲۰) 

مؤمنی پرسش مهمی را پیش می‌کشد، «آیا چنین ادبیاتی به یکسان برای همه‌ی مردم لذت‌بخش است؟» می‌نویسد، «ادبیات تفننی، که می‌شود بر اساس اصطلاحی که در آن زمان [دوران مشروطیت] وجود داشت اسمش را شبچره گذاشت، آثار و نوشته‌هایی است که مایه‌ی لذت ساعات فراغت و تلطیف خاطرهاست. بی‌شک تمام طبقات یک جامعه، چه طبقات حاکم و چه مردم محروم، همگی به چنین ادبیاتی نیاز دارند و چنین ادبیاتی هم دارند . . . [اما آیا این نوع ادبیات] به یکسان برای همه‌ی مردم لذت‌بخش است؟» (همان، ص ۱۸) «بخصوص در شرایطی که جامعه به حال تحول می‌افتد، [ادبیات شبچره] به کلی جنبه‌ی ارتجاعی پیدا می‌کند.»  (همان، ص ۲۰) ر. اعتمادی با این مسأله ناآشنا نیست. یکی از کاراکترهای «تویست داغم کن» در پارتیِ شب‌تا صبحِ یک خانه‌ی مجلل خطاب به جوان صاحبخانه که تازه از پاریس برگشته و «اگزی» شده می‌پرسد، «راستش رو بگو، پول این دخمه و این خونه از کجا می‌آد؟ حقیقتو بگو، اگه صدتا رعیت توی چرک و کثافت نلولن تو می‌تونی این بساطو راه بندازی؟» عشق آسمانی به زمین آمده بود اما نه برای همه‌ی جوان‌ها و نه برای همه‌ی طبقات.

محصول آمریکا

دهه‌ی چهل و پنجاه شمسی است. دیدگاه مؤمنی در میان دانشجویان و اهل کتاب طرفدار دارد. یکی از وجوه برجسته‌ی تاریخ فرهنگی آن دوران، منعکس در مجلات، سینما و بعدها تلویزیون، همسویی و همزمانی با فرهنگِ توده‌گیر یا «پاپ کالچر» آمریکایی است که در دهه‌ی شصت میلادی جهانگیر شده بود. سریال «محله‌ی پیتون» (پیتون پلیس) را داریم. داستانهای دوره‌ی نخستِ کار ر. اعتمادی رنگ غیربومی و حساسیت «آمریکایی» خاصی دارند. شباهت کاراکترهای او با جوانان یاغیِ «پالپ فیکشن»های توده‌پسند غربی در آن دوران زیاد است. در اروپا هم اگزیستانسیالیسم بر فضای روشنفکری و روح جوانیِ دوران سایه انداخته. کاراکترهای جوان، سکسی، و دوست‌داشتنی ِ رُمان سه جلدی «راه‌های آزادی» اثر ژان پل سارتر از همین رقم هستند. نسل جدیدِ مستفرنگ‌های ایرانی در این سالها بیشتر با زبان انگلیسی آشناست تا نسل قبل‌تر که فرانکوفیل بودند و برای تحصیل به ایتالیا و فرانسه می‌رفتند. فضای بالای شهر تهران بیشتر آمریکایی می‌شود، از کلوب‌ها، دیسکوتک‌ها، درایوین سینماها، و گالری‌ها گرفته تا خود انجمن فرهنگی ایران و آمریکا که فیلم‌های آمریکایی نمایش می‌دهد و پاتوق برخی از ما دانش‌آموزان و دانشجویان بالای شهری است. 

همزمان، جوانان طبقات فرودست که با «تحصیلات رایگان» به دانشگاه‌ آمده‌اند در برابر این روندها واکنش نشان می‌دهند. نگرانی باقر مؤمنی و روشنفکران مردمی معنی پیدا می‌کند وقتی که می‌پرسیدند «جوانانِ کدام قشرها از کدام طبقات اجتماعی مصرف‌کنندگانِ این خرده‌فرهنگ وارداتی را تشکیل می‌دهند؟» شاید اگر کودتای ۲۸ مرداد روی نمی‌داد و به جای یک سلطنت مطلقه‌ی پدرسالار یک دموکراسیِ نیم‌بند مصدقی در جوف سلطنتِ مشروط می‌داشتیم، روشنفکران و دانشجویان کمتر روحیه‌ی ضدآمریکایی پیدا می‌کردند، گرچه باید اذعان کرد که روح دوران در آن زمان همراه با جنبش‌های آزادی‌بخش ضداستعماری بود و «روشنفکر» اعم از ملی، ملی‌مذهبی، یا چپ کسی به شمار می‌آمد که معترض به قدرت باشد و مخالف با جهانگشاییِ میلیتاریستی در نظم جهانیِ پس از هیروشیما و ویتنام. 

