درباره نویسنده: ایلان پاپه تاریخنگار سرشناس اسراییلی و کنشگر سوسیالیست، متولد ۱۹۵۴ در حیفای اسراییل، مؤلف کتابهای «ایدهی اسراییل: تاریخ قدرت و دانش»، «ده افسانه در باره اسراییل»، «تاریخ فلسطین مُدرن»، «بزرگترین زندان روی زمین: تاریخ سرزمینهای اشغالشده»، «پاکسازی قومی فلسطین»، «خارج از چارچوب: مبارزه برای آزادی دانشگاه در اسراییل» و چندین کتاب دیگر در مورد خاورمیانه است. او هماکنون استاد دانشگاه اکزِتِر در بریتانیا است. مطلب زیر جمعه ۱ تیر ۱۴۰۳ (۲۱ ژوئن ۲۰۲۴) در بلاگ «سایدکار» ضمیمهی نشریه «نیولفت ریویو» (بریتانیا) منتشر شد.
حمله حماس در ۷ اکتبر ۲۰۲۳ را میتوان به زلزلهای تشبیه کرد که به ساختمانی قدیمی ضربه میزند. تَرَکها قبلاً ظاهر شده بودند، اما همان شکافها اکنون در پایههای این ساختمان نیز قابل مشاهدهاند. میتوانیم بپرسیم آیا پروژهی صهیونیسم در فلسطین ــ ایده تحمیل یک دولت یهودی بر یک سرزمین عرب، مسلمان و خاورمیانهای ــ بعد از ۱۲۰ سال با چشمانداز فروپاشی مواجه است؟ به طور تاریخی، عوامل متعددی میتوانند باعث فروپاشی یک دولت شوند. فروپاشی میتواند نتیجه حملات مداوم از سوی کشورهای همسایه یا جنگ داخلیِ دیرپا باشد. میتواند ناشی از خلل در ساز و کار نهادهای عمومی باشد که دیگر قادر به ارائه خدمات به شهروندان نیستند. فروپاشی یک دولت غالباً در یک فرآیند تدریجی آغاز میشود، رفتهرفته سرعت میگیرد و سپس، در یک مقطع کوتاه زمانی، ساختارهایی را که قبلاً محکم و استوار به نظر میرسیدند، پایین میآورد.
مشکل در تشخیص شاخصهای اولیه است. استدلال من این است که این شاخصها در مورد اسرائیل واضحتر از همیشه خود را نشان میدهند. ما شاهد یک فرآیند تاریخی هستیم ــ یا دقیقتر، آغاز یک فرایند ــ که احتمالاً به فروپاشی صهیونیسم منجر خواهد شد. اگر تشخیص من درست باشد، آنگاه ما نیز وارد یک مقطع خطرناک ویژه میشویم. زیرا زمانی که اسرائیل متوجه وخامتِ بحران شود، برای مهار زدن بر آن دست به تهاجم بیپروا و وحشیانهای خواهد زد، همانطور که رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی در روزهای پایانی خود چنین کرد.
۱.
اولین شاخص، شکاف افتادن در جامعه یهودی اسرائیل است. در حال حاضر، این جامعه از دو اردوگاه رقیب تشکیل شده است که قادر به یافتن زمینه مشترک نیستند. این شکاف از تناقضات تعریف یهودیت به عنوان ملیگرایی ناشی میشود. هویت یهودی در اسرائیل قبلاً محدود میشد به بحث نظری بین جناحهای مذهبی و سکولار، اما اکنون این هویت به مبارزهای بر سر کاراکتر «حوزه عمومی» و خود دولت تبدیل شده است. این مبارزه نه تنها در رسانهها بلکه در درگیریهای خیابانی نیز خود را نشان میدهد.
یکی از این اردوگاهها را میتوان «دولت [سکولار] اسرائیل» نامید. این اردوگاه شامل یهودیان سکولار، لیبرال، و عمدتاً طبقه متوسط اروپایی و نوادگان آنها است که در تأسیس دولت اسراییل در سال ۱۹۴۸ نقش اساسی داشتند و تا پایان قرن گذشته در این دولت نیروی هژمونیک باقی ماندند [دست بالا را داشتند]. حواسمان باشد که دفاع آنها از «ارزشهای دموکراتیک لیبرال» اصلاً وفاداریِ آنها را به سیستم آپارتاید عوض نمیکند، آنها نیز حامی آپارتاید تحمیل شده بر تمام فلسطینیهای ساکن بین رود اردن و دریای مدیترانه بودهاند. آرزوی اساسی آنها این است که شهروندان یهودی در یک جامعه دموکراتیک و کثرتگرا زندگی کنند که عربها از آن حذف شده باشند.
اردوگاه دیگر «دولت یهودا» است [دولت یا سرزمین اجدادی یهودیان، ارض موعود، پادشاهی مقدس در سرزمین تاریخی فلسطین] که در میان ساکنان کرانه باختری اشغالی رشد بیشتری داشته است. این اردوگاه از حمایتهای روزافزونی در داخل کشور برخوردار است و پایگاه انتخاباتیای را تشکیل میدهد که پیروزی نتانیاهو در نوامبر ۲۰۲۲ را تضمین کرد. نفوذ آنها در سطوح بالای ارتش و سازمانهای امنیتی اسرائیل به طور تصاعدی در حال افزایش است. «دولت یهودا» میخواهد اسرائیل به یک تئوکراسی [دینسالاری] تبدیل شود که تمامیت فلسطین تاریخی را در بر میگیرد. برای دستیابی به این هدف، مصمم است تعداد فلسطینیها را به حداقل ممکن کاهش دهد و در حال بررسی ساخت معبد سوم به جای الاقصی است. اعضای آن معتقدند این اقدام به آنها امکان میدهد دوران طلایی پادشاهیهای کتاب مقدس را تجدید کنند. به باور آنها، یهودیان سکولار اگر از پیوستن به این اردوگاه خودداری کنند مثل فلسطینیها بدعتگذار و ملحد محسوب میشوند.
پیش از ۷ اکتبر [حمله حماس] این دو اردوگاه در میان شهروندان اسراییل به شدت با یکدیگر درگیری داشتند. پس از حمله حماس، به مدت چند هفته به نظر میرسید که در مواجهه با یک دشمن مشترک اختلافات خود را کنار گذاشتهاند. اما این یک توهم بود. درگیریهای خیابانی دوباره شعلهور شد و احتمال مصالحه میان این دو دیگر قابل تصور نیست. نتیجه محتملتر هم اکنون پیش چشمان ما در حال آشکار شدن است. بیش از نیم میلیون اسرائیلی، نمایندگان اردوی اول یا همان «دولت [سکولار] اسرائیل»، از اکتبر تاکنون کشور را ترک کردهاند که نشان میدهد کشور در حال غرق شدن در «دولت یهودا» است. این یک پروژه سیاسی است که جهان عرب و شاید حتی جهان به طور کلی در درازمدت آنرا تحمل نخواهند کرد.
۲.
شاخص دوم بحران اقتصادی اسرائیل است. در میان درگیریهای مسلحانه مستمر، به نظر میرسد که طبقه سیاسیِ حاکم در کشور هیچ برنامهای برای تراز بودجه و امور مالی دولت ندارد، جز اینکه به طور فزایندهای به کمکهای مالی آمریکا متکی شود. در سهماهه آخر سال گذشته، اقتصاد اسرائیل نزدیک به %۲۰ سقوط کرد؛ از آن زمان تاکنون، روند بهبود شکننده بوده است. تعهد واشنگتن به پرداخت ۱۴ میلیارد دلار کمک مالی احتمالاً این وضعیت را تغییر نخواهد داد. برعکس، بار اقتصادی سنگینتر خواهد شد اگر اسرائیل به نیت خود برای جنگ با حزبالله عمل کند و فعالیتهای نظامی خود را در کرانه باختری افزایش دهد، درست در زمانی که برخی کشورها - از جمله ترکیه و کلمبیا - شروع به اِعمال تحریمهای اقتصادی علیه اسراییل کردهاند.
این بحران با بیکفایتیِ وزیر دارایی، «بزالل اسموتریچ» [از جناح راست افراطی] تشدید شده است. او مدام پولها را به شهرکهای یهودی در کرانه باختری سرازیر میکند اما به نظر نمیرسد که بتواند وزارتخانهی خودش را به درستی اداره کند. در همین حال، شدت اختلاف بین دو اردوگاه «دولت [سکولار] اسرائیل» و «دولت یهودا»، همراه با وقایع ۷ اکتبر، باعث میشود که برخی از سرمایهداران بزرگ اقتصادی و مالی سرمایه خود را از کشور خارج کنند. کسانی که حالا به فکر انتقال سرمایههای خود افتادهاند به همان بیست درصدی از شهروندان اسراییل تعلق دارند که هشتاد درصد مالیات کشور را پرداخت میکنند.
۳.
شاخص سوم انزوای بینالمللی و روزافزون اسرائیل است. اسراییل به تدریج به یک دولت طرد شده تبدیل میشود. این روند قبل از ۷ اکتبر آغاز شده بود اما از زمان شروع نسلکشی [در غزه] تشدید شده است. مواضع بیسابقهای که دیوان بینالمللی دادگستری و دیوان کیفری بینالمللی اتخاذ کردند این انزوای دولت اسراییل را انعکاس میدهد. پیش از این، جنبش جهانی همبستگی با فلسطین فقط میتوانست عدهای را به مشارکت در تحریمات ضداسراییل ترغیب کند، اما نمیتوانست راه تحریمهای بزرگ بینالمللی را بگشاید. قدرتمندان سیاسی و اقتصادی دنیا کماکان به حمایت خود از اسراییل ادامه خواهند داد.
در این زمینه، تصمیمات اخیر دیوان بینالمللی دادگستری و دیوان کیفری بینالمللی ــ احتمال ارتکاب نسلکشی و ضرورت توقف حمله به رفح و تلاش برای اخذ حکم دستگیری رهبران اسراییل به اتهام جنایات جنگی ــ سعی در همسویی با دیدگاههای جامعه مدنی جهانی دارد، نه صرفاً انعکاس نظر صاحبان قدرت و نفوذ. این دو دیوان بینالمللی نتوانستند کشتار مردم غزه و کرانه باختری را کاهش دهند، اما توانستند سرزنشها و انتقادات علیه دولت اسرائیل را تشدید کنند که موجب شد این انتقادات به طور فزایندهای هم از بالا [از سمت دولتها] و هم از پایین [از سوی جنبشهای مدنی] مطرح شوند.
۴.
چهارمین شاخص مرتبط، تغییرات اساسی در میان جوانان یهودی در سراسر جهان است. پس از رویدادهای نه ماه گذشته، بسیاری از آنها اکنون به نظر میرسد که مایلاند ارتباط خود را با اسرائیل و صهیونیسم کنار نهند و به طور فعال در جنبش همبستگی با فلسطین شرکت کنند. زمانی بود که اجتماعات یهودی، به ویژه در ایالات متحده، برای اسرائیل در برابر انتقادها مصونیت موثری را تدارک میدیدند. از دست دادن این حمایت، یا بخشی از این حمایت، پیامدهای خطیری برای جایگاه جهانی کشور اسراییل دارد. لابی دولت اسراییل در آمریکا یا «اِیپَک» (AIPAC) هنوز میتواند به مسیحیان صهیونیست برای ارائه کمک و تقویت عضویت خود تکیه کند، اما بدون یک حمایت قابل توجه از جانب جامعه یهودیان، دیگر همان سازمان قدرتمند پیشین نخواهد بود. قدرت این لابی در حال فرسایش است.
۵.
پنجمین شاخص، ضعف ارتش اسرائیل است. تردیدی نیست که ارتش اسراییل (آی دی اف = نیروی دفاع اسرائیل) همچنان یک نیروی قدرتمند و دارای جدیدترین تسلیحات پیشرفته است. اما محدودیتهای آن نیز در ۷ اکتبر برملا شد. بسیاری از اسرائیلیها احساس میکنند که ارتش بسیار خوششانس بوده ، زیرا وضعیت میتوانست بسیار بدتر هم باشد اگر حزبالله لبنان در یک حمله هماهنگ [با حماس] در عملیات هفت اکتبر شرکت میکرد. از آن زمان، اسرائیل نشان داده که به شدت به یک ائتلاف منطقهای به رهبری ایالات متحده برای دفاع از خود در برابر ایران متکی است. ایران در حمله هشداردهندهی خود در آوریل ۲۰۲۴ حدود ۱۷۰ پهپاد به همراه موشکهای بالستیک و هدایتشونده را به خدمت گرفت. بیشتر از همیشه، پروژه صهیونیستی به تحویل سریع مقادیر عظیمی از تجهیزات آمریکایی وابسته است، بدون آنها حتی نمیتواند با یک ارتش کوچک چریکی در جنوب مقابله کند.
اکنون در میان یهودیان اسراییل این تصور گسترده وجود دارد که اسرائیل برای دفاع از خود آمادگی کامل ندارد. این موضوع باعث شده که برخی خواهان لغو معافیت خدمت نظام برای یهودیان فوق ارتدوکس شوند، معافیتی که از سال ۱۹۴۸ وجود داشته و حالا از دولت خواسته میشود هزاران هزار نفر از این یهودیان به شدت مذهبی و ارتدوکس را به خدمت نظامی فرابخوانند. البته این امر در میدان نبرد تفاوت چندانی نخواهد داشت، اما خودش بازتابی است از میزان بدبینی به ارتش که به نوبه خود شکافهای سیاسی درون اسرائیل را عمیقتر کرده است.
۶.
آخرین شاخص، تجدید انرژی در میان نسل جوان فلسطینی است. این نسل بسیار متحدتر، به طور ارگانیک متصل به یکدیگر و نسبت به آینده خود با بصیرتتر از نخبگان سیاسی فلسطینی [نسل پیشین رهبران] عمل میکند. با توجه به اینکه جمعیت غزه و کرانه باختری از جوانترین جمعیتهای جهان است، این نسل جدید تاثیر زیادی بر مسیر مبارزه برای آزادی خواهد داشت. بحثهای در حال انجام در میان گروههای جوان فلسطینی نشان میدهد که آنها در صدد ایجاد یک سازمان واقعاً دموکراتیک هستند - یا تجدید سازمان آزادیبخش فلسطین (PLO) یا ایجاد یک سازمان سراپا جدید - که چشماندازی از رهایی را دنبال خواهد کرد متضاد با آنچه تا کنون تشکیلات خودمختار معرف آن بوده است. به نظر میرسد این جوانان راهحل یک دولت را نسبت به مدل دو دولتی که بیاعتبار شده است ترجیح میدهند.
