۱۳۹۸ بهمن ۱, سه‌شنبه

گفتگو



شاید به «پایان یک دوران» رسیده‌ایم، اما حکومت هنوز به پایان خط نرسیده است

عبدی کلانتری در گفتگو با محمد حیدری

منبع: سایت آســو   تاریخ انتشار: ۱۳۹۸/۱۱/۰۱

اعتراضات گسترده در آبان‌ماه گذشته و سرکوب خونین و بی‌سابقه‌ی آن که به کشتار صدها نفر از مردم انجامید، دوره‌ای جدید از تحولات پرشتاب در ایران را آغاز کرده است. قتل‌عام مردمی که از تبعیض و فساد ساختاری و تحقیر سیستماتیک و بی‌اختیار بودن به ستوه آمده‌ و به‌صورتی مسالمت‌آمیز خیابان‌ها را تسخیر کردند، این پرسش جدی را طرح کرد که در برابر حکومتی که کمترین اعتراض و نارضایتی را تحمل نمی‌کند، چگونه می‌توان مقاومت کرد؟ و کدام شیوه‌ی مبارزاتی در آینده خواهد توانست که زمینه‌ای برای تغییر شود؟ در حالی که برخی از سر خشم یا استیصال، در برابر خشونت بی‌رحمانه‌ی حکومت خواستار استفاده‌ی متقابل مردم از خشونت ‌شده‌اند، گروهی دیگر هم‌چنان به پایبندی بر مبارزات خشونت‌پرهیز تأکید دارند.
البته می‌توان گفت که تقریباً تمامی نیروهای مخالف سیاسی استفاده از حق «دفاع از خود» توسط معترضان را مشروع و اخلاقی می‌دانند اما درباره‌ی احتمال گسترش خشونت اختلاف‌نظرهای جدی وجود دارد. برخی حتی نگران فراتر رفتن خشونت از چارچوب قابل دفاع آن و فراهم شدن زمینه‌ی شکل‌گیری احتمالی خشونت سازمان یافته در آینده هستند. این نگرانی حتی از سوی افراد نزدیک به حکومت هم طرح شده است. تردیدی نیست که تحولات آبان‌ماه ما را وارد دوره‌ی جدیدی از تحولات در ایران کرده و احتمالاً در آینده مسئله‌ی خشونت به مسئله‌ی مهمی تبدیل خواهد شد. از این جهت در گفتگو با چند تن از صاحبنظران و فعالان سیاسی پرسیده‌ایم که تصور آن‌ها از مسئله‌ی خشونت و آینده‌ی خشونت در ایران چیست؟ 


محمد حیدری: در طی دو دهه‌ی گذشته، ادبیات سیاسی جدیدی در ایران پا به عرصه گذاشت، به مرور معتبر شد و بعد هم به گفتمان غالب تبدیل گردید و آن مخالفت با ایدهی «انقلاب» به مثابهی نوعی تحول «بنیادین و خشونت‌آمیز» در مقابل ایدهی «رفورم» و اصلاح‌ بود. حتی میتوان گفت که تا سال‌ها امکان چون و چرا کردن و تردید در این وجود نداشت که تنها مبارزهی «مشروع و مفید و نتیجه‌بخش» مبارزهی مسالمت‌آمیز و بدون خشونت است و بنابراین کوشش برای انقلاب کوششی نادرست و غیراخلاقی خواهد بود. اما با گذشت چند سال و ناکامی مطلقِ برنامهی اصلاح در حکومت ایران، به مرور صدای سازهای مخالف نیز به گوش رسید. هر چه رفتار حکومت خشونت‌آمیزتر و سبعانه‌تر شد، یا دقیق‌تر بگویم، هر چه سبعیت حکومت برای مردم آشکارتر شد، نظریهی پیشین متزلزل‌تر می‌شد. این روزها نیز دوباره صدای تردید‌ها بلندتر شده است. با تجربهی کشتار هولناک آبان ماه، و در حالی که به نظر می‌رسد با بزرگترین قتل‌عام عمومی معاصر در ایران روبرو شده‌ایم، تردید دربارهی نظریه‌یمبارزهی بدون خشونت بیش از پیش افزایش یافته است. با این مقدمه میخواهم بپرسم که آیا با توجه به این سبعیتی که در برابر مردم قرار دارد، هنوز هم میتوان از مبارزهی بدون خشونت دفاع کرد؟ و البته پیش از پاسخ به این پرسش شاید لازم باشد که بگویید آیا خشونت همواره و در هر شرایطی غیرقابل دفاع، غیراخلاقی و نمادی از «شر» است؟