آقای سردبیر

سال ۱۳۴۵ هنگامی که ر. اعتمادی سردبیر هفته‌نامه‌ی تازه تأسیسِ «جوانان امروز» شد، پس از چاپ سه رُمان پرفروش و چندین بار تجدید چاپ شده‌ی «تویست داغم کن»، «ساکن محله غم»، و «برای که آواز بخوانم» او پیشاپیش بساط پر رونقی به‌هم زده است. آقای سردبیر در همان شماره‌ی اول در پاسخ «نسل جوان خواسته‌هایش چیست؟» جواب حاضرآماده‌اش را روی میز گذاشت: عشق! عشق در دیکشنری آقای سردبیر همان رابطه‌ی آزاد و رفتار بدن‌ها بود. پرسش این بود که کدام جنس در این مسابقه دست بالا را دارد. هنوز از آه و ناله‌های سوزناک هپروتی یک دهه‌ی بعد در کار اعتمادی خبری نیست. در پاورقی شماره‌ی اول، «عشق آمریکایی من»، فرهاد در مسیر پروازش به آمریکا همزمان با سه دختر جوان، از جمله مهماندار آمریکایی، به مغازله و تماسِ دست‌ها و نگاهها مشغول می‌شود. دیگر از زنان روسپی و محله‌های غمزده پایین شهر و جوانان آس و پاس و محروم از سکس در رمان‌های اولش اینجا اثری نمی‌بینیم. مجله‌ی جوانان سوژه‌ی خودش را خلق می‌کند، همان‌طور که «زن روز» و «اطلاعات بانوان» و «اطلاعات هفتگی»، یعنی هفته‌نامه‌های بالای صدهزار تیراژ در کشوری که اکثر جمعیت‌اش بی‌سواد بود. (اعتمادی در مصاحبه‌ای ادعا کرد تیراژ مجله‌اش را به چهارصدهزار رسانده.) این‌ها نشریاتی بودند که روشنفکران با تحقیر نام «رنگین‌نامه» به آنها داده بودند. (نگاه کنید به پیوست این مقاله در زیر: رنگین‌نامه و خطراتش)

دهه‌ی پنجاه

«هرقدر هواپیما از زمین فاصله می‌گیرد، ما ایرانیها خود را بیشتر بخدا نزدیک احساس می‌کنیم، دیگر از ترس یا بدلیل پنهانی دیگر بروی زمین نگاه نمی‌کنیم، از آن لحظه، چشمان ما در میان توده‌های سرگردان بر و فراز همه ابرها و کوهها، بسوی آسمانست، . . . اندیشه‌های پخته در کارگاههای تفکر نسل‌ها، درباره زندگی، مرگ و پس از مرگ ما را چنان بخود مشغول می‌دارد که متوجه دلبری‌های کاملاً زمینی میهمانداران هواپیما نمی‌شویم.» 

خیر! این اعتمادی در «شب ایرانی» دیگر آن اعتمادی دوران بلوغ ما نیست، که اگر بود مستقیم می‌رفت سراغ دلبری‌های مهماندار و ما را از افکار عمیقِ عرفانی معاف می‌کرد. فقط سه‌نقطه‌های بی‌خودی . . . و ویرگول‌‌گذاری بی در و پیکر فرقی نکرده! باید لابه‌لای قصه‌ی شهرزاد در سرزمین عجایب با پسران چشم‌آبی و موبور، کامیون‌کامیون مکاشفات شرقی تحویل بگیریم و اندرزهای پدرانه در پرهیز از گناه و بی‌عفتی. 