آیا آنها قادر خواهند بود به زوال صهیونیسم پاسخ موثری بدهند؟ این سوآلی است که پاسخ دادن به آن دشوار است. فروپاشی یک پروژه دولتی همیشه با یک جایگزین بهتر همراه نیست. در سایر نقاط خاورمیانه - در سوریه، یمن و لیبی - ما دیدهایم که نتایج چقدر خونین و درازمدت میتواند باشد. این یک مورد از استعمارزدایی خواهد بود و قرن گذشته نشان داده است که واقعیتهای پس از استعمار همیشه به بهتر شدن و بهبود وضعیت استعماری نمیانجامد. تنها خود فلسطینیان و ابتکار و اقدام آنها میتواند ما را در مسیر درست حرکت دهد. من معتقدم که دیر یا زود، ترکیب انفجاری شاخصهایی که در بالا نام بردم منجر به نابودی پروژه صهیونیستی در فلسطین خواهد شد. وقتی این اتفاق بیفتد، باید امیدوار باشیم که یک جنبش رهاییبخش قوی وجود داشته باشد که جای خالی را پر کند.
بیش از پنجاه و شش سال است که چیزی به نام «فرایند صلح» - فرایندی که هرگز به جایی نرسید - در واقع مجموعهای از اقدامات آمریکایی و اسرائیلی در دستور کار بوده و از فلسطینیها انتظار میرفته بیایند و آنرا صحه بگذارند. امروز، این به اصطلاح «صلح» باید جای خود را به استعمارزدایی بدهد و فلسطینیان باید بتوانند برنامهی خود را برای منطقه صورتبندی کنند و این بار اسراییلیها هستند که باید واکنش نشان دهند. این اولین بار خواهد بود، حداقل در چند دهه اخیر، که جنبش فلسطین پیشگام در ارائه پیشنهادهای خود برای دوران پس از استعمار و غیرصهیونیستی (یا هر نامی که به موجودیت جدید داده شود) خواهد بود. در این مسیر، احتمالاً به اروپا (شاید به کانتونهای سوئیس و مدل بلژیک) یا به نحو مناسبتر، به ساختارهای قدیمی مدیترانه شرقی نگاه خواهند کرد، جایی که گروههای مذهبی سکولارشده به تدریج به گروههای قومی ـ فرهنگی تبدیل شدند که در یک سرزمین کنار یکدیگر همزیستی میکردند.
خواه مردم این ایده را بپسندند یا از آن بترسند، فروپاشی اسرائیل دیگر امری قابل پیشبینی شده است. این احتمال باید از این پس در گفتگوهای بلندمدت درباره آینده منطقه لحاظ شود. این موضوع به اجبار در دستور کار قرار خواهد گرفت زیرا مردم متوجه میشوند که تلاش یک قرن، به رهبری بریتانیا و سپس ایالات متحده، برای تحمیل یک دولت یهودی بر یک کشور عربی رفته رفته به پایان خود نزدیک میشود. این تلاش تا این تاریخ موفق شده که جامعهای از میلیونها اشغالگر ایجاد کند، بسیاری از آنها اکنون نسل دوم و سوم هستند. اما حضور آنها در این سرزمین هنوز که هنوز است، درست مانند وقتی که تازه وارد میشدند، به تحمیل خشونتآمیز ارادهشان بر میلیونها نفر از مردم بومی بستگی دارد، مردمی که هرگز از مبارزه برای تعیین سرنوشت و آزادی در وطن خود دست برنداشتند. در دهههای آینده، اشغالگران باید این راه و رسم را کنار نهند و تمایل خود را برای زندگی به عنوان شهروندان برابر در یک فلسطین آزاد و استعمارزدایی شده نشان دهند.
آنچه در زیر میآید صحبتی غیررسمی و مختصر به زبان ساده است که ویجی پراشاد در یک نشست مجازی در اواخر ۲۰۲۲ ادا کرد و به تازگی در شبکه یوتوب منتشر شده است. متن از زیرنویس نوار ویدیویی در کانال یوتوب برداشته شد. این متن برای آنکه قابل ترجمه باشد نخست نیاز به ویراستاری داشت. زیرنویسهای یوتوب در زبان اصلی به وسیلهی ماشین از گفتار به نوشتار تبدیل میشوند و نیاز به تصحیحِ انسانی دارند. ترجمه ماشینی به فارسی نیز مملو از اشتباه و اشکال است. ضبط درست اسامی افراد و عنوان کتابها و مراجع و پیوندهای اینترنتی، همچنین نقطهگذاری و پاراگراف بندی و حذف آواها و زوائد لفظی در متن انگیسی به دست من انجام شد. پس از ویراست متن انگلیسی به ترجمه آن پرداختم. عنوانهای فرعی هم از من است. آنچه در [ ] آمده اضافههای مترجم است.
دلیل ترجمه: گرایش چپِ مستقل در ایران که خود را صدای سوم هم مینامد ــ در تمایز با «چپ محور مقاومت» که همدست جمهوری اسلامی و رژیمهای مرتجع ضدآمریکایی بوده است، و همچنین در تمایز با بخش دیگری از چپ که برعکس اولی، برای مبارزه با جمهوری اسلامی خود را نیازمند پشتیبانی دولتهای غربی میداند ــ همواره در پی حفظ همبستگی بینالمللی علیه ساختارهای سلطه و بهرهکشی بوده است. در این مسیر، انواع گرایشهای «مارکسیسم غربی» به یاری آمده و ترجمه این منابع در ایران تا اندازهای خوراک تئوریک فراهم کرده است. با این وجود، این ضعف بزرگ مارکسیسم غربی که هرگز نتوانسته با یک جنبش بزرگ ملی با بینالمللی پیوند بخورد و مسیری را برای کسب قدرت در یک کشور به پایان ببرد، خصلت روشنفکرانه و آکادمیک آنرا تشدید کرده است، و همین ویژگی دامن «صدای سوم» چپ ایران را هم تا اندازهای گرفته است و به آن روحیهای محفلی و بیشروشنفکرانه بخشیده است. صحبت شفاهی ویجِی پراشاد که تصادفی در «یوتوب» نظر مرا جلب کرد، فراخوان برای بازیابی یک سنت نظری و عملی است که میخواهد بر این محدودیتها فائق آید و بدون افتادن به چالهی «محور مقاومت»، از منظری غیراروپایی، توجه را به ساختارهای اقتصاد سیاسی سیستم جهانی و ضرورت مبارزه با امپریالیسم جلب کند. برای شخص من، نسلکشی دولت اسراییل در غزه با پشتیبانی فعال دولت های غربی تلنگری جدی بود برای رجوع دوباره به همان منابعی که ویجی پراشاد در اینجا از آنها نام میبرد. /// عبدی کلانتری
درباره نویسنده: «ویجِی پراشاد» روشنفکر مارکسیست هندی تاریخنگار، نویسنده، گزارشگر، و مفسر سیاسی است. او مدیر اجرایی انستیتو تحقیقات اجتماعی «ترایکانتینِنتال» ، سردبیر انتشارات «لفتوُرد» در شهر دهلی، خبرنگار ارشد در بنیاد رسانهای «گلوب تروتر»، و پژوهشگر ارشد غیرمقیم در «انستیتو مطالعات مالی چانگیانگ» در دانشگاه «رنمین» چین است. پراشاد به خاطر انتقاداتش از سرمایهداری، نواستعمار، استثناگراییِ آمریکایی و امپریالیسم غربی شناخته میشود. او مروج کمونیسم و مدافع مبارزات مردم جنوب جهانی علیه استعمار است. /// ویکیپیدیا
--
مارکسیسم و استعمارزدایی
«کتابخانه یادبود مارکس» [که میزبان این برنامه است] بدون شک یکی از عزیزترین نهادهای مورد علاقه من در بریتانیا است، کشوری که قبلا «پادشاهی متحد» (یونایتد کینگدام) نام داشت. میخواهم چند نکته درباره مسئله استعمارزدایی، اندیشه ضد استعماری، و مباره با امپریالیسم بیان کنم. به علاقهمندان توصیه میکنم به وبسایت «ترایکانتینِنتال» بروند و پژوهشی را که با همکاری «کازا دِلاس آمریکاز» (خانه آمریکا) در کوبا انجام دادیم دانلود کنند. عنوان این کتابچه «ده تز در بارهی مارکسیسم و استعمارزدایی» است.
اینجا مستقیم درباره این متن یا به نقل از آن صحبت نخواهم کرد، اما خواندن متن را به شدت توصیه میکنم. فکر میکنم مطالعه آن مفید باشد. مثل سایر پژوهشهای ما که ماهانه منتشر میشوند، این متن بسیار کمحجم است، جداً خواندنش را توصیه میکنم، لطفاً به آن نگاهی بیندازید.
«امروز وقتاش نیست، استعمارگر!»
این روزها موقعیت بسیار سختی را از سر میگذرانیم. اروپا به دلیل جنگ اوکراین در تلاطم است. این رویداد مرکز توجه اروپاییان شده؛ تأثیرات این جنگ بر هزینه زندگی مردم در کشورهای اروپایی از جمله آلمان تأثیر میگذارد، کشوری که همین الان هم به دلیل کاهش یا کند شدن جریان گاز طبیعی از روسیه، تورم و بهای گران انرژی را تجربه میکند. قطعاً، تخریب خط لوله «نورداستریم» تأثیر بلندمدتی بر هزینه زندگی در آلمان و بقیه قاره، از جمله انگلستان، اسکاتلند، ولز و سایر کشورها خواهد داشت.
توجه مردم عمدتاً بر خاتمه جنگ در اوکراین متمرکز شده است. جالب است که به سایر جنگهای جاری در جهان توجه کمتری میشود، از جمله درگیریهایی که بتازگی خود من گزارش دادهام یعنی جنگ در جمهوری دموکراتیک کنگو که قسمت شرقی آن دوباره در انتظار حملهای از طرف نیروهای اعزامی از اوگاندا، کنیا و سایر کشورها است. جمهوری دموکراتیک کنگو در سی سال گذشته شاهد مرگ میلیونها نفر بوده است، شاید تا ۸ میلیون نفر کشته شدهاند، و تقریباً هیچ کنجکاویِ بینالمللی نسبت به آن وجود ندارد؛ این یکی از دلایلی است که حتی دولت آفریقای جنوبی تحت رهبری «سیریل رامافوسا» که ابداً دولتی چپگرا نیست، علناً اعلام کرد که جنگ اوکراین جنگ ما نیست، جنگ شماست. این یک جنگ اروپایی است. ما قصد نداریم در آن دخالت کنیم. دولت هند، یک دولت راستگرا، گفته است که ما آماده نیستیم کسی را برای جنگ اوکراین محکوم کنیم زیرا این جنگ شماست. ما درگیریهای خودمان را داریم. هند با کشور چین درگیری مرزی دارد؛ این درگیری آنهاست، درگیری هند است. چرا هند باید در مورد جنگ اوکراین نظر بدهد؟ در حال حاضر، رئیسجمهور کوبا، میگل دیاز-کانِل، در مسکو است و استدلال مشابهی از آمریکای لاتین به گوش میرسد که این یک جنگ اروپایی است! این جنگ جهانی نیست. من از اینجا شروع میکنم چون این یک پدیده جالب است. این ایده که گویا مردم در مکانهای مختلف جهان باید در مورد رویدادی که مستقیماً به اروپا مربوط میشود نظر داشته باشند.
به عبارت دیگر، اروپا دوباره ادعا میکند که تاریخاش همان تاریخ جهانی است، در حالی که تاریخ جمهوری دموکراتیک کنگو و مردم کنگو حق ندارند ادعای «تاریخ جهانی» را داشته باشند؛ چرا وقایع کنگو اروپا را تکان نمیدهد؟ کوباییها ممکن است بگویند، نگاه کنید، هر سال در سازمان ملل متحد، ۱۸۵ کشور رأی میدهند تا محاصرهی یکجانبه آمریکا علیه کوبا را پایان دهند، که باید آنرا یک اقدام جنگی علیه کوبا از سال ۱۹۶۰ تا کنون به شمار آورد، جنگی که ایالات متحده در تمام این دههها پیگیرش بوده است؛ کوباییها ممکن است بگویند ما هم در تاریخ جهانی جایگاه داریم. چرا ما حالا باید در مورد تاریخ اروپا نظر بدهیم وقتی که اروپا به ما علاقهای ندارد؟
در آن میدان [تاریخ جهانی با محوریت اروپا و آمریکا] برای ما حقوق بشری وجود ندارد که کسی دفاع آنرا به عهده بگیرد؛ این حال و هوای غالب این روزهاست، آنها میگویند علاقهای به پذیرش شما در تاریخ جهانی نداریم. میخواهم بر همین نکته انگشت بگذارم. جالب است حال و هوای مقاومت در برابر این [رفتار استعماری] را در انواع دولتها میبینید، در طیف چپ دولت کوبا را داریم و در طیف راست دولت هند، و در سراسر جهان، در جنوب جهانی همین حالت برقرار است. بخشهایی از جهان که قبلاً مستعمره بودهاند همان چیزی را به زبان میآورند که زمانی پلنگ سیاه شماره یک [نخستین فیلم آمریکایی به این نام] گفته بود، «امروز وقتش نیست، استعمارگر! امروز نه.»