عبدی کلانتری: با پدیده‌های اجتماعی مثل خشونت معمولاً دو جور برخورد می‌شود: رویکرد هنجاری و رویکرد جامعه‌شناختی. رویکرد هنجاری به معیارهای اخلاقیِ من و شما مربوط است و حالت تجویز و توصیه دارد. رویکرد جامعه‌شناختی، طبق یک طرح نظری، فقط به تحلیل روندهای عینی و روابط علت و معلولی می‌پردازد. مثلاً یک انسان پاسیفیست (مصالحه‌گر) که اعتقادات اخلاقی یا دینی‌اش به او حکم می‌کند که از خشونت تحت هر شرایطی بپرهیزد، در سیاست هم همان را پیروی و به دیگران توصیه می‌کند. اما شاهد بوده‌ایم که خشونت مدام و به اشکال مختلف از بدو تاریخ تا امروز بروز کرده و خواهد کرد، نه تنها در روابط فردی، خانوادگی، عشقی، اجتماعی و سیاسی، میان طوائف، میان ادیان، میان طبقات اجتماعی، میان دولت‌ها، میان ابرقدرت‌ها و غیره بلکه حتی در تخیل آفرینشگر انسان، در هنر و ادبیات و فلسفه. از داستان‌های کتاب مقدس تا تراژدیهای یونانی، فردوسی، شکسپیر، و امروزه در سینما و حتی تخیل اروتیک و سکس سادومازوخیستی رنگ سرخ خون را همه جا و در همهی زمان‌ها می‌بینید. «مسلخ تاریخ» به قول هگل! من از لحاظ طبعِ شخصی آدمی آرام هستم که از مشاجرات می‌پرهیزد اما فکر نمی‌کنم که مجاز باشم روحیات شخصی خودم را در تحلیل سیاسی یا جامعه‌شناختی دخالت بدهم. شخصاً هیچگاه علاقه‌ای به اخلاقگرایی (مورالیسم) نداشته‌ام و کسانی که مدام با اندرز و پند و وعظ اخلاقی به پدیده‌های اجتماعی نگاه می‌کنند به نظرم آدم‌های سطحی و یک‌بُعدی و کله‌پوک هستند ولو آن که بسیار دل‌رحم، خوش‌نیت، پابند مهر و عشق و صلح، یا رهرو انواع حالات روحانی و عرفانی باشند و دنیا را مثل یک جلسه‌ی یوگا تصور ‌کنند.
درباره‌ی رفورم و انقلاب هم همینطور می‌اندیشم: تجویزی نیستند، اخلاقیات و اندرز آن‌ها را متعین نمی‌کند. فقط شرایط عینی و دینامیسم روندهای اجتماعی است که اوضاع را برای یکی یا دیگری مساعد می‌سازد. در شرایطی که امکان اصلاحات بنیادی وجود دارد و راههای اصلاحات مهیاست که شما بتوانید به اهداف سیاسی‌تان برسید، انقلابیگری خود به خود به عقب صحنه رانده می‌شود. برعکس، وقتی که راههای رفورم مسدود یا مبتنی بر توهم باشد، شما حتی اگر اکراه داشته ‌باشید، در سیاست به سمت راه‌حل‌های رادیکال‌تر کشانده می‌شوید: یعنی اگر هدف شما تغییرات اساسی و بنیادین باشد. اما اگر هدف شما حفظ وضع موجود باشد و رضایت شما و منافع شما در یک نظام در مجموع حاصل است، طبعاً اصلاحات کوچک و تدریجی را ترجیح خواهید داد. پس این که شما به طور عینی در کجای نردبان امتیازات و رفاه ایستاده ‌باشید در رویکرد ایدئولوژیک شما نسبت به مقولهی اصلاح و انقلاب تأثیر می‌گذارد.