شخصیت‌ها هنوز همان‌اند، عده‌ای دانشجو با روابط جنسی آزاد و حسادت‌ها و عاشقی‌ها و سایر مخلفات، اما برخلاف دو سه رمان اول اعتمادی، اینجا برای نزدیک شدن به کاراکترها گویی باید دست‌مان را در یک کاسه‌ی شیره‌ی غلیظ فرو کنیم و به زحمت بیرون بکشیم و هر فصل را که تمام می‌کنیم از دست و سر و صورت‌مان شیره‌ی چسبناک آویزان است!‌ 

شهرزاد روای داستان: 

«حس میکنم از سوی این دختر، از عمق چشمان سیاه و از میان لبهای گوشتی و برگشته‌اش که خط سبز لطیفی بر پشت آن روئیده است یک نور و یک آواز جادوئی مدام مرا بسوی خود میخواند . . . هروقت او را می‌بینم که از پله‌ها بالا میرود، یا در رستوران و در سکوت پشت میزی نشسته است، دلم بی‌اختیار میلرزد، من شنیده‌ام مشرق‌زمینی‌ها با جادو آشنا هستند شاید هم او مدام پشت میز می‌نشیند و مرا با آن اشعه مخصوصی که از چشمان کشیده و درشتش میتراود و آن کلمات مخملی و ساکت که از خط سبز لبانش بیرون میزند مرا جادو میکند.»

اینجا دخترپسرها «دزدانه به یکدیگر چشم می‌دوزند»، «با نگاه سوزان و آتشین یکدیگر را بدرقه می‌کنند»، مدام «دچار هذیان و تب» می‌شوند و «همچون آسمان اشک می‌ریزند.» این حتا از دوران لامارتینیِ پدربزرگان ما هم عقب‌تر می‌رود. سوزناک! 

«برابر من ایستاده بود، از چشمانش یک نیروی مرموز، یک اشعه گیج کننده، یک رودخانه لایزال در قلب من جاری میشد و من با همه توانم، پرخروش‌تر از همین پل به سوی او باز میگشتم . . . لبهای باکره من که تا آن لحظه هرگز لبی را نبوسیده بود، در گردباد عظیمی افتاد که صد دریا، صدصحرا، و صد جنگل  صد خورشید را در من شکفت . . . در آن لحظه حس میکردم که من تبدیل به همه هستی شده‌ام، هزاران خورشید پراکنده در آسمان هزاران جنگل مرموز در هزاران سیاره و هزاران ستاره در من میشکفند. حس کردم رنگ‌های ابدی و سرمدی، سرودهای مقدسی که در همه کهکشان‌ها بنرمی خواب جاریست، پرندگانی که در میلیون‌ها سیاره [همینطور ادامه پیدا می‌کند بدون توقف]»

فقط با یک بوسه شما از صددریا به هزاران خورشید و میلیون‌ها سیاره در رنگ‌های ابدیت عبور می‌کنید و اگر این اولین بوسه تازه در صفحه‌ی دویست رخ دهد برای کارهای هیجان‌انگیزتر باید تا صفحه‌ی هزاران دندان روی جگر بگذارید. کتابی که می‌توانست چهل صفحه باشد با توصیف‌های سوپرسانتی‌مانتال به چهارصد صفحه برآماسیده است. گهگاه و به ندرت به توصیف‌های گویا و زنده می‌رسیم، اعتمادی هنوز به کشش‌های تن که می‌پردازد فکر و زبان‌اش جان می‌گیرد، به مراتب کمتر از گذشته البته، و همین حوزه است که خلاقیت‌ واقعی‌اش در آن قفل شده، حوزه‌ای که جمهوری اسلامی هم میخ تابوت آنرا بیشتر کوبید. باری، «شب ایرانی» همان کتاب کوچک اریک سیگال، «داستان عاشقانه» (لاو ستوری) با پایان تراژیک‌اش است که ر. اعتمادی برداشته آنرا با انشاء‌های دبستانیِ مطول «مشرقی» کرده است. اگر کسی حال و حوصله‌ کند و کتاب را جدی بگیرد می‌تواند از خود‌ـ‌اُورینتالیسمِ ایدئولوژیکِ روایت نمونه‌های بسیار بیرون بکشد. 