[سازمان انقلابی «پلنگان سیاه» در آمریکا با رهبری بابی سیل و هیویی نیوتون با دیدگاههای متأثر از ناسیونالیسم سیاهپوستان و مارکسیسم ـ لنینیسم با مشی مسلحانه تدافعی، حدود بیست سال از دههی شصت میلادی تا اوایل دههی هشتاد میلادی در آمریکا، بریتانیا، و الجزایر فعال بود. شعار «امروز نه، استعمارگر، امروز نه!» از فیلم «پلنگ سیاه» (۱۹۷۷، ایان مریک) و از دنیای سینمایی داستانهای سریالی ماروِل گرفته شده است. در این فیلم، شخصیت شوری (Shuri)، خواهر پلنگ سیاه، در یکی از صحنهها این جمله را به زبان میآورد. این جمله به نمادی از مقاومت در برابر نفوذ و سلطه استعماری تبدیل شده است و اغلب در زمینههای مختلف سیاسی و اجتماعی استفاده میشود تا پیام مقاومت در برابر سلطه و استثمار را منتقل کند.]
امروز نه، استعمارگر! امروز نه!
برجستهترین بیان این موضوع از وزیر امور خارجه هند، آقای جی شانکار، میآید که وقتی یک خبرنگار با اصرار از او پرسید چرا هند خرید نفت از روسیه را متوقف نمیکند، در برابر سرزنش خبرنگار غربی، شانکار با آرامش مخصوص خودش جواب داد که، من به این موضوع فکر کردهام، نفتی که هند در یک ماه میخرد، اروپا در یک بعدازظهر از روسیه میخرد! به این فکر کنید! گفتهی سنجیدهی شانکار اساساً بازگویی همان بیان نمادین است، «امروز نه، استعمارگر! من علاقهای به زورگویی تو یا گفتن اینکه چه کاری باید انجام دهم، ندارم!»
همین واکنش را در اجلاس «جی ۲۰» (G20) در شهر بالی، اندونزی، دیدیم. تمایلی از سوی رهبران کشورها وجود داشت که به جو بایدن یا جاستین ترودو اقتدا نکنند و به تعظیم در نیایند. سرزنشی که جاستین ترودو از شی جینپینگ دریافت کرد، که به طور گسترده در سراسر جنوب جهانی و حتی بخشهایی از شمال هم منتشر شد، جالب بود: جایی که شی جینپینگ به ترودو گفت که در دیپلماسی مثل یک بچه مدرسهای رفتار میکنی، و جاستین ترودو پس از بیان آن نظرات مجبور شد یواشکی روی خود را کم کند.
این یک حال و هوای جدید است. چه حال و هوایی؟ آیا میتوانیم آن را به عنوان حال و هوای باقیمانده از ضداستعمارگرایی توصیف کنیم؟ شاید تا اندازهای، نه اینکه بگوییم این دولتها لزوماً دولتهای مردمی یا چپگرا هستند. خیر، همانطور که گفتم، دولت آقای مودی در هند یک دولت نئوفاشیست است. با این وجود، این حال و هوای غالب است. باید به آن اشاره شود.
این را هم اضافه کنید که فرانسویها از مالی، از گینه اخراج شدهاند؛ زمانی که امانوئل مکرون به وهران (اوران) در الجزایر رفت، او را هو کردند، مسخرهاش کردند! مردم گفتند از اینجا برو بیرون! مکرون مجبور شد بپرد توی ماشینش و سریع فرار کند.
کشورهای اروپایی، از جمله بریتانیا، در تلاش هستند که در غربِ آفریقا و نوار ساحل دوباره نیروهای خود را جمع و متمرکز کنند. یکی از مقامات عالیرتبه [بریتانیایی] به آکرا، در کشور غنا رفته تا یک دستور کار با ابتکار آکرا تنظیم کند، که قرار است جایگزین طرحها و نقشههای مختلفی باشد که اروپاییها برای آن منطقه ساحل در شمال آفریقا و غرب آفریقا داشتهاند. جیمز هیپی، وزیر مشاور نیروهای مسلح بریتانیا، در آکرا است و تلاش میکند ابتکار خود آکرا را به عنوان جایگزین جلو ببرد؛ به عبارت دیگر، «امروز نه، استعمارگر!» این حال و هوای خیابانها است. اما این مانع قدرتهای استعماری قدیمی نمیشود که مدام سعی در بازگشت به قدرت داشته باشند؛ فقط حالا با استفاده از اصطلاحاتی مثل «حقوق بشر» ادعا میکنند که دیگران امپریالیست هستند، روسها، چینیها و غیره امپریالیست واقعی هستند، نه خودشان!
به ما میگویند، «بیایید امپریالیسم اروپا یا ایالات متحده را فراموش کنیم.» برای اهداف تبلیغاتی یا برای روشنسازی، میخواهند جهان باور کند که امپریالیستهای امروزی فقط در پکن یا مسکو به سر میبرند. امپریالیسم قدیمی که به نواستعمار تبدیل شد، باید فراموش شود؛ این هم حال و هوای غالب است.
مسألهی تئوری
خوب، حالا بیاییم به مشکل تئوری برگردیم. برگردیم به دهه ۱۹۸۰، در زمان بحران بزرگ قرض و بدهی مالی که جهان سوم را فرا گرفت و چندین کشور را ورشکست کرد، از جمله مکزیک در سال ۱۹۸۲ که هنوز از عواقب آن سالم به در نیامده است. در زمان بحران بدهی [بدهیهای غیرقابل بازپرداخت کشورهای پیرامونی به کشورهای متروپول]، هنگامی که اتحاد جماهیر شوروی در حال تضعیف بود، ما شاهد حملات نظامی از سوی «کشورهای جنگطلب غربی» (Western Warrior States) علیه کشورهای آمریکای مرکزی بودیم، کودتا در بورکینافاسو علیه توماس سانکارا در سال ۱۹۸۷ و نظیر آن. [کودتای بورکینافاسو در سال ۱۹۸۷ خونین بود. در ۱۵ اکتبر ۱۹۸۷، کاپیتان بلیز کامپائوره کودتا را علیه رئیسجمهور چپگرای وقت کاپیتان توماس سانکارا، که دوست و همکار سابق او در شورش سال ۱۹۸۳ بود، سازماندهی کرد و موفق شد.]
در دهه ۱۹۸۰، ایدهها و گرایشهای ضدامپریالیستی در مراکز دانشگاهی غربی رفتهرفته تأثیر خود را از دست دادند. طوری شد که لفظ «امپریالیسم» با واکنش بیحوصلگی روبرو میشد، انگار این یک اصطلاح قدیمی و نابهنگام و از مُدافتاده است. کمکم واژههای جدیدی را به عنوان جایگزین پذیرفتیم، «جهانیشدن» (گلوبالیزیشن) و «مسطح شدن جهان» که در سازمان تجارت جهانی (تأسیس ۱۹۹۵) حرفاش به میان آمد و گفته شد همه کشورها در یک تراز هستند و به یکسان وارد بازی تجارت جهانی میشوند و اصطلاح امپریالیسم، مفهوم امپریالیسم، ساختار امپریالیسم چیزی نیست که شایسته توجه باشد.
متأسفانه، در این دوران، تهاجمی مستمر به مارکسیسم صورت گرفت که جای تأسف دارد، آنهم به وسیلهی یک ناشر چپ در لندن، یعنی «نیو لفت ریویو» و انتشارات «ورسو»، که در سال ۱۹۸۵ کتابی از ارنستو لاکلائو و شانتال موفه به نام «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» منتشر کردند. به زعم من، این دو نویسنده به شیوهای نادرست کار آنتونیو گرامشی [نظریهپرداز برجسته مارکسیسم در ایتالیا] را برای حمله به مارکسیسم مورد استفاده قرار دادند، و در واقع به ترویج «پسامارکسیسم»، «پساساختارگرایی» و «پسااستعمارگرایی» مدد رساندند. این تبدیل شد به گرایش غالب در ادبیات دانشگاهی چپ که در دهه ۱۹۸۰ از کشورهای غربی بیرون میآمد.
بسیاری از پژوهشگران چپ یا دست به عقبنشینی زدند یا فقط کارهای تجربیِ میدانی تولید کردند. آنها نمیخواستند مستقیماً با این مکاتب فکری به مقابله بپردازند. بهویژه پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، ضعف بزرگی در توانایی ما برای مقابله با این تحقیر مارکسیسم به نام پسامارکسیسم بروز کرد.
رفیق گرانقدر من «اعجاز احمد» [مارکسیست و نظریه پرداز برجسته هندی ـ آمریکایی] که اوایل امسال درگذشت، همیشه میگفت که تمام این صحبتها درباره پسامارکسیسم در حقیقت پیشامارکسیسم است. لاکلائو و موفه به متنهای پیش از مارکسیسم بازمیگردند، نوعی ایدهآلیسم، وقتی که درباره «عاملیت» و «سوژه» [فاعل شناسا]و غیره صحبت میکنند، آنها از تأثیر ساختاری اقتصاد سیاسی دور میشوند و دوباره برمیگردند به پیش از مارکسیسم، نه اینکه از مارکسیسم فراتر رفته باشند. آنها پیشامارکسیست هستند.
این مشاهده جالبی است و فعلاً همینجا آنرا رها میکنم. این مسئله چه ارتباطی با افزایش نابرابریها بین شمال جهانی و جنوب جهانی دارد؟ با نرخ فقر چه رابطهای دارد که در بسیاری از نقاط جهان افزایش یافته حتی وقتی که کارخانههای صنعتی از مرکز اقتصاد جهانی، اروپا و آمریکای شمالی، به سایر نقاط جهان صادر شدهاند؟
دو کتاب از اعجاز احمد
باید به خاطر داشته باشیم که روند صنعتیشدن که بخشی از برنامه جنبش ضد استعماری در دورههای قبلی بود، قرار نبود صنعتیسازی آهسته و تکهتکه باشد. این یک برنامهی صنعتیشدن کامل و سراسری بود به نحوی که شما میتوانستید اقتصادهای ملی و منطقهای تولید کنید: شما میتوانستید اقتصادها را از چنگ اقتصاد استعماری تکمحصولی بیرون بیاورید و بهبود و تنوع ببخشید. این برنامه متعلق به دوران قبلیِ مبارزات ضداستعماری بود که میگفتند ما باید صنعتیسازی را به عنوان جایگزینِ واردات داشته باشیم. صنعتیشدن فقط داشتن یک کارخانه در کشور نبود. در واقع، برای تغییر توازن نیروها در اقتصاد جهانی، در ساختاری که امپریالیسم ایجاد کرده بود، باید این صنعتیشدن صورت میگرفت. با این حال، در دوران کنونی، در این دورهی جهانیشدن، همانطور که مشاهده کردهاید، کارخانهها تفکیک شدند. شما یک شرکت خودروسازی کامل را نمیبینید که از آلمان به هند منتقل شود؛ آنچه دارید یک کارخانه تایرسازی یا کارخانه تسمهنقالهسازی است، یا گوشهای در یک کشور فقط شمع موتور تولید میکند؛ آنچه جهانی شد تفکیک پروسهی تولید بود. در این نوع جهانیسازی، قرار نبود که صنعت در سراسر جهان به یکسان پراکنده شود. این شکلهای تفکیکشدهی تولید بود که در سراسر جهان پخش شد. همه اینها در زمانی اتفاق افتاد که مارکسیسم [در نظر و عمل] ضعیف شده و به عقب رانده شده بود!
بر همین روال، آثار دیگری مثل کتاب «امپراتوری» اثر آنتونیو نگری [و مایکل هارت] وجود داشت که استدلال میکرد این امپراتوری هیچ مرکز واقعی ندارد. این یک «ریزوم» بود، به همان روشی که ژیل دلوز و فیلیکس گُتاری در کارهای خود درباره ریزومها نشان دادند، این توصیف نوعی اقتصاد پسامدرن بود. [دلوز و گتاری از اصطلاحات «ریزوم» و «ریزوماتیک» (از یونانی باستان ῥίζωμα، rhízōma، «انبوههای از ریشهها») استفاده میکنند تا شبکهای را توصیف کنند که «هر نقطهای را به هر نقطه دیگری متصل میکند.»]
به زعم این نویسندهها، این یک اقتصاد بدون مرکز بود. از ما میخواستند فراموش کنیم که شهر لندن یا والاستریت در نیویورک یا مراکز مالی در فرانکفورت همچنان بسیاری از بخشهای زنجیره تأمین جهانی را ساختار میبخشند. میگفتند فراموش کنید که قوانین جدید مالکیت بینالمللی در سازمان تجارت جهانی به شرکتهایی مانند «اپل» اجازه داد که هیچ چیزی تولید نکنند! اپل هیچ کامپیوتر یا محصولی تولید نمیکند! این «فاکسکان» و سایر شرکتها هستند که این فرآوردهها را در همان کارخانههای تفکیکشده تولید میکنند، و شرکت «اپل» فقط از مجوز و رانتی که دارد کسب درآمد میکند. فقط از «پتنت» خود پول در میآورد! این یک دوران فوقالعاده بود، و یک دوره سردرگمی برای افراد [در جناح چپ].
حتی دیوید هاروی بهطور اخص نوشت که شواهدی برای امپریالیسم وجود ندارد زیرا سرمایهگذاری مستقیم خارجی در جنوب جهانی افزایش یافته و شما صنعتیسازی در جنوبِ جهانی را دارید. اما این تنها به یک شاخص نگاه میکرد، فقط به شاخص سرمایهگذاری مستقیم خارجی یا رشد ظرفیت صنعتیشدن نگاه میکرد. این نگاه به ساختار سیستم جهانی به عنوان یک کل نبود و تلاش نمیکرد بفهمد چگونه این کشورها، حتی هند، با وجود پیشرفتهای عمدهای که توسط بخشهایی از جمعیت انجام شده، همچنان در موقعیت تابعیت و وابستگی قرار دارند.
اینها همه به وضوح دیده نمیشد، و در این میان، انرژیای که شاید میشد صرف تجزیه و تحلیل نوع جدیدی از چنگگهای استعماری شود به هدر رفت، و مثل بسیاری از آنچه تفکر پساساختارگرا انجام داد، تبدیل به نوعی گرایش به فرهنگ شد. یعنی جستجوی قیادت فرهنگی عدهای به دست عدهای دیگر، همان کاری که چندفرهنگیگرایی (مالتیکالچرالیسم) در کشورهای متروپل انجام داده بود. به جای بررسی پرسشهای مربوط به نژاد به عنوان یک اصل ساختاری در اقتصاد، به جای کاوش ساختار نژادپرستی، به بررسی نگرشها و رفتارهای نژادپرستانه پرداخته شد.