به نظر می‌رسد که شما شیوه و شرایط مبارزهی سیاسی و مدنی را ــ این که خشونت‌آمیز باشد یا خشونت‌گریز ــ بیش از آن که به ارادهی بازیگران مرتبط بدانید، به شرایط تاریخی موجود و ساختار واقعی قدرت و این که آیا تن به تغییر می‌دهد یا نمی‌دهد، مربوط می‌دانید. این واقعیت را نمی‌توان نادیده گرفت که پدیده‌های اجتماعی معمولاً تحت تأثیر ارادهی یک یا چند نفر از بازیگران قرار ندارند، اما آیا نمی‌توان از گفتمان غالب در هر دوره سخن گفت؟ و آیا این گفتمان توسط روشنفکران و نظریه‌پردازان و بازیگران سیاسی مرجع ساخته و پرداخته نمی‌شود؟ از طرف دیگر، فارغ از این که شیوهی مبارزه را انتخاب شخصی بدانیم یا ضرورت تاریخی، می‌خواهم بپرسم با توجه به آنچه در ایران جریان دارد، آیا می‌توان گفت که دوران برتری گفتمان خشونت‌گریز در مبارزات سیاسی ایران به پایان خود نزدیک شده است؟
عبدی کلانتری: به یادتان می‌آورم که «گفتمان» به عنوان معادل فارسی «دیسکورس» از فلسفه‌‌ای گرفته شده که ضد دکارتی (ضد کارتزین) است، یعنی عمدتاً از ساختارگرایی و پساساختارگرایی. گفتمان هم یک نظامِ گفتاریِ عینی است و به اراده‌ی این یا آن روشنفکر عوض نمی‌شود. گفتمان‌ها هم بخشی از همان ساختارهای عینی تاریخی هستند که به آن اشاره کردم. گفتمان است که سوبژکتیویته‌ی کنشگر را تعیُن می‌بخشد، نه برعکس! و معمولاً در هر برهه بیش از یک گفتمان را در فضای یک فرهنگ شاهدیم. می‌توان تلاش کرد که گفتمان‌های مخالف یا متفاوت به وجود آورد اما انکشاف چنین گفتمان متفاوتی از درون یک شبکه‌ی پیچیده‌ی گروهی و جمعی بیرون می‌آید، شبکه‌ی روشنفکران، کنشگران، دانشگاهیان، ناشران، رسانه‌ها و غیره، و به کرسی نشستن‌اش سالها طول خواهد کشید. گفتمان «غرب‌زدگی» محصول فکر یک نفر نبود، ایده‌هایی در فضا موج می‌زد، آل احمد از آنها الهام گرفت، مفاهیمی را قرض یا تقلید کرد، و جزوه‌ای نوشت اما زمینه‌ی پذیرش آن جزوه و بسیار نوشته‌های مشابه، یک فضای فرهنگی عینی و آماده بود، بنا به دلایل تاریخی و جامعه‌شناختی! و تنها در ایران هم نبود بلکه در بسیاری از کشورهای مستعمره و نیمه‌مستعمره روح غالب زمانه همان گفتمان ضداستعماریِ «غرب‌زدگی» بود.
 «غرب‌زدگی» محصول فکر یک نفر نبود، ایده‌هایی در فضا موج می‌زد، آل احمد از آن‌ها الهام گرفت، مفاهیمی را قرض یا تقلید کرد، و جزوه‌ای نوشت اما زمینه‌ی پذیرش آن جزوه و بسیار نوشته‌های مشابه، یک فضای فرهنگی عینی و آماده بود
اگر قصد یا اراده‌ی آن را دارید که یک گفتمان غالب روشنفکری را از میدان بیرون برانید، مثلاً «غرب‌زدگی» یا «گفتمان ضدامپریالیستی» یا «گفتمان انقلاب»، اگر نیت شما این است که «پارادایم» یا «اپیستم» تاریخی را جابه‌جا کنید، باید متوجه باشید که این کار یک نفر یا چند نفر نیست، اما به هرحال می‌توانید به عنوان یک روشنفکر خلاف آب شنا کنید، بنویسید و تحلیل بدهید و تلاش کنید بر افکار دیگران هم تأثیر بگذارید. یا زمینه‌اش فراهم می‌شود و «می‌گیرد» یا زمینه هنوز فراهم نیست، شاید بعدها اثرگذار شود یا به کلی به طاق نسیان سپرده شود. برخلاف پرسش شما، من مطمئن نیستم «دوران برتری» کنونی متعلق به یک گفتمان خاص، مثلاً خشونت‌پذیر یا خشونت‌گریز باشد.
بله خشونت در فضا موج می‌زند. شما گفتید «کشتار هولناک آبان» و «بزرگ‌ترین قتل عام عمومی معاصر» در ایران. اگر با جاهای دیگر مقایسه کنیم، مثلاً کشتارها و بازداشت‌ها و شکنجه‌های ماههای اخیر در شیلی، آن‌جا خشونت دولتی، تعداد کشته‌ها و میزان شکنجه از اکتبر گذشته تا حالا خیلی زیاد بوده، اما تظاهرات مسالمت‌آمیز مردم کماکان ادامه دارد و ما شاهد نیستیم که سازمان‌های چریکی دهه‌های قبل در آمریکای لاتین، نظیر توپاماروها، فعال شده‌ باشند. خبری از آن‌ها نیست! گفتمان‌ها هنوز مقاومت مدنی و حقوق بشر است. ولی اوضاع می‌تواند عوض شود. به نظر من پیش‌بینی‌پذیر نیست. در ایران هم همینطور. اگر به چیزی شبیه به «وضعیت انقلابی» یا «قدرت دوگانه» نزدیک بشویم، یعنی شکاف بزرگ و تزلزل در میان حاکمان از یک طرف و یکپارچگی مردم در خیابان همراه با پیوستن لایه‌های پایین سربازان و سپاهیان به مردم از طرف دیگر، اعتراضات به سمت «قیام» تمایل پیدا می‌کند و ممکن است شکل قهرآمیز پیدا کند. اما ما به این وضعیت نرسیده‌ایم، و شاید هرگز هم نرسیم.