کدام ادبیات مردم‌پسند؟

زمانی بود که داستان‌های مردم‌پسند از سوی روشنفکران با تحقیر روبرو بود. امروزه به نظر می‌رسد درست صدوهشتاد درجه برگشته‌ایم و در قدرشناسی راه افراط می‌رویم، بدون قائل شدن به تمیز و دسته‌بندی. سی‌و چهار سال پیش در نقدی به چاپ اول کتاب «صد سال داستان‌نویسی در ایران» اثر حسن عابدینی، از برخورد اساساً منفی در این کتاب به ادبیات مردم‌پسند انتقاد کردم زیرا نویسنده «ادبیات بازاری» را «مخرب» و مضر برای شعور و ذوق خوانندگان می‌پنداشت. آنجا از فردریک جیمسون نظریه‌پرداز مارکسیست نقل کردم که گفته بود، 

«در حقیقت ادامه‌دهندگان رئالیسم قرن نوزدهم نویسندگان رمان‌های پرفروش (بِست سِلرِ) هستند ــ و نه کافکا یا آلن رُب‌گری‌یه ــ نویسندگانی که مشغله‌شان مسایل اصلی و مادی هستی اجتماعی ماست، یعنی پول، قدرت، مقام، سکس، و تمام آن درگیری‌های روزمره‌ای که همچنان مایه‌های زندگی معمول ما را تشکیل می‌دهند، حال آنکه ادبیات هنری این مایه‌ها را واجد ارزش مطرح شدن نمی‌داند . . . هر کس در ضمیر خود می‌داند که رمان‌های جان اوهارا هنوز تصویر حقیقی‌تری از واقعیت‌های زندگی در ایالات متحده آمریکا به دست می‌دهد تا مثلاً داستان‌های همینگوی یا فاکنر (با همه‌ی غرابت مربوط به ایالت‌های جنوبی‌شان که حالتی توریستی نیز دارد). با این حال، همچنان، فاکنر و همینگوی آشکارا نویسندگان بزرگ‌تری هستند.»  (نگاه کنید به: عبدی کلانتری، یک تلاش ارزنده، کنکاش شماره ۴، زمستان ۱۳۶۷) 

چندی پس از چاپ این نقد اقای حسن عابدینی را در سفری که به نیویورک داشت ملاقات کردم و او گفت این موضوع در چاپ دوم کتاب تصحیح شده است. نمی‌دانم ایشان این کار را کرد یا نه، اما از آن تاریخ تا کنون به تدریج منتقدان ایرانی رویکردشان را عوض کرده و ارزیابی بهتری از «ادبیات بازار» دارند. 

اما مهم است که در این زمینه هم معیارهای تحلیل و ارزش‌گذاری داشته باشیم. همه‌ی بست‌سلرها ارزش یک‌سان ندارند. امروز در برخی از نویسندگان، به ویژه زن‌ها، پیوند خوبی برقرار شده میان ادبیات جدی و ادبیات مردم‌پسند. خطی از مهشید امیرشاهی و اسماعیل فصیح و فتانه حاج‌سیدجوادی تا زویا پیرزاد و فریبا وفی و بسیاری دیگر جلو آمده که ادبیات با کیفیت و همزمان مردم‌پسند تولید می‌کند. چقدر نثر روان و حسابی‌ کار شده‌ی فریبا وفی در رمان «روز دیگر شورا» دل‌نشین است، پانورامایی از خلق‌وخوی طبقه‌ی متوسط مرفه. هنوز «آدم‌شناس»ترین داستان‌ها را زن‌ها می‌نویسند، بدون تظاهرات روشنفکرانه، هرچند بخش زیادی از این ادبیات محصور در دنیای آپارتمانی خانواده‌های پربضاعت بالای شهری است.

پاورقی‌نویسان پنجاه سال پیش که همزمان در مجلات ساعات طولانی صرف تولید گزارش و ارتباط‌گیری با خوانندگان خود می‌کردند، به عنوان ژورنالیست و گزارشگر حرفه‌ای زحمات زیادی کشیدند. داستان‌ها و رمان‌های آنها اما امروز دیگر فقط برای ما نوستالژی دوران بلوغ است. در همان حد هم که جلب علاقه‌ی ما بود تا از طریق خواندن آثار آنها به ادبیات جدی‌ عبور کنیم ارزش‌ کارشان را باید قدر گذاشت. /// ع. ک 


پیوست

رنگین‌نامه و خطراتش

سه فقره «آقای سردبیر» در کار خود موفقیت بی‌نظیری کسب کردند و هریک برای هفته‌نامه‌‌ی خود از دو کارتل خانوادگیِ کیهان و اطلاعات که رقیب هم بودند توانستند تیراژ بالا، خوانندگان فراوان، آگهی‌های تجارتی پرشمار، و سود کلان تولید کنند. این سه تن مجید دوامی (زن روز، کیهان)، ر. اعتمادی (جوانان امروز، اطلاعات)، و ارونقی کرمانی (اطلاعات هفتگی، اطلاعات) بودند. در صدر آقای مجید دوامی سردبیر «زن روز» است.