گویی اگر سمینار برگزار کنید و مردم را از رفتارهای نژادپرستانه برحذر بدارید همین کافی است. پلیس را آموزش دهید تا نسبت به جوانان سیاهپوست حساسیت پیدا کنند و چون حساس شدند دیگر به بچههای سیاه شلیک نمیکنند! این رویکرد نمیگذارد به این نکته فکر کنیم که شلیک به جوانان سیاهپوست در لندن، به عنوان مثال، فقط درباره نگرش و رفتار نیست، بلکه این نگرشها و رفتارها در ساختار اقتصاد سیاسی بازتولید میشوند و این اصل باید بهطور عمیق درک شود. در سطح جهانی هم همین گونه است. همانطور که چندفرهنگیگرایی دل و روده نقد ضد استعماری و ضد نژادپرستی را بیرون کشید و بیاثرش کرد، در سطح جهانی نیز اندیشه پسااستعماری و غیراستعماری سکه رایج شد. به عبارت دیگر، بیایید فقط به قدرت و فرهنگ نگاه کنیم، اما به اقتصاد سیاسی که زندگی روزمره و رفتار را ساختار میدهد و ذهنیت استعماری را بازتولید میکند، نگاه نکنیم. این باید از دستور میز بحث برداشته شود!
به این نحو وارد این باتلاق آکادمیک شدیم که مارکسیسم اجازه ورود به آنرا نداشت! علامت بزرگی بالای ورودی آکادمی نصب شده بود: «مارکسیسم اجازه ورود ندارد»، مگر اینکه بخواهد از یک سوراخ کوچک موش وارد شود و به عنوان یک صنعت خانگی بیخطر و دستاموز در یک دانشگاه بماند، که در آن فقط یک استاد مارکسیست نمایشی به کار مشغول باشد و هر دانشگاهی مجاز است تا بگوید که ما تنوع دیدگاهها را رعایت میکنیم، اما مارکسیسم در واقع باید در آن سوراخ کوچک موش بماند و جرأت حمله به تفکر جریان اصلی را نداشته باشد! رادیکالیسم سپس به عنوان چندفرهنگیگرایی (مالتیکالچرالیسم) یا گرایش آکادمیک غیراستعماری (decoloniality) [شکلهای زیست بومی غیراستعماری] به جای اندیشهورزیِ ضداستعماری و غیره ظاهر میشود. اما خدا نکند که چیزی درباره عملیات استخراج «کولتان» در کنگو بپرسید! [کولتان، که به نام کولومبیت-تانتالیت هم شناخته میشود، یک سنگ معدن فلزی است که جزء اصلیِ بسیاری از محصولات الکترونیک مدرن، از جمله گوشیهای همراه، لپتاپها و خودروها است. جمهوری دموکراتیک کنگو (DRC) بزرگترین ذخایر کولتان در جهان را دارد، با ۶۰ درصد از صادرات جهانی و ۴۰ درصد از تولید در سال ۲۰۱۹. استخراج کولتان در جمهوری دموکراتیک کنگو با تخریب شدید محیط زیست و نقض حقوق بشر مرتبط بوده است.] خدا نکند که سوالاتی درباره استخراج مس در زامبیا، انتقال پرداختها، و دزدی ثروت مردم داشته باشید، یا بدانید که شصت درصد کودکانی که روی لایه مس در منطقه کمربند مسی زامبیا زندگی میکنند قادر به خواندن این سوالات نیستند و این پرسشها نباید دستور مطالعهی هیچ کلاس درسی باشد.
نگاههای غرزننده و سرچرخاندن از سر بیحوصلگی در سمینارها، وقتی که آن استاد مارکسیست نمایشی مانند موش سعی کند از سوراخ کوچک خود خارج شود و آنها را به چالش بکشد! قرارداد شغلیِ شما ممکن است تمدید نشود. این وضعیت تا همین اواخر [در دانشگاهها] غالب بود و امروز هم کمابیش ادامه دارد. بنابراین، آنچه من سعی دارم در این اظهارات مختصر بیان کنم این است که یک گسست بین تناقضات فرآیندهای انسانی واقعی وجود دارد که وضعیتی را ایجاد کرده که از کوبای سوسیالیست تا هند با دولت نئوفاشیست در آن شما یک حال و هوای جدید ضد استعماری دارید.
اما، البته، تفکر روشنفکرانه، به ویژه در کشورهای جنگطلب غربی، نمیداند چگونه با این موضوع روبرو شود یا آن را درک کند. دوباره چشمها میچرخند و ممکن است سرها هم بچرخند؛ ممکن است حساب شما در توییتر بسته شود اگر خط رسمی را دنبال نکنید. خط رسمی میگوید صحبت کردن درباره نگرشها و رفتارها اشکالی ندارد، اما نمیتوانید درباره ساختارهای کلی، اقتصاد سیاسیِ ساختاری که تأثیرات عظیمی بر زندگی اجتماعی و فرهنگی دارد، صحبت کنید.
چهار وظیفه
حالا اجازه دهید چند نکته را سریع بیان کنم. بازیابی مارکسیسم در این حوزه و بازیابی سنت ما بسیار مهم است؛ این اولین وظیفه است. ما باید به گذشته برگردیم، ما باید مارکسیستهای آزادیبخش ملی دورههای قبلی را بخوانیم، به عقب برگردیم و کتاب فوقالعاده قوام نکرومه از سال ۱۹۶۵، «نواستعمار: آخرین مرحله امپریالیسم»، را بخوانیم. این خوب است که همه مشغول خواندن آثار والتر رادنی هستند، و من از این بابت خوشحالم چون والتر رادنی یک متفکر کلیدی در این حوزه است. اما قبل از رادنی، قوام نکرومه بود که در کتابش در سال ۱۹۶۵ ظهور نواستعمار را تئوریزه کرد. ما باید به گذشته برگردیم و هوشی مین [رهبر انقلابی ویتنام] را بخوانیم. ما باید آثار ای. ام. اس. نامبودیریپاد [نظریهپرداز و سیاستمدار مارکسیست هندی] را بخوانیم. ما باید آثار فیدل کاسترو را بخوانیم و به طور جدی با تفکرات کاسترو در برخی از این مسائل درگیر شویم. فکر میکنم اولین چیزی که باید انجام دهیم این است که به گذشته برگردیم و یک سنت جدید ایجاد کنیم. مارکسیسم ما امروز مارکسیسم نیست، فقط مارکسشناسی است؛ مدام برای گرفتن نقل قولهایی از مارکس به گذشته برمیگردیم اما باید بکاویم که چگونه مارکسیسم به دست لنین یا مارکسیستهای بزرگ در جهان مستعمره جان گرفت، همانطور که گفتم، از خوزه کارلوس ماریاتهگی [نویسنده و متفکر مارکسیست پرویی] در سرزمینهای آند [آمریکای مرکزی]، تا هوشی مین تا تان مالاکا [معلم، مارکسیست، فیلسوف و بنیانگذار اتحادیه مبارزه اندونزی] و دیگران. ما باید برویم و این سنت را بازیابی کنیم. این یکی از وظایف موسسه ما، «ترایکانتینِنتال» است؛ ما در این مؤسسه مشتاقیم که این سنت را تا حد ممکن بازیابی کنیم.
چهار کتاب از والتر رادنی
دومین وظیفه این است که اصرار بورزیم تا تاریخ واقعی استعمار در مدارس تدریس شود. در بریتانیا، برای مثال، از تدریس حتی تاریخ کشتار کشتار باغ جلیانوالا [که به عنوان کشتار امریتسار نیز شناخته میشود]، کشتار بزرگ در سال ۱۹۱۹ خودداری میشود. چرا بریتانیا هنوز که هنوز است برای این کشتار عذرخواهی نکرده؟ کارزار جلیان که توسط «انجمن کارگران هند» رهبری میشود، بسیار مهم است. هر فرد حساس بریتانیایی باید بخشی از این کمپین باشد تا تقاضا کند که کودکان و نوجوانان درباره تاریخ واقعی امپریالیسم بریتانیا بیاموزند.
شما نمیتوانید چرچیل را تطهیر کنید! اگر با گذشتهی خودتان روبرو نشوید، مدام آن را تکرار خواهید کرد. واقعیت این است که دولت محافظهکار بریتانیا، چه بوریس جانسون باشد، خدایا، آن مرد! تا همین حالا ریشی سوناک نخست وزیر فعلی، همه در دوام وضع موجود نقش دارند. اینکه سوناک اخیراً میتواند سخنرانی کند که «بریتانیا همیشه برای آزادی جنگیده است» [از همین ناآشنایی با تاریخ ناشی میشود]. در حقیقت بریتانیا فقط زمانی معنی آزادی را گرفته که همه ما علیه امپریالیسم بریتانیا به جنگ پرداختیم. بریتانیا کجا آزادی را میفهمد؟ آزادی را نمیفهمد. اگر آزادی را درک کرده بود، تاریخ متفاوتی میداشت! بیایید صادق باشیم، اینکه ریشی سوناک همین دیروز چنین یاوهای گفت نشانهای است که تاریخ به آن صورتی که باید تدریس نمیشود.
بنابراین اولین وظیفه بازیابی سنت ماست. دوم، باید برای تدریس تاریخ واقعی امپریالیسم مبارزه کنیم. من بسیار خوشحالم که طارق علی آن کتاب را درباره چرچیل نوشت و امیدوارم همه آن را خوانده باشند. این کتاب به سبک کلاسیک طارق علی نوشته شده است، غیررسمی و گزنده، که لایق چرچیل است. این همان زندگینامهای است که درباره چرچیل نیاز دارید، نه چیزی که فلان نماینده محافظهکار مجلس بریتانیا در سهجلد درباره چرچیل مینویسد، که در واقع توسط زیردستان او و کارآموزان نوشته شده. ما به آن تاریخنگاری [حامی قدرت] نیاز نداریم. ما به سرگذشت واقعی درباره چرچیل نیاز داریم.
وظیفه سوم، شناخت ساختار امپریالیسم امروز است. چه زمانی میخواهیم با این واقعیت کنار بیاییم و بپذیریم که امپریالیسم به طور مداوم خود را بازتولید میکند؟ شهر لندن یک پروژه جنایی است؛ یک مکان مافیایی که شرکتهای معدنی کانادایی در آن مستقر میشوند. در بریتانیا، همین الان، شما بحثی درباره منزلت قانونی «غیرمقیم» و پرداخت مالیات دارید. غیرمقیمها مالیات نمیپردازند. ترا به خدا قسم! کل شهر لندن تبدیل شده به یک مکان «غیرمقیم» برای شرکتهای فراملی. شما درباره غیرمقیمها طوری صحبت میکنید انگار موضوع مهمی است، اما اجازه نمیدهید که ذکر شود لندن در حقیقت یک «مکان غیرمقیم» است. باید شهر لندن را وارد قوانین بینالمللی کنیم! اجازه ندهید که شرکتهای مخفی در آنجا ثبت شوند و سودها را از مکانهایی که مواد معدنی استخراج میکنند، بدون پرداخت حق امتیازهای بالایی که باید بپردازند، به خارج منتقل کنند.
جالب است که اندونزی اخیراً پیشنهاد ایجاد یک کارتل [استخراج و فروش] نیکل را داده و از کانادا خواسته است که به آن بپیوندد. فکر نمیکنم کانادا بپیوندد؛ کانادا دل و جرئت چنین کاری را ندارد. اما جالب است که ما به کارتلسازی مواد خام بازگشتهایم و باید ببینیم که این روند به کجا میرسد.
پس، مسئله سوم، بیایید دوباره در مورد ساختار صحبت کنیم. بیایید در مورد چگونگی ساختار اقتصاد جهانی صحبت کنیم. به عنوان مثال، این تنها شرکتهای چینی نیستند که کارگران آفریقایی را استثمار میکنند. چرا راجع به شرکتهای کانادایی حرفی نمیزنیم؟ شصت درصد از شرکتهای معدنی جهان کانادایی هستند. هیچ نوری بر روی آنها تابیده نمیشود. اینکه جاستین ترودو نوعی بچهنخستوزیر یا نخستوزیر کوچک است، به این معنا نیست که کشور کانادا باید راحت از بار این مسؤلیت شانه خالی کند! یادمان باشد، کانادا بود که برای سرنگونی دولت هوگو چاوز در ونزوئلا جلودار شد، زیرا دولت کانادا تحت فشار «بریک گولد» بود [مستقر در تورنتو، بزرگترین شرکت استخراج طلا در جهان با حوزه عملیات در پرو، شیلی و آرژانتین] تا آن کودتا را در سال ۲۰۰۲ انجام دهد. همچنین، نقش کانادا در هائیتی نادیده گرفته شده که باید ذکر شود! نقش ایالات متحده در هائیتی در سالهای اخیر وحشتناک بوده است. این «ساختار» باید صادقانه و واضح بررسی و تحلیل شود. بیشتر مطالعاتی که ما در «ترایکانتینِنتال» در مورد ساختار [اقتصاد سیاسی جهان] انجام میدهیم، شواهد را مستقیماً از گزارشهای بانک جهانی، صندوق بینالمللی پول، و سازمان ملل دریافت میکنند؛ شما نیاز ندارید فراتر از جریان اصلی [برای یافتن آمار] بروید. مواد [برای تحلیل] آنجاست. فقط رویکردی که برای بررسی آن مواد استفاده میشود، به نظر من، بسیار کودکانه است! شاید ایدهآلیستی باشد.