واقعیت این است که من هم اطمینانی از برتری هیچ‌یک از گفتمان‌های خشونت‌گریز یا خشونت‌آمیز ندارم و بیشتر به دنبال پاسخی برای آن هستم. در مرور گفتمان‌های غالب تاریخ معاصر ایران، مثل «غرب‌زدگی» اشاره کردید که «روح غالب زمانه»، حتی خارج از ایران و در بسیاری از کشورهای مستعمره و نیمه‌مستعمره همان بود که در ایران بود. برای امروز هم مثالی که از آمریکای لاتین آوردید مهم است. این که هنوز «سازمان‌های چریکی» فعال نشده‌اند مسئله‌ی مهمی است. با توجه به تجربه‌ای که در جریان است، می‌توان گفت که دیسکورس مبارزهی خشونت‌پرهیز در تمامی دنیا همچنان موقعیت خود را حفظ کرده و تا اطلاع ثانوی اعتبار خواهد داشت. حداقل این که مبارزهی خشونت‌آمیز سازمان‌یافته که با عنوان مبارزهی مسلحانه شناخته می‌شود، فعلاً گزینه‌ای عملی نیست. هرچند که گویا در داخل حکومت ایران نگرانی‌هایی در این باره وجود دارد. ابراهیم فیاض از راستگرایان ایران اخیراً گفته است که «نگران تشکیل گروه‌های کوچک ترور در کشور هستم.» و «احساس می‌کنم که به سال ۵۱ برگشته‌ایم.» اگر فرصت باشد، به بحث از جنبش چریکی بازخواهم گشت. اما پیش از آن می‌خواهم بپرسم که آیا خشونت‌ در تمامی اشکال آن بی‌اعتبار و بی‌نتیجه است؟ وقتی با ساختاری بی‌رحم و سرکوب‌گر مواجه‌ایم که از خشونت به عنوان تنها شیوهی مواجهه با اعتراضات مردم استفاده می‌کند و به صورت سیستماتیک و ساختاری قتل‌عام را تئوریزه، برنامه‌ریزی و اجرا می‌کند، در این صورت آیا «شرایط تاریخی» برای خشونت از طرف مردم فراهم نخواهد بود؟ از احتمال ورود به «وضعیت انقلابی» گفتید. می‌خواهم بپرسم که بر فرض اگر وارد چنان دوره‌ای شویم، آیا این وضعیت لزوماً با خشونت از سوی مردم نیز همراه خواهد بود؟ آیا می‌توان وضعیتی انقلابی را تصور کرد که همچنان خشونت‌گریز یا حداقل خشونت‌پرهیز باشد؟
عبدی کلانتری: آیا خشونت بی‌نتیجه است؟ من پاسخش را نمی‌دانم. اگر فرض این باشد که مبارزهی قهرآمیز ما را به نتیجهی «مطلوب» نخواهد رساند، چطور می‌توان پیشاپیش چنین حکمی صادر کرد؟ فقط می‌توانیم بگوییم مبارزهی قهرآمیز هزینه‌اش بیشتر است. اگر چرخه‌ی خشونت دولتی مدام «دی ۹۶» و «آبان ۹۸» را با شدت بیشتر و بیشتر تکرار کند و تلفات مردم را بالا ببرد، شاید در مرحله‌ای مردم و رهبران مردمی به این نتیجه برسند که دیگر وضعیت تدافعی و انفعالی پاسخگو نیست، اما به محض تصمیم به اتخاذ روش‌های قهرآمیز ــ در شرایط فرارسیدن اوضاع «قیام» ــ به یقین می‌دانند که هزینه بالا خواهد رفت و ریسک هم بالاتر. در عوض، دستاورد قیام می‌تواند پیروزی مردم و آزادی باشد. آنگاه پیروزیِ مبارزهی قهرآمیز همان نتیجه‌ی مطلوبی را خواهد داد که راههای مسالمت‌آمیز دریغ کرده بود. من به این نظریه‌ی راستگرایانه اعتقاد ندارم که اگر مردم یک دیکتاتوری را به روش قهرآمیز پایین بکشند، خودشان یک حکومت ترور خشونت‌بار بر سر کار خواهند آورد. به هیچ وجه چنین چیزی سرنوشت مقدر نیست. اما به هرحال قمار بزرگی است. لنینیست‌ها اعتقاد دارند هرگز با «قیام» بازی نکنید مگر این که مطمئن شده ‌باشید توازن قوا به نفع شما است. مثل یک فرماندهی نظامی باید منابع و امکانات لجستیک را برآورد کرد، نقاط قوت و ضعف دشمن را شناخت و تاکتیک‌های مناسب اتخاذ کرد.
 من به این نظریه‌ی راست‌گرایانه اعتقاد ندارم که اگر مردم یک دیکتاتوری را به روش قهرآمیز پایین بکشند، خودشان یک حکومت ترور خشونت‌بار بر سر کار خواهند آورد.