مشت خود را باز کنم و تز نامحبوب‌ام را با شما در میان بگذارم: با توجه به فضای ذهنی آن دوران، گذار از یک فرهنگ سنتی ارباب‌رعیتی به جامعه‌ای شهرنشین و متجدد، آقای سردبیر و هیأت تحریریه‌اش متشکل از زنان خبرنگار جوان و تحصیل‌کرده، روی‌هم رفته نقش مثبت و پیشرویی بازی کردند. در این تز و در سناریوی ضدروشنفکریِ من، قهرمان اصلی «طبقه‌ی متوسط کارمندی» به ویژه زنانِ کشف‌حجاب کرده و مجله‌خوان هستند، یعنی مشتریان اصلیِ «زن روز» و «جوانان امروز» که بعضی‌شان از قضا بعداً خود نویسندگان مردم‌‌پسندِ متبحری می‌شوند. 

این بخش از طبقه‌ی متوسط یعنی قشر کارمندی متعلق به بوروکراسی دولتی و سیستم آموزشیِ جدید در تضاد قرار می‌گرفت با طبقه‌ی متوسط بازاری و سنتی که مذهبی بودند و بچه‌های درس‌خوانِ خود را همزمان با مدرسه به مکتب هم می‌فرستادند، که حداکثر شیطنت‌شان خواندن پاورقی‌های جُرجی زیدان بود به جای مثلاً «فتنه چکمه‌پوش» (پرند)! آنها هم مدرسه‌های خصوصی الیت مذهبی خودشان را در سراسر کشور تأسیس کردند.  اگر دوست دارید، دقیق‌تر بگوییم خرده‌بورژوازی مدرن و متجدد در برابر خرده‌بورژوازی سنتی. 

تز ضدروشنفکرانه‌ی ما با کمی مبالغه ادعا می‌کند که سوژه‌ یا «سابجکتیویتی» زن مدرن بوروژا و حتا نوعی پیشافمینیسم رهایی‌بخش ازسوی طبقات میانی در مصاف با مردسالاری را همین رنگین‌نامه‌ها به ویژه «زن روز»، «اطلاعات بانوان» و «جوانان امروز» ساختند. این چیزی نیست که با ورق زدن بتوان فوری مشاهده کرد. برعکس، آنچه بلافاصه به چشم می‌آید انواع مُدهای روز است، انواع آرایش، تناسب اندام، رنگ مو، کلاه‌گیس، جوراب نایلن، لباس زیر، نوار بهداشتی، لباس شنا، کلاه و دامن، عطر و ادوکلن، انواع ستون‌های «مشکل‌گشا» و مشاوره در مسایل روحی، دعواهای زناشویی، شکست‌های عشقی، بی‌وفایی، خیانت شوهر، ضرب وشتم، و البته تبلیغ همه‌رقم لوازم خانگی مثل جارو برقی، ماشین ظرف‌شویی و لباسشویی و غیره برای فورمی از زیست نوظهور شهری که  «آپارتمان‌نشینی» نام گرفته. اینها چیزهایی نیست که به چشم مردان، به ویژه مردان روشنفکر اهمیتی داشته باشد، و با گذشت زمان تازگی و شگفتیِ آنها هم فراموش می‌شود. 