چهارم و آخر، ذهنیت! جالب است که یک نبرد ایدهها وجود دارد، عبارتی که فیدل کاسترو در اوایل دهه ۲۰۰۰ و اواخر دهه ۹۰ استفاده کرد، نبردی بر سر چگونگی درک ذهنی ما از جهان. ذهنیت استعماری این ایده است که شما به کشورها در سراسر جهان درس بدهید که چگونه و چه کاری باید انجام دهند. فقط به این دلیل که ریشی سوناک از تبار آسیای جنوبی است، او را چیزی جز یک نخستوزیر طبقه حاکم بریتانیا نمیکند. اگر او یک نخستوزیر طبقه حاکم بریتانیا است، اصل و نسب او دیگر ربطی ندارد به طرز نگاه مردم هند به نخستوزیر بریتانیایی که آمده و آنها را سرزنش میکند [و درس آزادی میدهد]! آن ذهنیت استعماری که به کشورهای جنگطلب غربی، دولتهای جنگطلب غربی، اجازه میدهد به دیگران بگویند چه کاری باید انجام دهند. این باید مورد بحث قرار گیرد و واقعیت پشت آن افشا شود. مثلاً نگاه کنید به کنفرانس «کاپ۲۶» (COP26 ) در گلاسکو. [درسال ۲۰۲۱، کاپ۲۶ در گلاسکو، از ۲۰۰ کشور خواسته شد برنامههای خود را برای کاهش انتشار گازهای صنعتی تا سال ۲۰۳۰ ارائه دهند.] آنجا دولتهای جنگطلب غربی هند، چین و سایر کشورها را برای استفاده از زغالسنگ سرزنش میکردند. اما حالا، به دلیل اینکه از پایان دادن به جنگ در اوکراین امتناع میورزند، درباره بازگشایی نیروگاههای زغالسنگ در آلمان و شاید حتی در بریتانیا صحبت میکنند. خوب، بدبختانه [مارگارت] تاچر بسیاری از این امکانات را از بین برد. نمیدانم، شاید شما [در بریتانیا] بتواند معادن [زغالسنگ] خود را دوباره احیا کنید. اما یادمان نرود، همین یک سال پیش، دولتهای جنگطلب غربی با تکبر و دماغ بالا میگفتند، «استفاده از زغالسنگ را متوقف کنید!» و هنوز یک سال نگذشته دستور میدهند «بیایید از زغالسنگ استفاده کنیم.»
این همان ذهنیت استعماری است. آنچه برای دولتهای جنگطلب غربی مجاز است، برای جهان سابقاً مستعمره مجاز نیست. واقعیت پشت این نگرش باید افشا شود. من میخواهم بحث را به پایان برسانم زیرا میخواستم این نکته را بیان کنم که ما به تدریج شاهد تغییر در حال و هوا [در سیاست جهانی] بودهایم. مردم علاقهای به دیدن ادامه نگرش استعماری ندارند. حداقل در سطح نگرش، تغییری در حال رخ دادن است.
علاوه بر این میدانیم که مفاهیم ما برای مقابله با نواستعمار امروزی تا حدی فرسوده شدهاند، زیرا حداقل یک نسل از دانشگاهیان، اگر نگوییم دو نسل، در سطح جهانی از راهاندازی یک حمله تمام عیار ضد استعماری به سیستم جهانی از منظر مارکسیستی ترسیدهاند. به هر دلیلی، ما آن را به طریقی که نیاز داشتیم ندیدهایم و من سعی کردم چند دلیلش را برای شما بیان کنم. طبعاً این یک جامعهشناسی دانش همهجانبه نیست [شناخت جامعهشناسانه از دلایل عقب نشینی تفکر چپ در مبارزه ضدامپریالیستی]، اما حداقل چند شاخص را نام بردم. در نهایت، این چهار راهکار را مفید میدانم: بازیابی میراث جنبشهای آزادیبخش ملی، اصرار بر اینکه تاریخ واقعی استعمار باید دستور تدریس باشد، تلاش برای ساختن یک روایت صادقانه و واقعی از ساختار نواستعمار امروز [و اقتصاد سیاسی جهانی]، و سرآخر، افشای دقیق ذهنیت استعماری و استعمارزده که به نظر میرسد کانالهای تلویزیونی مانند «بی بی سی» و غیره را اشباع کرده است. نگرش استعماری به جهان باید افشا شود. ما باید استعمارزدایی را به پارادایم مارکسیستی بازگردانیم. نباید بگذاریم این گرایش [استعمار ستیزی با لنز تحلیلی مارکسیسم] از دستمان خارج شود و به سمت گرایشهای فکری پیشمارکسیستی درغلطد. باید این چیزها را بازپس بگیریم. بسیار ممنون. ///
این مقاله مبتنی بر یک سخنرانی است که آیزاک دویچر در هفته کتاب یهودی به کنگره جهانی یهودیان در فوریه ۱۹۵۸ ادا کرده است. ترجمه فارسی به وسیلهی هوش مصنوعی (ChatGPT 4o) انجام شد. متن سپس اندکی ادیت شد. / عبدی کلانتری
-
مجموعه مقالات آیزاک دویچر درباره یهودیت و روشنفکران یهودی
در تلمود یک گفته قدیمی وجود دارد: «یهودیای که گناه کرده هنوز هم یهودی باقی میماند.» البته تفکر من فراتر از ایده «گناه» یا «بیگناهی» است؛ اما این گفته، خاطرهای از کودکی را به یادم آورد که ممکن است به بحث من بیارتباط نباشد.
به یاد میآورم که وقتی کودک بودم و «میدراش»* را میخواندم، به داستان و توصیف صحنهای برخورد کردم که تخیلم را تسخیر کرد. این داستان رَبای [خاخام] مئیر، قدیس و دانای بزرگ، ستون ارتدوکسیِ موسوی [دین موسی] و یکی از مؤلفان «میشنا» بود که درسهایی در الهیات از یک بدعتگذار [ملحد] به نام الیشع بن ابیوح، ملقب به «آخِر» (بیگانه)، میگرفت. روزی در شبات، ربای مئیر با استادش بود و مانند همیشه درگیر یک بحث عمیق شدند. بدعتگذار سوار بر الاغ بود و ربای مئیر، چون نمیتوانست در شبات سوار شود، کنار او راه میرفت و به سخنان حکیمانهای که از لبهای بدعتگذار جاری میشد گوش میداد. آنقدر غرق در شنیدن بود که متوجه نشد که او و استادش به مرز شرعی رسیدند که یهودیان اجازه نداشتند در شبات از آن عبور کنند. بدعتگذار بزرگ به شاگرد ارتدوکس خود گفت: «نگاه کن، ما به مرز رسیدهایم، باید اکنون از هم جدا شویم؛ تو نباید بیش از این مرا همراهی کنی، برگرد!» ربای مئیر به جامعه یهودیان بازگشت، در حالی که بدعتگذار همچنان به راه خود ادامه داد، و از مرزهای جامعهی یهود فراگذشت.
[* میدراش (Midrash) در یهودیت به مجموعهای از تفاسیر گفته میشود که بر اساس متون مقدس عبری نوشته شدهاند. این تفاسیر معمولاً به منظور روشن کردن، توضیح و گاه بسط داستانها، قوانین و آموزههای تورات (پنج کتاب موسی) و دیگر بخشهای کتاب مقدس یهودی تهیه شدهاند. میدراش به دو دسته اصلی تقسیم میشود: میدراش هلاخا که به مسائل قانونی و شرعی میپردازد و میدراش آگادا که شامل داستانها، حکایات و تفاسیر اخلاقی و فلسفی است. این آثار توسط رَبایها و حکیمان یهودی در دورههای مختلف تاریخی نوشته شدهاند و نقش مهمی در تبیین آموزههای دینی یهودیت دارند. میشنا (Mishna) یکی از مهمترین متون دینی در یهودیت است. میشنا مجموعهای از قوانین، احکام و آموزههای شفاهی یهودی است که در حدود قرن دوم میلادی توسط ربای یهودا هنسی (یهودا ناسی) گردآوری و تدوین شده است. میشنا به شش بخش اصلی تقسیم میشود که هر یک به جنبههای مختلف زندگی دینی و اجتماعی یهودیان میپردازد، از جمله کشاورزی، تعطیلات، ازدواج و طلاق، احکام قضایی و غیره. این شش بخش به طور کلی به نام «سداریم» شناخته میشوند. میشنا به عنوان اولین بخش از تلمود (مجموعهای بزرگتر از آموزههای شفاهی یهودی) شناخته میشود و پایه و اساس تفسیرها و بحثهای بعدی در گمارا (بخش دوم تلمود) را تشکیل میدهد.]
این صحنه به اندازه کافی یک کودک ارتدوکس یهودی را گیج میکرد. حیران بودم که چرا ربای مئیر، آن نور پیشتاز ارتدوکسی، از یک مُلحِد درس میگرفت؟ چرا اینقدر به او محبت نشان میداد؟ چرا از او در مقابل سایر ربایها دفاع میکرد؟ قلب من، به نظر میرسید، با آن ملحد بود. او چه کسی بود؟ به نظر میرسید که او هم در یهودیت بود و هم خارج از آن. وقتی در شبات مقدس شاگردش را به جمع یهودیان بازگرداند، احترام عجیبی به ارتدوکسی او نشان داد؛ اما خودش، بدون توجه به قانون و رسوم، از مرزها عبور کرد. وقتی سیزده یا شاید چهارده ساله بودم، شروع به نوشتن نمایشی درباره «آخر» و رَبای مئیر کردم و سعی کردم بیشتر درباره شخصیت «آخر» (بیگانه) بدانم. چه چیزی او را فراتر از یهودیت قرار داده بود؟ آیا او یک گنوسی بود؟ آیا او به یکی از مکاتب دیگر فلسفه یونانی یا رومی تعلق داشت؟ نتوانستم پاسخی بیابم و نتوانستم فراتر از پرده اول بروم.
-
بدعتگذار یا ملحد یهودی که از یهودیت فراتر میرود، به سنت یهودی تعلق دارد. شما میتوانید، اگر مایل باشید، «آخر» را به عنوان نمونهای از آن انقلابیهای بزرگ در اندیشه مدرن ببینید: اسپینوزا، هاینریش هاینه، کارل مارکس، روزا لوکزامبورگ، لئون تروتسکی، و زیگموند فروید. شما میتوانید، اگر بخواهید، آنها را درون سنت یهودی قرار دهید. همهی آنها از مرزهای یهودیت فراتر رفتند. همهی آنها یهودیت را بیش از حد تنگ، بیش از حد کهنه و بیش از حد محدودکننده یافتند. همه آنها به دنبال ایدهآلها و تحقق[های] فراتر [از وضع موجود] بودند، آنها نمایانگر مجموع و جوهره بسیاری از بزرگترین دستاوردهای اندیشه مدرن هستند، مجموع و جوهره عمیقترین تحولاتی که در فلسفه، جامعهشناسی، اقتصاد و سیاست در سه قرن گذشته رخ داده است.
آیا آنها چیزی مشترک با یکدیگر داشتند؟ آیا مثلاً به دلیل «نبوغ یهودی» ویژهای که داشتند، اندیشه بشر را اینقدر تحت تأثیر قرار دادهاند؟ من به نبوغ انحصاری هیچ قومیت و نژادی اعتقاد ندارم. با این حال، فکر میکنم که آنها به طرز خاصی بسیار یهودی بودند. آنها در خود چیزی از جوهره زندگیِ یهودی و از عقل یهودی داشتند. آنها پیشاپیش استثنایی بودند زیرا به عنوان یهودی در مرزهای تمدنهای مختلف، در مرز ادیان و فرهنگهای ملی ساکن بودند. آنها در مرزهای دورههای مختلف به دنیا آمده و بزرگ شدند. ذهن آنها در جایی شکل گرفت که تأثیرات فرهنگی متنوعی با یکدیگر تلاقی و یکدیگر را بارور کردند. آنها در حاشیهها یا در گوشهها و پستوهای ملتهای خود زندگی میکردند. هر یک از آنها در جامعه بودند و در عین حال در آن نبودند، از آن جامعه بودند و در عین حال از آن جامعه نبودند. همین امر بود که به آنها امکان داد در اندیشه بالاتر از جوامع خود، بالاتر از ملتهای خود، بالاتر از زمانها و نسلهای خود برخیزند و از نظر ذهنی به افقهای وسیع جدید و به سوی آیندهای دور سفر کنند.
فکر میکنم یک زندگینامهنویس پروتستان انگلیسی (مؤلف زیستنامهی اسپینوزا) بود که گفت تنها یک یهودی میتوانست آن تحول را در فلسفهی زمان خود موجب شود که اسپینوزا توانست انجام دهد، یهودیای که توسط اصول کلیسای مسیحی، کاتولیک و پروتستان، و توسط آنچه که در آن به دنیا آمده بود [یهودیت]، مقید نشده بود. نه دکارت و نه لایبنیتس نمیتوانستند به همان اندازه از زنجیرهای سنت فلسفیِ مَدرسی قرون وسطا آزاد شوند. [پانوشت: «یکی از معایب جدی که از پیروزی بزرگ بیرونی مسیحیت ناشی میشود این است که اندیشمندان مسیحیت به ندرت با دیگر ادیان و شیوههای فکریِ جهانی ارتباط حیاتی پیدا میکنند. نتیجهی این بیتجربگی این است که شیوههای نگاه مسیحی به جهان بدیهی و درست تلقی میشوند ... جسورترین و اصیلترین متفکر... اسپینوزا بود که فراتر از تعصبات الهیاتی گام برداشت که دیگران نمیتوانستند بهطور کامل از آنها خود را رها کنند.» (نامهنگاری اسپینوزا؛ مقدمه توسط آ. ولف.)]
-
اسپینوزا تحت تأثیر اسپانیا، هلند، آلمان، انگلستان و ایتالیای رنسانس بزرگ شد، همهی جریانهای اندیشه انسانی که در آن زمان فعال بودند ذهن او را شکل دادند. هلندِ بومیِ او در حال تجربه انقلاب بورژوایی بود. اجداد او، قبل از اینکه به هلند بیایند، از شجره «مارانیم»ِ اسپانیایی-پرتغالی بودند، یهودیانی که مخفی میزیستند، به ظاهر مسیحی اما در دل یهودی، همانند بسیاری از یهودیان اسپانیایی که تفتیش عقاید به آنها تحمیل شده بود. پس از آنکه خانوار اسپینوزا به هلند مهاجرت کردند، خود را به عنوان یهودی آشکار ساختند؛ اما البته، نه آنها و نه نسلهای نزدیک آنها با اقلیم فکری مسیحیت بیگانه نبودند.