این‌روزها همه از «سوریه‌ای شدن» می‌ترسند و می‌ترسانند. در سوریه، شدت خشوت دولتی چنان وحشت‌ناک بود که بالاخره مردم را به سمت قیام مسلحانه هول داد تا به آن حد که تعداد زیادی از افسران و سربازان ارتش بشار هم به مردم پیوستند. حکومت بشار می‌رفت که سرنگون شود. اما به فاصله‌ی کوتاهی مبارزهی مشروع مردمی تبدیل به جنگ نیابتی ابرقدرت‌ها شد! آیا این سرنوشت مقدر همه‌ی قیام‌ها در خاورمیانه است؟ من فکر نمی‌کنم. و باز تأکید کنیم، قیام تجویزی و سفارشی نیست، شرایط انقلابی خودش از راه می‌رسد و همه را غافلگیر می‌کند. اگر در آن بزنگاه یک «بختیار» پیدا شود و بگوید، «مردم! رژیم را سرنگون نکنید، بیایید همین آقای ولایت فقیه را مشروطه کنیم و محدود به یک قانون اساسی!» مثلاً «مشروطهی فقاهتی»، دیگر دیر شده ‌است، سطح آگاهی و مبارزاتی مردم از آن مرحله‌ی مشروطگی عبور کرده است. اگر قرار است چنین «بختیار»ی ظهور کند و جلو قیام را بگیرد، وقتش همین الان است. اگر قرار باشد صدای مردم را بشنوند وقتش حالاست. اما دیکتاتورها و اولیگارشی‌ها همیشه نشان داده‌اند که صدای انقلاب مردم را دیر می‌شنوند، وقتی که ناقوس سرنگونی‌شان به صدا درآمده. در شرایط انقلابی و قیام، شما دو راه بیشتر ندارید، در هر مقامی که باشید، روشنفکر، زن خانه‌دار، دانشجو، سرباز، دو راه بیشتر ندارید: یا به قیام مردم بپیوندید یا به مردم خیانت کنید و طرف حاکمان را بگیرید.

درباره‌ی نتیجه‌بخش بودن یا نبودن مبارزهی خشونت‌آمیز به نکته‌ی مهمی اشاره کردید که بد نیست درباره‌اش بیشتر بحث کنیم. ما این‌جا دربارهی اخلاقی بودن آن بحثی نخواهیم کرد، چون آن طور که فهمیدم شما بحث اخلاقی در این باره را به رویکردی هنجاری تعبیر کردید که با خصلت‌های شخصی افراد مرتبط است. به همین دلیل بحث ما در این‌جا به عملی بودن مبارزهی خشونت‌آمیز مربوط است. حتی بیایید نتایج بعد از پیروزی احتمالی یک مبارزهی خشونت‌آمیز را هم پیش‌بینی نکنیم و وارد این بحث نشویم. اما به نظر می‌رسد که همچنان از نگاه عمل‌گرایانه دو مشکل وجود دارد. اول این که با توجه به تسلط گفتمان خشونت‌پرهیز در روابط بین‌المللی، امکان همراهی بین‌المللی با مبارزات خشونت‌آمیز وجود ندارد و موجب انزوای آن خواهد شد. از طرف دیگر، با توجه به قدرت نظامی برتر دولت‌ها که قابل قیاس با مخالفان مسلح آن‌ها نیست، به نظر می‌رسد که امکان موفقیت مبارزهی خشونت‌آمیز، خیلی کم شده است. ضمن این که با افزایش خشونت، امکان همگانی شدن جنبش اعتراضی کم می‌شود. به نظر شما آیا ورود یک جنبش اعتراضی به مرحلهی تقابل خشونت‌آمیز با حکومت در شرایط امروز بین‌المللی و داخلی، همان چیزی نیست که حکومت‌ها نیز به دنبال آن هستند؟ به این ترتیب بهانهی لازم برای سرکوب گستردهتر را پیدا می کنند و فشارهای بین‌المللی هم کمتر خواهد بود؟
عبدی کلانتری: هیچ حکومتی، حتی فاشیستی، دنبال «بهانه» برای سرکوب گسترده نیست چون هر سرکوب در آن ابعاد، برایش هزینه‌ی زیادی دارد. حکومت‌ها تنها وقتی که احساس خطر جدی کنند در آن حد گسترده دست به جنایت می‌زنند. بنابراین، این نظر نادرست است که حکومت «استقبال» می‌کند از این که مردم دست به سلاح ببرند، تا آن‌ها را قتل‌عام کند. نه تنها استقبال نمی‌کند بلکه بیشترین میزان وحشت را از رادیکال‌شدن توده‌های وسیع مردم، بهویژه جوانان، دارد. من با نکته‌های شما اما در این پرسش موافق‌ام، در واقع شما با دقت روی مشکل‌ترین و غامض‌ترین جنبه‌ی مقاومت و مبارزه‌ی قهرآمیز انگشت گذاشتید، فقدان پشتیبانی بین‌المللی (مگر به شکل تخریب‌گرانه‌ی جنگ نیابتی) و فقدان حمایت همگانی، از جمله طبقات میانی، برای پیوستن به چنین روشی از مبارزه. در چنین وضعیت ناامیدکننده‌ای، معمولاً نیروی تخیّل سیاسی عقیم می‌شود، یک جور فلج و انفعال، دامنگیر تخیُلِ سیاسی می‌شود و این درست چیزی است که کنشگران باید با آن مقابله کنند حتی در تاریک‌ترین شرایط. فلج تخیل سیاسی، وقتی که امکاناتِ اصلاحات تدریجی ناچیز است، نگاه انسان‌ها را به فراسوی مرزها می‌کشاند، آرزوی دخالت دولت‌های خارجی! اگر اصلاحات تدریجی به درازا بکشد، به دهه‌ها، به نیم قرن، به طول عمر دو یا سه نسل، بازهم نتیجه همان است، ناامیدی و یأس سیاسی، بازهم فلج تخیل سیاسی، پذیرش تقدیر و تن دادن به حداقل‌ها، پایین‌تر از خط یک زندگی شرافت‌مندانه و ساده!