اما یک لحظه مکث کنیم! از جامعه‌ای حرف می‌زنیم که در آن هنوز اکثریتی از زنان به جای نوار بهداشتی از پنبه استفاده می‌کنند و پس از مصرف این پنبه‌ها را در کیسه‌ای جدا از سطل زباله که نجس نشود پنهان می‌کنند تا سرفرصت در مکانی دور افتاده بسوزانند! در جامعه‌ای که قرض ضدبارداری برای بیشتر مردم تابو است. ابزار مدرن تازه زن را از رخت‌شویی معاف کرده، آزادش گذاشته که به «بازنمایی خود در فضای عمومی» فکر کند، بیرون از چادر و چاقچور، و به زیبایی و خودجلوه‌گری بیندیشد. آنچه شاید مهم‌تر از همه باشد، برای اولین بار در «حوزه‌ی عمومی» و برای مصرف عامه، در مواجهه با معضلی به نام «شوهر» در همان ستون‌های مشاوره، از انتخاب عقلی، رجوع به قانون، و واقف بودن به «حقوق زنانه» صحبت به میان می‌آید. سردبیر زن روز از همان ابتدای کار در دهه‌ی چهل با مقاومت مردان تحصیل‌کرده مواجه می‌شود که طومارهای طولانی به دفتر مجله می‌فرستند، با التماس یا تهدید، که تبلیغ بی‌عفتی نکنید، به «نهاد خانواده» و باورهای مذهبی احترام بگذارید، ازدواج‌های سنتی و اقتدار مردان را به پرسش نگیرید! نشریات طنز پرفروش «توفیق» ضمن انتقاد از دولت، پایگاهی بنا کردند در حمله‌های سکسیستی به زنان و دختران مدرن و دست‌انداختن پوشش و سر و وضع آنها. 

آن دوره هنوز اصطلاحاتی مثل «لایف‌ستایل» و «سوژه‌ی نئولیبرال» اختراع نشده بود، و هیچ استاد دانشگاهی به نوجوان‌های دوستدارِ موسیقی پاپ نمی‌گفت «فاشیست»! اما البته «جلال» بود، همیشه همه‌جا جلال بود، و جلال حرف آخر بود. درست همان زمان که ر. اعتمادی مشغول خلق کاراکترهای تک‌بُعدیِ «اگزی» ‌اش بود، غرقِ دراگز و کلوب شبانه و رقص و مستی و سکس، جلال آل احمد، بدون اشاره به او، این نوع آدم‌ها را غرب‌زده و بی‌ریشه توصیف می‌کرد. آل احمد که در «مدیر مدرسه» و چند داستان دیگر از لحاظ تکنیک و بینش روی همه‌ی پاورقی‌نویسان را کم می‌کرد، آل احمد که خود زمانی شارح و معرف آخرین جریانات روشنفکری فرانسه از کامو تا فانون بود، در مسیر مبارزه با نفوذ اقتصادی و سیاسی خارجی‌ها و هجوم فرهنگ غربی ــ به نوعی پیشتاز بینشِ ضداورینتالیستی ادوارد سعید ــ راه نجات نسل جوان را در بازگشت به روحانیت شیعه می‌دید. در چنین بینشی، رنگین‌نامه‌ها ابزار تولید ذهن‌های تسخیرشده و استعماری بودند. یک دهه بعدتر، علی شریعتی که در فرانسه دانشگاه رفته بود، در یک سلسله گفتار در ساختمان مدرنی به نام حسینیه ارشاد در تهران، با همان محبوبیتِ تالار کنسرت‌های راک برای جوانان، همین مفهومِ ضداستکباری آل احمد را گرفت و فرمان داد که الگوی زن جوانِ ایرانی باید «فاطمه» باشد. علاوه بر حساسیت‌های ضداستعماری/ضداستکباری، اکنون که به عقب نگاه می‌کنیم، این احتمال را هم می‌دهیم که که پشت این انتقادها تشویش بود و وحشت ناخودآگاهِ روانی از بی‌بندوباری زنان جوان، برهنگی، و «خراب شدن» آنها در نقش عروسک فرنگی! 


بیشتر بخوانید از عبدی کلانتری



 



 

۲ نظر:

ناشناس گفت...

جستارِ بی‌نظیر یک طرف و پیوستِ به‌غایت درخشان هم یک طرف! کاش فرصتی پیدا کنید و تز بخش پایانی را بسط دهید. فوق‌العاده است. گرچه پیش‌تر هم در یادداشتی پیرامون مفهوم فحشا در ایرانِ پسا جمهوریِ اسلامی به شیوه‌ای دیگر به آن پرداخته‌اید. این‌ها اگر یک‌جا گرد بیایند و بسط یابند، فوق‌العاده خواهدبود. دست مریزاد واقعا. هر پاراگراف کلاس درس است!

iran opp blog گفت...

درک نمیکنم اداره یا وزارت سانسور یا همچینی چیزی بر سینما و کتب نظارت داشت این کتاب های اروتیک چجوری مجوز میگرفتن؟
چطور آهنگ های سیاسی سانسور و جایگزین کلمات میشن ولی کتاب اروتیک آزادی نشر داشت؟