اسپینوزا خود، هنگامی که به عنوان یک متفکر مستقل و به عنوان آغازگر نقد مدرن از کتاب مقدس شروع کرد، بلافاصله تضاد اساسی در یهودیت را درک کرد، تضادی بین خدای ادیان توحیدی و خدای جهانشمول، و محیطی که این خداوند در دین یهود ظاهر میشود ــ به عنوان خدایی که تنها به یک قوم تعلق دارد؛ تضادی بین خداوند جهانی و قوم «برگزیده» او. ما میدانیم که درک این تضاد برای اسپینوزا چه پیامدی داشت: تبعید از جامعه یهودی و تکفیر. او مجبور شد با روحانیتِ یهودی مبارزه کند که خود به تازگی قربانی تفتیش عقاید شده بود و اکنون خودش به روح تفتیش عقاید آلوده گشته بود. اسپینوزا سپس با خصومت روحانیت کاتولیک و کشیشان کالوینیست روبرو شد. تمام زندگی او تلاش برای غلبه بر محدودیتهای ادیان و فرهنگهای زمان خود بود.
در میان یهودیان اندیشمند که در معرض تضادهای ادیان و فرهنگهای مختلف قرار داشتند، برخی از آنها به قدری تحت تأثیر فشارهای متضاد قرار گرفتند که نتوانستند به تعادل روحی برسند و فروپاشیدند. یکی از این افراد ئوریِل آکوستا، پیشینی و بزرگتر اسپینوزا بود. او بارها علیه یهودیت شورید و بارها توبه کرد. ربایها بارها او را تکفیر کردند و او بارها خود را در کف کنیسهی آمستردام در برابر آنها به خاک انداخت. برخلاف آکوستا، اسپینوزا این سعادت بزرگ فکری را داشت که بتواند تأثیرات متضاد را هماهنگ کند و از آنها یک نگرش بالاتر به جهان و یک فلسفه یکپارچه ایجاد کند.
-
تقریباً در هر نسل، هرگاه که روشنفکر یهودی در تقاطع فرهنگهای مختلف با خودش و با مسائل زمانش دست و پنجه نرم میکند، کسی را میبینیم که مانند ئوریِل آکوستا زیر بار فشار فرو میریزد، و کسی را میبینیم که مانند اسپینوزا از آن بار، بالهای بزرگیاش را میسازد. هاینه به نوعی ئوریِل آکوستای عصر بعدی بود. رابطه او با مارکس، نوه فکری اسپینوزا، قابل مقایسه با رابطه ئوریل آکوستا با اسپینوزا است.
هاینریش هاینه میان مسیحیت و یهودیت، و میان فرانسه و آلمان دچار تضاد بود. در زادگاهش، راینلند، تأثیرات انقلاب فرانسه و امپراتوری ناپلئون با تأثیرات امپراتوری مقدس روم باستان و قیصرهای آلمان تلاقی داشت. او در مدار فلسفه کلاسیک آلمانی و جمهوریخواهی فرانسوی بزرگ شد؛ و کانت را به عنوان یک روبسپیر و فیشته را به عنوان یک ناپلئون در قلمرو روح و فکر میدید؛ و آنها را در یکی از عمیقترین و تاثیرگذارترین بخشهای کتاب «تاریخ دین و فلسفه در آلمان» توصیف کرده است. در سالهای بعدی، او با سوسیالیسم و کمونیسم فرانسوی و آلمانی آشنا شد؛ و او مارکس را با همان احترام و تحسینی که آکوستا با اسپینوزا مواجه شده بود، ملاقات کرد.
مارکس نیز در راینلند بزرگ شد. والدینش یهودیت را ترک کرده بودند، بنابراین او مانند هاینه با میراث یهودیاش مبارزه نکرد. مخالفت او با عقبماندگیِ اجتماعی و فرهنگیِ آلمان معاصرش بسیار شدیدتر بود. او بیشتر عمرش را در تبعید گذراند و اندیشهاش تحت تأثیر فلسفه آلمانی، سوسیالیسم فرانسوی و اقتصاد سیاسی انگلیسی شکل گرفت. در هیچ ذهن معاصر دیگری چنین تأثیرات متنوعی به طور مثمر به هم نرسیدند. مارکس بالاتر از فلسفه آلمانی، سوسیالیسم فرانسوی و اقتصاد سیاسی انگلیسی قرار گرفت؛ او بهترینهای هر یک از این روندها را جذب کرد و از محدودیتهای هر یک فراتر رفت.
نزدیکتر به زمان ما، روزا لوکزامبورگ، تروتسکی، و فروید بودند که هر یک در میان جریانهای متقاطع تاریخی شکل گرفتند. روزا لوکزامبورگ ترکیبی منحصر به فرد از شخصیتهای آلمانی، لهستانی، روسی، و خلق و خوی یهودی بود؛ تروتسکی شاگرد یک دبیرستان روسی-آلمانیِ لوتری در شهر اودِسای جهانوطن در حاشیهی امپراتوری مسیحیت ارتدوکس یونانیِ تزارها بود؛ و ذهن فروید در شهر وین در بیگانگی از یهودیت و در مخالفت با مذهبگراییِ سیاسی (کلریکالیسم)ِ کاتولیک پایتخت هابسبورگ رشد کرد. همه آنها این ویژگی مشترک را داشتند که شرایط زندگی و کارشان اجازه نمیداد با ایدههایی که به صورت ملی یا مذهبی محدود بودند سازگار شوند، شرایطی که آنها را به تلاش برای یک جهانبینی جهانی برمیانگیخت.
اخلاق اسپینوزا دیگر اخلاق یهودی نبود، بلکه اخلاق انسان به طور کلی بود ــ همانطور که خدای او دیگر خدای یهودیان نبود: خدای او که با طبیعت ادغام شده بود، هویت الهی جداگانه و متمایز خود را از دست داد. با این حال، به نوعی، خدای اسپینوزا و اخلاق او همچنان یهودی باقی ماندند، جز اینکه یکتاپرستی یهودی او به نتیجه منطقی خود رسیده بود و خدای جهانی یهودی تا انتها مورد اندیشه قرار گرفته بود؛ و هنگامی که تا انتها مورد اندیشه قرار گرفت، آن خدا دیگر یهودی نبود.
هاینه تمام عمرش با یهودیت دست و پنجه نرم کرد؛ نگرش او نسبت به آن به طرز خاصی دوگانه بود، پر از عشق-نفرت یا نفرت-عشق. او از این نظر نسبت به اسپینوزا پایینتر بود، اسپینوزایی که، با وجود تکفیر شدن توسط یهودیان، مسیحی نشد. هاینه ذهن و شخصیت قوی اسپینوزا را نداشت؛ او در جامعهای زندگی میکرد که حتی در دهههای اول قرن نوزدهم همچنان نسبت به جامعه هلندی در قرن هفدهم عقبماندهتر بود. در ابتدا، او به آن «شبهآزادی» یهودیان امید بست که از زبان موسی مندلسون میگفت، «در خانه خود یهودی باشید و در بیرون انسان.» ترسوییِ نهفته در این گفتهی آلمانی-یهودی همخوانی داشت با لیبرالیسم حقیرِ بورژوازیِ غیریهودیِ آلمانی که در خانه خود یک «انسان آزاد» بود اما در بیرون یک «زیردست کاملاً وفادار». [یهودیِ آلمانی فقط جرئت داشت در خانه یهودی بودنش را ابراز کند نه در سپهر عمومی؛ و از آن سو بوژوازی غیریهودی آلمانی هم فقط در خانه «آزاد» بود اما در سپهر عمومی بردهی سلسله مراتب دولتی و نظامی.] این نمیتوانست هاینه را برای مدت طولانی راضی کند. او یهودیت را ترک کرد و به مسیحیت تسلیم شد. در دل، او هرگز به طرد شدن و تغییر ایمان خود رضایت نداد. رد ارتدوکسیِ یهودی در تمام آثار او جریان دارد. شخصیت «دون اسحاق» او به خاخام فُن باخراخ میگوید: «من نمیتوانستم یکی از شما باشم. من آشپزی شما را خیلی بیشتر از دین شما دوست دارم. نه، من نمیتوانستم یکی از شما باشم؛ و ظنِ آن دارم که حتی در بهترین اوضاع و زمانها، تحت حکومت شاه داوود شما، در بهترین زمانهای شما، من از نزد شما میگریختم و به معابد آشور و بابل پناه میبردم که لبریز از عشق و شور زندگی بودند.» با این حال، این یک یهودیِ آتشین و رنجیده بود که در «به ادو» (An Edom) گفته بود: «به شدت سوگند میخورد به درد هزار ساله.» (gewaltig beschworen den tausendjährigen Schmerz)
-
مارکس، حدود بیست سال جوانتر، مشکلی را که هاینه را عذاب میداد برطرف کرد. او تنها یکبار با این مسئله مواجه شد، در اثر دورانِ جوانی و مشهور خود، «درباره مسئله یهود». این اثر او، رد بیقید و شرط یهودیت بود. مدافعان ارتدوکسیِ یهودی و ملیگرایی یهودی به دلیل همین اثر، مارکس را به شدت به عنوان یک «یهودیستیز» مورد حمله قرار دادند. با این حال، من فکر میکنم که مارکس به اصل مطلب پی برده بود هنگامی که گفت یهودیت «نه به رغم تاریخ بلکه در تاریخ و از طریق تاریخ» دوام آورد، که بقای خود را مدیون نقش متمایزی بود که یهودیان به عنوان عاملان یک اقتصاد پولی در محیطهایی که در آنها اقتصاد طبیعی جریان داشت بازی کردند؛ که یهودیت اساساً چکیده نظری روابط بازاری و ایمان بازرگان بود؛ و که اروپای مسیحی، در حال توسعه از فئودالیسم به سرمایهداری، به نوعی یهودی شده بود. مارکس، مسیح را به عنوان «یهودی نظریهپرداز» و یهودی را به عنوان «مسیحی عملی» دید و به همین دلیل «مسیحی بورژوای عملی» را هم به عنوان «یهودی» میدید. از آنجا که او یهودیت را به عنوان بازتاب مذهبیِ طرز فکر بورژوایی مینگریست، اروپای بورژوا شده را هم به عنوان جامعهای که به یهودیت روی آورده نگاه میکرد. ایدهآلِ او برابری یهودی و غیریهودی در یک جامعه سرمایهداری «یهودی شده» [بورژوا شده] نبود، بلکه رهایی یهودی و غیر یهودی به طور یکسان از طرز زندگی بورژوازی بود، یا به قول او در زبانِ تحریکآمیز یک هگلی جوان، «رهایی جامعه از یهودیت» [رهایی جامعه از روح سرمایهداری و بازار]. ایده او به اندازه ایده اسپینوزا جهانی و جهانشمول بود، اما از لحاظ زمانی دویست سال پیشرفتهتر ــ این ایده سوسیالیسم و جامعهی غیرطبقاتی و بدون دولت بود.
در میان بسیاری از شاگردان و پیروان مارکس، به ندرت کسی از نظر روحیه و شخصیت به اندازه روزا لوکزامبورگ و لئون تروتسکی به او نزدیک بود. قرابت آنها با مارکس در دیدگاه دیالکتیکی دراماتیک آنها از جهان و مبارزات طبقاتی آن، و در آن توافق استثنایی اندیشه، شور و تخیل که به زبان و سبک آنها وضوح، تراکم و غنای خاصی میبخشد، منعکس شده است. (برنارد شاو احتمالاً این ویژگیها را در نظر داشت هنگامی که از «استعدادهای ادبی خاص یهودی»ِ مارکس صحبت میکرد.) مانند مارکس، روزا لوکزامبورگ و تروتسکی نیز همراه با همرزمان غیر یهودی خود، برای راهحلهای جهانی، در مقابل رهنمودهای خاصگرایانه، و برای راهحلهای بینالمللی، در مقابل ملیگرایی، برای مشکلات زمان خود تلاش کردند. روزا لوکزامبورگ به دنبال فراتر رفتن از تضاد بین سوسیالیسم اصلاحطلب آلمانی و مارکسیسم انقلابی روسی بود. او سعی داشت به سوسیالیسم آلمانی چیزی از شور و شوق انقلابی روسی و لهستانی و ایدهآلیسم آن، چیزی از آن «رمانتیسم انقلابی» که لنین به عنوان یک واقعگرای بزرگ بیپرده ستایش میکرد، تزریق کند؛ و گاه به گاه نیز سعی میکرد روح و سنت دموکراتیک اروپای غربی را به جنبشهای زیرزمینیِ سوسیالیستی اروپای شرقی منتقل کند. او در هدف اصلی خود شکست خورد و بهای آنرا با زندگی خود پرداخت. اما تنها او نبود که چنین بهایی پرداخت. در ترور او، آلمان هوهنزولرن آخرین پیروزی خود را جشن گرفت و آلمان نازی اولین پیروزیاش را.
تروتسکی، نویسندهی «انقلاب دائمی»، چشمانداز یک دگرگونی جهانی را در پیش داشت که کل بشریت را متحول میکند. به همراه لنین در رهبری انقلاب روسیه، و بنیانگذار ارتش سرخ، با دولتی که به ایجاد آن کمک کرده بود در تضاد افتاد، زمانی که آن دولت و رهبرانش پرچم «سوسیالیسم در یک کشور» را برافراشتند. محدود کردن چشمانداز سوسیالیسم به مرزهای یک کشور برای او قابل قبول نبود.