حالا برگردم به سؤال شما. ما تا این‌جا تمایزی قائل نشدیم میان «خشونت» و «روش مبارزهی قهرآمیز». این دو یکی نیستند. خشونت مبحث بسیار گسترده‌ای در روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، و فلسفه است. خشونت می‌تواند فردی یا جمعی باشد. آنچه ما در اعتراضات خیابانی می‌بینیم، خشونت جمعی، مثلاً به شکل آتش‌زدن ساختمانهای دولتی یا مکان‌هایی که حالت نمادین دارند، مثل دفاتر امامان جمعه، همان چیزی است که به خشونت «کور» هم تعبیر شده، نوعی خصلت خردگریز (irrational) و خطرناک، چیزی که بالقوه شاید حتی حالت فاشیستی هم پیدا کند، مثلاً وقتی که جمعیتی به شکل مناسکی یک زن ظاهراً «گناهکار» را در خیابان اعدام می‌کند، خشونتی که قابلیت دستکاری توسط دماگوگ‌ها و واعظانِ عوام‌فریب دارد و در حرکت‌های پوپولیستی خیابانی بروز می‌کند. برعکس، روش مبارزهی قهرآمیز، نوعی تاکتیک و حرکتِ به شدت عقلانی و محاسبه شده است که رهبران سیاسی، یا شاخه‌های نظامی احزاب سیاسی، آن را طرح می‌ریزند. در تاریخ مدرن به دو صورت به اجرا گذاشته شده: جنگ توده‌ای بلندمدت و «قیام». جنگ بلندمدت را در انقلاب‌های آزادی‌بخش ضد دیکتاتوری و ضداستعماری دیده‌ایم؛ «قیام» را در انقلاب‌های کلاسیک، از جمله در بهمن ۵۷ در ایران، و نیز در بهار عربی. به نظر من در جمهوری اسلامی کنونی، احتمال جنگ بلندمدت و تشکیل ارتش مردمی وجود ندارد. اگر زمانی برای رژیم ورق برگردد، به شکل ناگهانی خواهد بود، زمین‌لرزه‌ای، به شکل «سینکرونیک» یعنی همزمانی و انطباقِ پیش‌بینینشده‌ی عوامل متعدد که مجموعه‌ی آن‌ها در یک لحظه قالی را از زیر پای حاکمیت می‌کشد و نظام تعادلش را از دست می‌دهد. نیروهای سیاسی برای «شکار» این لحظه باید آمادگی قبلی داشته ‌باشند چون بدون شک بخشی از نیروهای مسلح رژیم در اثر شکاف در حاکمیت به مردم خواهند پیوست. برخی قرارگاههای نظامی به تسخیر مردم در خواهد آمد، کسانی که آموزش سربازی دیده‌اند، به سرعت می‌توانند در سنگربندی‌های خیابانی نظم و دیسیپلین نظامی به اجرا بگذارند. راه تانک‌ها را سد کنند. میان گروه‌های کوچک مردم آموزش‌دیده، سلاح پخش کنند. کاخ‌های حاکمان را تصرف کنند. قفل‌های زندان‌ها را بشکنند. این‌ها صحنه‌هایی است که ما بارها و بارها در تاریخ معاصر شاهد بوده‌ایم. تخیل سیاسی نباید این صحنه‌ها را از حافظه‌ی تاریخی‌اش پاک کند! باید پیشاپیش شکل‌های متنوع و تازه‌تر آن‌ها را تخیل کند، در خفا و زیرزمینی تمرین کند، آماده باشد! اگر دو بوکسور، یکی تنومندتر و یکی نحیف‌تر، وارد رینگ شوند، آن که ضعیف‌تر بوده، آیا بهتر نیست با آمادگی فنی بیشتری، از قبل مهیا باشد؟ از قبل آماده باشد برای آن لحظه‌ای که حریف گیج می‌شود و تعادلش را از دست می‌دهد و درست در همان لحظه،‌ و فقط در همان لحظه، همان یک لحظه‌ی نادر و گذرا را شکار کند و ضربه‌ی سرنوشت‌ساز را به شقیقه‌ی حریف تنومندتر وارد کند؟

به این ترتیب شما «روش مبارزهی قهرآمیز» را از خشونت به تعبیر کلی آن جدا کردید و ذیل یک حرکت عقلانی و برنامه‌ریزی شده قرار دادید. نکته همین جا است که مخالفان مبارزهی خشونت‌آمیز، اتفاقاً از خشونت‌های برنامه‌ریزی نشده، یا به تعبیر شما «خشونت کور» کمتر نگران می‌شوند تا خشونت برنامه‌ریزی شده‌ای که جنگ مسلحانه می‌تواند اوج آن باشد. اما به نظر می‌رسد که اتفاقاً شما خطر خشونت کور را بیشتر می‌دانید. آیا همینطور است؟
دیکتاتوری بدون حاکمیت سیستماتیکِ ترس و ترور امکان‌پذیر نیست.
عبدی کلانتری: شاید «خشونت برنامهریزی شده» عبارت درستی نباشد که شما به کار می‌گیرید. یا باید گفت «خشونت برنامه‌ریزی شده» همیشه متعلق به حاکمیت است: فناوری زندان‌ها، روش‌های سرکوب خیابانی، استفاده از گاز اشک‌آور، آب‌پاش، کلاه‌خود و سپر، تکنیک‌ها و روش‌های پیشرفته‌ی شکنجه، روش‌های اعتراف‌گیری و غیره. برای همه‌ی این چیزها به طور سیستماتیک و برنامهریزی‌شده، آموزش می‌بینند، کلاس می‌گذارند، و ابزارهای «علمی» اختراع می‌کنند! در همه‌ی این‌ها درجه‌ی بالایی از عقلانیت ابزاری تعبیه شده. حتی در نظام‌های لیبرال‌ دموکراتیک، چه برسد به نظام فاشیستیِ خودمان. برعکس آنچه در روش مقاومت مردمی، زیبا، حماسی، و فداکارانه است، همین از خودگذشتگی داوطلبانه برای ارتقاء روش‌های مبارزه و آمادگی برای فداکاری تا پای جان است. جنبه‌ی عقلانی آن نه در اِعمال خشونت، بلکه در برنامه‌ریزی و پیوند دادنش با روش‌های اعتصاب سراسری در صنایع کلیدی است. در روش‌های شبکه‌سازی و ارتباط‌گیری است. در وقت‌شناسی و تحلیل انضمامی موقعیت است. در آن «عنصر آگاهی» مبارزاتی است که هوشیار، متکی به تحلیل نظری موقعیت را رصد می‌کند و انعطاف عملی و تاکتیکی برای پیشروی یا عقب‌نشینی را به نمایش می‌گذارد.

خشونت برنامه‌ریزی شده و ساختاری را متعلق به حاکمیت دانستید. این نکتهی مهمی است. در واقع، وقتی از مبارزهی خشونت‌آمیز سخن گفته می‌شود، یک طرف که حاکمیت و خشونتِ آن است، کمتر مورد خطاب قرار می‌گیرد و «توصیه‌های اخلاقی» بیشتر معطوف به کسانی است که در برابر حاکم قرار دارند. شاید هم به این دلیل که امیدی برای شنیدن توصیه‌ها از طرف حاکم وجود ندارد. میخواهم این‌جا کمی هم دربارهی خشونت حاکمان و نقش آنان در تعیین مسیر مبارزات و اعتراضات مردم صحبت کنیم. ظاهراً این که حاکم چگونه رفتار می‌کند، در نهایت تعیین‌کنندهی رفتاری است که مردم خواهند داشت. پیشتر گفتید که حاکمان از رادیکال شدن مبارزات مردم استقبال نمی‌کنند، و از وحشت دست به خشونت می‌زنند. از طرفی می‌دانیم که اِعمال خشونت ساختاری و سازمانیافته برای ایجاد ترس در مردم است. مگر نه این که دستگاه سرکوب و زندان و به تعبیر شما «اختراع ابزارهای علمی» برای سرکوب، بخشی از کارویژهی حاکمیت‌ها شده است؟ می‌خواهم بپرسم که نسبت ترس و خشونت چیست؟ این‌جا چه کسی است که می‌ترسد یا می‌خواهد بترساند؟ تلاش برای ایجاد ترس به سود چه کسی خواهد بود؟ مردم یا حکومت؟