همه این انقلابیان بزرگ بسیار آسیبپذیر بودند. آنها به عنوان یهودی، به نوعی بیریشه بودند؛ اما فقط از برخی جهات، زیرا عمیقترین ریشهها را در سنت فکری و در آرمانهای والای زمان خود داشتند. با این حال، هرگاه که تعصب مذهبی یا احساسات ملیگرایانه اوج میگرفت، هرگاه که تنگنظریِ دگماتیک و کوته بینی پیروز میشد، آنها اولین قربانیانِ این تعصبها بودند. آنها توسط خاخامهای یهودی تکفیر شدند؛ به دست کشیشانِ مسیحی آزار دیدند؛ با زور ژاندارمهای حاکمان مطلقه و سربازانِ آنها مورد تعقیب قرار گرفتند؛ با نفرت عواماندیشانِ شبهدموکراتیک روبرو و از احزاب خودشان اخراج شدند. تقریباً همه آنها از کشورشان راه به تبعید بردند؛ و نوشتههای همه آنها در یک زمان یا زمان دیگر سوزانده شد. نام اسپینوزا برای بیش از یک قرن پس از مرگش نمیتوانست جایی ذکر شود ــ حتی لایبنیتس، که به اسپینوزا برای بسیاری از اندیشههایش مدیون بود، جرأت نداشت نام او را بر زبان بیاورد. تروتسکی هنوز هم در روسیهی امروز لعنتشده است. [این مقاله در سال ۱۹۵۸ نوشته شده] نامهای مارکس، هاینه، فروید و روزا لوکزامبورگ در آلمان تا همین اواخر ممنوع بودند. اما پیروزی نهایی از آن آنهاست. پس از یک قرن که نام اسپینوزا در فراموشی بود، برای او بناهای یادبود برپا کردند و او را به عنوان بزرگترین بارور کننده ذهن انسان شناختند. یوهان هِردِر زمانی درباره گوته گفت: «آرزو میکنم که گوته علاوه بر کتاب اخلاقیات اسپینوزا تعدادی کتاب لاتین هم بخواند.» گوته به راستی در اندیشهی اسپینوزا غرق شده بود؛ و هاینه به درستی او را به عنوان «اسپینوزایی که ردای فرمولهای هندسی-ریاضی خود را کنار گذاشته و همچون یک شاعر غنایی در مقابل ما ایستاده است» توصیف میکند. خود هاینه بر هیتلر و گوبلز پیروز شده است. سایر انقلابیانِ این شجره نیز زنده خواهند ماند و دیر یا زود بر کسانی که سخت تلاش کردند تا یاد آنها را از بین ببرند، پیروز خواهند شد.
کاملاً آشکار است که چرا فروید به همان خط فکری تعلق دارد. در تعالیم او، صرف نظر از مزایا و معایبشان، او از محدودیتهای مکتبهای روانشناختی قبلی فراتر میرود. انسانی که او تحلیل میکند، نه یک آلمانی است، نه یک انگلیسی، نه یک روسی و نه یک یهودی ــ او انسانی جهانی است که در ضمیرش ناخودآگاه و خودآگاه در حال مبارزه هستند، انسانی که بخشی از طبیعت و بخشی از جامعه است، انسانی که خواستهها و تمناها، وسواسها و موانع، اضطرابها و معضلاتش اساساً یکسان است، مهم نیست به چه نژاد، دین یا ملتی تعلق دارد. نازیهای آلمانی از دید خود بیراه نمیدیدند که نام فروید را با نام مارکس پیوند میزدند و کتابهای هر دو را میسوزاندند.
همهی این متفکران و انقلابیون اصول فلسفی مشترکی داشتهاند. اگرچه فلسفههای آنها البته از قرن به قرن و از نسل به نسل متفاوت است، همهی آنها، از اسپینوزا تا فروید، جبرگرا (دترمینیست) هستند. آنها همه معتقدند که جهان واجد قانونهای درونی است و توسط همین «قانونمندیها» (Gesetzmässigkeiten) کنترل میشود. آنها واقعیت را به عنوان یک مجموعهی تصادفی نمیبینند یا تاریخ را به عنوان انباشتهای اتفاقی از هوسها و دلبخواهیهای حاکمان تصور نمیکنند. همانطور که فروید به ما میگوید، هیچ چیزِ تصادفی وجود ندارد در رؤیاهایمان، اشتباهات یا حتی در لغزشهای زبانیمان. تروتسکی میگوید قوانین توسعهی واقعیت از طریق حوادث «انکسار» مییابند (refract)؛ و در این گفته، او بسیار به اسپینوزا نزدیک است.
آنها همه جبرگرا یا دترمینیست هستند زیرا با مشاهده بسیاری از جوامع و مطالعه نزدیک بسیاری از «راههای زندگی»، وجوه تکرارپذیرِ زندگی را درک میکنند. طرز تفکر آنها دیالکتیکی است، زیرا به دلیل زیستن در مرزهای ملتها و ادیان، جامعه را در حال تغییر میبینند. آنها واقعیت را به عنوان چیزی پویا، نه ایستا، تصور میکنند. کسانی که در درون یک جامعه، یک ملت یا یک دین محصور هستند، تمایل دارند تصور کنند که شیوهی زندگی و طرز فکر آنها اعتبار مطلق و تغییرناپذیر دارد و هر چیزی که با استانداردهای آنها در تضاد باشد به نوعی «غیرطبیعی»، پست یا شرور است. در مقابل، کسانی که در مرزهای تمدنهای مختلف زندگی میکنند، حرکت بزرگ و تناقض بزرگ طبیعت و جامعه را واضحتر درک میکنند.
همه این متفکران بر نسبیت استانداردهای اخلاقی توافق دارند. هیچکدام از آنها به نیکیِ مطلق یا شر مطلق باور ندارند. همه آنها جوامعی را مشاهده کردهاند که به استانداردهای اخلاقی و ارزشهای اخلاقی مختلف پایبند بودهاند. آنچه برای تفتیش عقاید کاتولیک رومی که اجداد اسپینوزا در آن زندگی میکردند خوب بود، برای یهودیان بد بود؛ و آنچه برای خاخامها و بزرگان یهودیِ آمستردام خوب بود، برای اسپینوزا خودش بد بود. هاینه و مارکس در جوانی خود شاهد برخورد شدید بین اخلاق انقلاب فرانسه و اخلاق آلمان فئودالی بودند.
تقریباً همهی این متفکران یک ایده بزرگ فلسفی دیگر را نیز مشترک هستند ــ این ایده که دانش برای واقعی بودن باید فعال باشد. این موضوع اتفاقاً بر دیدگاههای آنها در مورد اخلاق تأثیر میگذارد، زیرا اگر دانش از عمل یا «پراکسیس» که ذاتاً نسبی و خودمتناقض است جدا نباشد، نتیجتاً اخلاق، دانستن نیک و بد، نیز از پراکسیس جدا نخواهد بود، اخلاق نیز نسبی و خودمتناقض است. این اسپینوزا بود که گفت «بودن به معنای عمل کردن است و دانستن به معنای انجام دادن» (‘to be is to do and to know is to do’). از اینجا تنها یک قدم با گفته مارکس فاصله است که گفت، «تا کنون فلاسفه جهان را تفسیر کردهاند، از این پس باید آنرا تغییر دهند».
در نهایت، همهی این اندیشمندان، از اسپینوزا تا فروید، به همبستگیِ نهایی انسانها باور داشتند؛ و این در نگرشهای آنها نسبت به یهودیت ضمنی بود. ما اکنون از طریق لنزِ خونین زمانهی خود به این باورمندان به انسانیت نگاه میکنیم. ما به آنها از طریق دود کورههای گاز [آلمان هیتلری] نگاه میکنیم، دودی که هیچ بادی نمیتواند از جلو دید ما پراکنده کند. این «یهودیان غیریهودی» اساساً خوشبین بودند؛ و خوشبینی آنها به ارتفاعاتی رسید که در زمان ما صعود به آن آسان نیست. آنها تصور نمیکردند که ممکن است اروپای «متمدن» در قرن بیستم به چنان عمقی از بربریت فرو غلطد که تنها کلمات «همبستگی انسانها» به گوش یهودیان به عنوان یک تمسخر وارونه به نظر برسد. تنها هاینه بود که به عنوان یک شاعر شهود پیشبینی این امر را داشت، هنگامی که به اروپا هشدار داد که از حمله قریبالوقوع خدایان قدیمی ژرمنی که از «جنگلهای اولیه آلمان» بیرون میآیند، بترسید، زمانی که او شکایت کرد که سرنوشت یهودیِ مدرن آنچنان تراژیک است که نمیتوان آن را بیان یا درک کرد ــ چنان تراژیک که «وقتی درباره آن صحبت میکنید به شما میخندند، و این بزرگترین تراژدی همه است.»
ما این پیشبینی را در اسپینوزا یا مارکس نمییابیم. فروید در سنین پیری از ضربه نازیسم به شدت تکان خورد. برای تروتسکی، این یک شوک بود که استالین از اشارههای یهودیستیزانه علیه او استفاده کرد. تروتسکی به عنوان یک جوان، به صراحت و قاطعانه درخواست خودمختاریِ فرهنگی یهودیان را که حزب سوسیالیست یهودی «بوند» در سال ۱۹۰۳ مطرح کرده بود، رد کرد. او این کار را به نام همبستگی یهودیان و غیریهودیان در اردوگاه سوسیالیستی انجام داد. تقریباً یک ربع قرن بعد، در حالی که درگیر مبارزهای نابرابر با استالین بود و به شعبههای حزبی در مسکو میرفت تا دیدگاههای خود را توضیح دهد، با اشارههای نفرتانگیز به یهودیت خود و حتی توهینهای آشکار ضدیهودی روبرو شد. این اشارهها و توهینها از سوی اعضای همان حزبی بود که او به همراه لنین در انقلاب و جنگ داخلی هدایت کرده بود. یک ربع قرن بعدتر، پس از آشویتس و مایدانک و بلتزن، این بار بسیار آشکارتر و تهدیدآمیزتر، استالین دوباره به اشارههای یهودیستیز و توهین روی آورد.
این یک واقعیت بیچون و چراست که قتل عام شش میلیون یهودی اروپایی به دست نازیها تأثیر عمیقی بر ملتهای اروپا نداشته است. این فاجعه به راستی وجدان آنها را تکان نداده است. تقریباً آنها را سردرگم کرده است. آیا سپس باور خوشبینانه به انسانیت که توسط انقلابیون بزرگ یهودی ابراز شده بود، موجه بود؟ آیا هنوز هم میتوانیم با آنها در ایمان به آیندهی تمدن شریک باشیم؟
اعتراف میکنم که اگر کسی بخواهد به این سوالات از دیدگاه منحصراً یهودی پاسخ دهد، ممکن است سخت و شاید غیرممکن باشد که پاسخی مثبت بدهد. برای خودم، نمیتوانم به مسئله از دیدگاه منحصراً یهودی نزدیک شوم؛ و پاسخ من این است: بله، ایمان آنها موجه بود. این در هر حال موجه بود، تا جایی که باور به همبستگی نهایی بشریت خود یکی از شرایط لازم برای حفظ انسانیت و برای پاکسازی تمدن ما از بقایای بربریتی است که هنوز در آن وجود دارد و هنوز آن را مسموم میکند.
چرا سرنوشت یهودیان اروپایی، ملتهای اروپا یا جهانِ غیر یهودی را به طور کلی تقریباً بیتفاوت گذاشته است؟ با تأسف باید گفت، مارکس درباره جایگاه یهودیان در جامعه اروپایی بسیار بیشتر از آنچه ما میتوانستیم مدتی پیش تصور کنیم، حق داشت. بخش عمدهای از تراژدیِ یهودیان در این واقعیت نهفته است که به عنوان برآیند یک توسعه تاریخی طولانی، تودههای اروپا به شناسایی یهودیان عمدتاً با تجارت و دلالی، قرضدادن و پولسازی عادت کردهاند. در ذهن عامه، یهودیان مترادف و نماد این امور هستند. به دیکشنری انگلیسی آکسفورد نگاه کنید و ببینید که چگونه معنای پذیرفته شده از واژه «یهودی» را تعریف میکند: نخست، یک «شخص از نژاد عبری»؛ دوم ــ تعبیر عامیانه ــ «رباخوار بیش از حد، معاملهگر سختگیر». ضربالمثل میگوید «ثروتمند مثل یک یهودی». به طور عامیانه این کلمه به عنوان یک فعل متعدی نیز استفاده میشود: "to jew"، فرهنگنامه آکسفورد به ما میگوید، [یهودیگری] یعنی «فریب دادن، بهرهبرداری». این تصویر مبتذل از یهودی و تعصب مبتذل علیه او است که در بسیاری از زبانها، نه تنها در انگلیسی، و در بسیاری از آثار هنری، نه تنها در «تاجر ونیزی» [شکسپیر] بازتاب یافته است.
با این حال، این تنها تصویر مبتذل نیست. به یاد بیاورید که «مککالی» [سیاستمدار بریتانیایی] در چه مناسبتی و به چه نحوی برای حق برابری سیاسی یهودی و غیریهودی و برای حق یهودیان برای نشستن در مجلس عوام استدلال کرد. آن مناسبت پذیرش [یکی از بزرگان خاندان متمول و ثروتمند] «روتشیلد» به مجلس بود، اولین یهودی که در مجلس نشست، یهودیای که به عنوان عضو برای شهر لندن انتخاب شده بود. و استدلال مککالی این بود: اگر ما به یهودی اجازه میدهیم که امور مالی ما را مدیریت کند، چرا نباید به او اجازه دهیم که در اینجا، در پارلمان، بین ما بنشیند و در مدیریت همه امور عمومی ما سخن براند؟ این صدای بورژوازی مسیحی بود که به «شایلاک» [شخصیت یهودی در «تاجر ونیزی» شکسپیر] نگاهی تازه انداخت و او را به عنوان برادر خوشامد گفت.
من بر این باور هستم که آنچه به یهودیان امکان بقا به عنوان یک جامعهی متمایز داده بود، این واقعیت بود که آنها نماینده اقتصاد بازار در میان مردمی بودند که هنوز در اقتصاد طبیعی زندگی میکردند ــ که این واقعیت و خاطرات عامیانه از آن نیز، حداقل به طور جزئی، مسئول شادیِ مخفیانه یا بیتفاوتیای بوده است که مردم اروپا با آن هولوکاستِ یهودیان را ناظر بودند. بدبختیِ یهودیان این بوده است که وقتی ملتهای اروپا علیه سرمایهداری چرخیدند، این کار را فقط به طور بسیار سطحی انجام دادند، حداقل در نیمه اول این قرن. آنها به هستهی سرمایهداری، به روابط تولیدی آن، به سازماندهی مالکیت و کار آن حمله نکردند، بلکه به ظواهر آن و لباسهای عمدتاً کهنه آن که اغلب یهودی بودند، حمله بردند. این قلبِ تراژدی یهودیان است. سرمایهداریِ مریض، روز زوالِ خود را به تأخیر انداخته و به همراه خود بشریت را هم از نظر اخلاقی پایین کشیده است و بهای سنگین آنرا ما یهودیان پرداخت کردهایم و ممکن است هنوز هم مجبور به پرداخت آن باشیم.
همه اینها یهودیان را به این فکر واداشته که ایجاد یک «دولت مستقل» تنها راه خروج است. بیشتر انقلابیون بزرگ که میراث آنها را مورد بحث قرار دادم، راهحل نهایی مشکلات زمان خود و زمان ما را در دولت-ملتها نمیدیدند، بلکه در جامعه بینالمللی میدیدند. به عنوان یهودیان، آنها پیشگامان طبیعی این ایده بودند [آرمان همبستگی بینالمللی]، زیرا چه کسی بهتر از یهودیانی که از تمامی ارتدوکسیهای یهودی و غیر یهودی و ملیگرایی آزاد بودند، واجد شرایط برای تبلیغ جامعه بینالمللیِ انسانهای برابر بود؟
با این حال، زوال اروپای بورژوا یهودیان را مجبور به پذیرش دولت-ملت کرده است. این تحقق متناقض تراژدی یهودیان است. این متناقض است، زیرا ما در عصری زندگی میکنیم که دولت-ملت به سرعت در حال تبدیل شدن به یک پدیدهی ناهمزمان [آناکرونیستک] و آرکائیک است [ناهمعصر با ضرورت زمانه]؛نه تنها دولت-ملتِ اسرائیل، بلکه دولت-ملتهای روسیه، ایالات متحده، بریتانیا، فرانسه، آلمان و دیگران. همهی آنها پدیدههای ناهمزمان [آناکرونیستیک] هستند. آیا هنوز این را نمیبینید؟ آیا روشن نیست که در زمانی که انرژی اتمی روز به روز جهان را کوچکتر میکند، زمانی که انسان سفر بینسیارهای خود را آغاز کرده است، زمانی که یک اسپوتنیک در عرض یک دقیقه یا چند ثانیه بر فراز قلمرو یک دولت-ملت بزرگ پرواز میکند، فناوری دولت-ملت را به همان اندازه مضحک و رو به زوال میکند که پرنسنشینهای کوچک قرون وسطی در عصر موتور بخار بودند؟
حتی آن دولت-ملتهای جوانی که به عنوان ثمرهی یک مبارزه ضروری و پیشرو شکل گرفته که توسط مردم مستعمره و نیمهمستعمره برای رهایی انجام شده است ــ هند، برمه، غنا، الجزایر و دیگران ــ آنها نیز نمیتوانند شخصیت پیشرو خود را برای مدت طولانی حفظ کنند. آنها یک مرحله ضروری در تاریخِ برخی از ملتها را تشکیل میدهند؛ اما این مرحلهای است که آن ملتها نیز باید بر آن غلبه کنند تا چارچوبهای گستردهتری برای موجودیت خود پیدا کنند. در دوره ما، هر دولت-ملت جدید، بلافاصله پس از تأسیس خود، شروع به تحت تأثیر قرار گرفتن از زوال عمومی این شکل از سازمان سیاسی میکند؛ و این در تجربه کوتاه هند، غنا و اسرائیل نیز خود را نشان داده است.
دنیا یهودیان را مجبور به پذیرش دولت-ملت کرده که آن را به عنوان فصلِ غرور و امید خود برساختهاند، دقیقاً در زمانی که امید کمی در آن باقی مانده است. نمیشود یهودیان را سرزنش کرد، باید جهان را مقصر بدانید. اما یهودیان حداقل باید از این تناقض آگاه باشند و درک کنند که شور و شوق شدید آنها برای «حاکمیت ملی» از نظر تاریخی زمانهاش سپری شده است. آنها از مزایای دولت-ملت در آن قرنها که وسیلهی پیشرفت بشریت و عامل بزرگ انقلابی و وحدتبخش در تاریخ بود، بهرهمند نشدند. آنها پس از اینکه این نهاد به عامل نفاق و ازهمپاشیِ اجتماعی تبدیل شده بود، به آن دست یافتند.
بنابراین، امیدوارم که یهودیان، همراه با دیگر ملتها، در نهایت از کاستیها و عدم کفایت سازمان «دولت-ملت» آگاه شوند، یا آگاهی خود را از آن بازیابند، و راه خود را به سوی میراث اخلاقی و سیاسیای بگشایند که نبوغ آن یهودیانی برای ما برجا گذاشته که فراتر از یهودیت رفتند ـ به سوی پیام رهاییِ جهانشمول انسان.
گفتههای نائومی کلاین، نویسندهی چپگرا و کنشگر برجستهی کانادایی، خطاب به یهودیان معترض به نسلکشی در غزه که به مناسبت عید پسح و «صرف غدای مخصوص سدر در خیابان» در بروکلینِ نیویورک جمع آمده بودند. محل این مراسم نزدیک منزل سناتور ایالت نیویورک «چاک شومر» و هدف آن جلوگیری از فرستادن تسلیحات به دولت اسراییل بود. عید پسح (فَصح، فطیر) جشن رهایی قوم یهود از قیادت و بردگی فرعون مصر است.
-
نائومی کلاین: دوستان، داشتم به حضرت موسی و خشم او فکر میکردم زمانی که از کوه پایین آمد و قوم بنیاسراییل را مشغول پرستیدن گوساله طلایی دید. به عنوان یک اِکوفمینیست (فمینیست زیستمحیطی) هیچوقت با این داستان راحت نبودهام. این چه خدایی است که به حیوانات حسادت میورزد؟ این چه خدایی است که میخواهد تمام وجه روحانیِ زمین و طبیعت را به خود متعلق کند؟ اما از این داستان میشود تعبیر دیگری کرد که کمتر به متن دینی وابسته باشد. میشود از آن درسی گرفت دربارهی بُتهای دروغین و گرایش انسان به پرستش مادیات و امور پرزرقوبرق، چیزهای حقیر و مادی، به جای آنچه که بزرگ و فراسوی مادیات است.
چیزی که امشب میخواهم با شما در میان بگذارم، در این «مراسم صرف غدای روحانی در خیابان»، این همایش انقلابی و تاریخی، این است که بسیاری در میان ما یهودیان به پرستش یک بُت دروغین روی آوردهاند. از آن سرمست و آلودهاش شدهاند. اسم این بُت صهیونیسم است.
این یک بُت دروغین است که ارزشمندترین حکایتهای مربوط به عدالت و رهایی از بردگی را، قصهی خود «پسح» را، تصاحب کرده و این حکایتها را تبدیل کرده به توجیه وحشیانهترین تسلیحات جنگی و زمیندزدیِ استعماری، و راهنمای پاکسازی قومی و نسلکُشی. این بُت دروغینی است که ایدهی استعلایی سرزمین موعود را گرفته، استعارهای از آزادی بشر که هر آیینی در گوشهکنار عالم نظیرش را دارد، و این ایده را با بیپروایی در خدمت بازاریابی و تبلیغات برای یک دولتِ قوممدارِ نظامیگرا درآورده است.
برداشت صهیونیسم از «آزادی» خود بیاحترامی به امر مقدس است. لازمهاش از همان ابتدا اخراج وسیع فلسطینیان از خانه و زمینهای اجدادیشان در ماجرای «نکبت» بود. از همان روز نخست با رویای جمعیِ آزادی در تعارض بود. امشب در مراسم شام عید، بدنیست یادآور شویم که این رویا شامل آرمان مصریان برای آزادی و خودمختاری نیز بود. بُت دروغین صهیونیسم دیرزمانی است که امنیت اسراییل را به دیکتاتوری در مصر و سرکوب آزادی در یک دولت دستنشانده گره زده است. از همان ابتدا، نوعی از «آزادی» را سکه زد که کودکان فلسطینی را به چشم مادون بشر نگاه میکرد، به آنها به چشم یک تهدید جمعیتی و دموگرافیک مینگریست، درست همانطور که فرعون، در «سِفر خروج» از کتاب مقدس، رشد جمعیت بنیاسراییل را خطرناک دید و فرمان کشتار پسرانشان را داد؛ و همانطور که میدانیم، موسی از این سرنوشت شوم گریخت زیرا در نوزادی او را در یک سبد به زنی مصری سپردند که بزرگش کند.
صهیونیسم ما را به لحظهی کنونی و به آستانهی تغییری بزرگ رسانده است، وقت آن رسیده که صریح بگوییم همیشه در همین مسیر غلط ما را هدایت کرده است. این بُت دروغین بخش بزرگی از ما یهودیان را به دنبال خودش به این مسیر عمیقاً غیراخلاقی کشانده که حالا زیر پاگذاشتن ده فرمان مقدس را هم توجیه میکنند ــ «مرتکب قتل مشو»، «دزدی نکن»، «طمع نورز»! این یک بُت دروغین است که آزادی یهودیان را مساوی با بارانِ بمبهای خوشهای بر سر کودکان فلسطینی میداند.
صهیونیسم یک بُت دروغین است که تکتک ارزشهای یهودیت را پامال کرده است، از جمله این مراسمی که ما به هنگام صرف شام عید پسح اجرا میکنیم یعنی رسم پیش گذاردن چهار پرسش از جانب کوچکترین کودک در این شب. همچنین عشق ما یهودیان را به عنوان یک جامعه به متن نوشتاری و تعلیم کتابی از اعتبار میاندازد. امروز این بُت دروغین جرئت این را دارد که بمباران تکتک دانشگاهها در غزه و نابودی مدرسهها، آرشیوهای تاریخی، چاپخانهها، و قتل صدها استاد دانشگاه، محقق، خبرنگار، شاعر، و نویسنده را توجیه کند. این چیزی که فلسطینیان دانشکُشی یا مدرسهکُشی مینامند، یعنی کشتن و نابود کردن زیرساخت و ابزار آموزش و پرورش.
و این روزها، در همین شهر نیویورک، دانشگاه به پلیس شهر دخیل میبندد و خود را در برابر دانشجویانش در سنگر پنهان میکند که . . .
جمعیت: شرم!
نائومی کلاین: . . . دانشجویان که تجسم روح این مراسم هستند و اساسیترین سوآلها را مطرح میکنند، اینکه «چطور شما [هیأت دانشگاه] میتوانید ادعای اعتقاد به چیزی داشته باشید وقتی که در این نسلکُشی سرمایهگذاری کرده و آنرا توانمند ساختهاید؟»
بُت دروغین صهیونیسم بدون اینکه کسی جلودارش باشد رشد کرده و بزرگ شده است. پس امشب اعلام میکنیم که پایاناش را میطلبیم. یهودیتِ ما نباید در چنگ یک دولت قوممدار باشد، زیرا یهودیت ما برحسب تعریف انترناسیونالیست و جهانگراست. یهودیت ما نمیتواند مورد حفاظت ارتشِ بیدادگر این دولت قوممدار باشد، زیرا چنین ارتشی فقط درد و حرمان میکارد و نفرت درو میکند، از جمله نفرت از ما به عنوان انسان یهودی. یهودیت ما هرگز مورد تهدید از سوی آنها که با فلسطین همدردی دارند نبوده، فارغ از هر نژاد، قومیت، توان بدنی، هویت جنسیتی و نسلی. یهودیت ما خودش یکی از این همصداییهاست و میداند که امنیت ما یهودیان و آزادی جمعی ما درست در همین همنواییِ بزرگ نهفته است.
یهودیت ما یهودیت عید پسح و شام سِدِر است، همین دورهمی برای تقسیمِ غدا و شراب، هم کنار عزیزانمان و هم در جوار ناآشنایان. این مراسم، چندان سبک که بر دوش بگذاریم، نیازمند هیچچیز بجز همیاری نیست. ما به دیوار دیگر نیازی نداریم. نه به معبد نیاز داریم و نه به خاخام. برای هرکس نقشی هست، به ویژه کمسالترین طفل در این مراسم. «سِدِر» ما متحرک و سیار است، اگر زمانی فناوریِ دیاسپورایی پا به عرصه بگذارد همین است. این مراسمی است که در آن به طور جمعی به سوگ مینشینیم، جمعی به فکر فرو میرویم، میپرسیم، به یاد میآوریم، و درکنار یکدیگر روح انقلابی را زنده نگه میداریم.
بنابراین، امشب ــ به دور برتان نگاه کنید. این همان یهودیت ما است. همچنان که آبها بالا میگیرند و جنگلها در آتش میسوزند، و در اوضاعی که دیگر به هیچچیز اطمینانی نیست، ما دعا به محرابِ همبستگی و همیاری میبریم، بیتوجه به اینکه چقدر برایمان گران تمام خواهد شد. ما به بُت دروغین صهیونیسم نیازی نداریم. ما از این پروژه که به اسم ما مرتکب نسلکُشی میشود تبری میجوییم. ما رهایی میجوییم از این ایدئولوژی که هیچ برنامهای برای صلح ندارد مگر پیمان با دولتهای نفتیِ تئوکراتیک و مرگبار در همجواریاش، در همان حال که فناوریِ کشتار و ترور روبوتیک و قتل ماشینی را به جهان میفروشد. ما میخواهیم یهودیت را از چنگ یک دولت قوممدار بیرون بکشیم، دولتی که آرزو دارد یهودیان تا ابد در ترس زندگی کنند، که میخواهد کودکان ما همیشه هراسناک باشند، که تلاش دارد به ما بقبولاند دنیا علیه ما است، در نتیجه ما باید به درون قلعهاش پناه ببریم، یا دستکم به فرستادن پول و تسلیحات به آن ادامه بدهیم.
این یک بُت دروغین است. فقط نتانیاهو نیست. این تمام دنیایی است که او آنرا ساخته و خود محصول آن است. این دنیای صهیونیسم است. ما که هستیم؟ ما، که ماههای مدید در این خیابانها بودهایم، ما مردم اکسدوس هستیم، مردمی که خروج میکنیم از دنیای صهیونیسم. پس خطاب به چاک شومر [سناتور ایالت نیویورک] و یهودیان امثال او، ما نمیگوییم، «بگذار مردم ما از اینجا بروند.» ما خطاب به آنها میگوییم، «ما دیرزمانی است که از دنیای شما رخت بربستهایم، و فرزندان شما با ما هستند.» ///