عبدی کلانتری: از دید مقاومت مردمی، لحظه‌ی تعیین‌کننده زمانی است که بخش مهمی از مردم که به خیابان آمده‌اند حاضرند با نیروهای سرکوب مقابله کنند و این یعنی که ترس آن‌ها ریخته ‌است. این‌جا معادله‌ی ترس عوض می‌شود. پیش از فرارسیدن این لحظه‌ی گذار، در میان مردم، «حاکمیت ترس» وجه غالب است، در دوران رکود و در اوقات طولانیِ کونفورمیسم (همنوایی با فرادستان و حاکمان)! «ترس» و «کونفورمیسم» ملازم یکدیگرند. تزریقِ سیستماتیکِ ترس در جامعه، اعتماد به نفسِ شهروند را نابود می‌کند. حس‌ همبستگی جمعی را از میان می‌برد. آدمها در جزیره‌های تنهایی از سایه‌ی خودشان هم وحشت پیدا می‌کنند. وقتی که نه می‌توان روی دیوار شعار نوشت، نه به شکل گروهی در جایی جمع شد، نه پشتِ تریبونی اعتراض کرد، وقتی که «سکوت» شرط صیانت جان است: در کلاس، در محیط کار، در برخورد با مقامات، در مکانهای عمومی و در خیابان! این وضعیتِ ایدئال برای حاکمیت است. صفاتی چون دورویی و تقلب، کارکردی از ترس و سازوکارهای دفاعی‌اند، نه ضعف شخصیت و سقوط اخلاقی! در اتحاد مردم قدرتی نهفته است که یک فرد در انزوا به آن خودآگاهی ندارد، باورش ندارد. کارکرد ترس، حفظ این وضعیت انزوای جمعی و جلوگیری از اتحاد و همبستگی است. این که افراد احساس ناتوانی و بی‌قدرتی کنند. تحمیل سکوت و اخذ «رضایت» با شیوه‌های مختلف صورت می‌گیرد: نخست با تحمیق فکری توسط دستگاههای ایدئولوژیک دولتی مثل رسانه‌های رسمی و نظام آموزشی و سازمان‌های تبلیغاتی و دینی، و سپس از راه خشونت سیستماتیکِ تعبیه شده در نظاره و رصد کردن روشنفکران، دانشگاهیان، هنرمندان، و بخش آگاه جنبش‌های صنفی کارگری و کارمندی. با جاسوسی از شهروندان، با «نمونه‌ی عبرت» درست کردن از مبارزان؛ بازداشت و شکنجه‌ی پیشاهنگانی چون اسماعیل بخشی و سپیده قلیان. تا دیگران حساب کار خودشان را داشته باشند. دیکتاتوری بدون حاکمیت سیستماتیکِ ترس و ترور امکان‌پذیر نیست. باید وحشت را در ناخودآگاه شهروندان بکارند و در ضمیر آن‌ها باطنی کنند تا همه همنوا شوند.

فرض کنیم زمانی برسد که شهروندان همبستگی پیدا کنند و دیگر ترس کاربرد خود را برای سرکوب از دست داده باشد. در چنان زمانی، مردم برای تغییر به حرکت در می‌آیند. احتمالاً با توجه به تجربهی سال‌های گذشته، به نظر می‌رسد که تغییر در ایران معطوف به ساختار قدرت شده است. گویا دیگر راهی غیر از تغییر بنیادین حکومت برای رسیدن به اهداف جنبش اعتراضی مردم متصور نیست. حتی اگر حکومت عقب‌نشینی کند، این عقب‌نشینی بدون تغییر بنیادین ساختار آن، پاسخگوی اراده و خواست جمعی مردم نخواهد بود. اکنون سؤال این است که اساساً آیا تغییر ساختار قدرت بدون خشونت ممکن است؟ اگر قرار بر تغییر بنیاد قدیم قدرت و تأسیس بنیاد جدید قدرت باشد، آیا این از ماهیت هر بنیاد قدرتی برنمی‌آید که خشونت نیز بخشی از آن باشد؟ اگر مبارزهی سیاسی برای قبضه‌ی قدرت است، و اگر ماهیت قدرت با خشونت در هم‌آمیخته شده، چگونه می‌توان از قبضهی قدرت حرف زد اما از خشونت پرهیز کرد؟ به بیان دیگر، می‌خواهم بگویم که آیا میتوان امید داشت که با سقوط نهاد قدرت پیشین، نهاد جدید قدرت همان وضعیت قبلی را بازسازی نکند؟
در حرکتِ رادیکالِ سرنگونی، فردیت چندان مهم نیست اما در فردای پیروزی، تک‌تک افراد باید حساب‌شان از هویت‌های گروهی و صنفی و طبقاتی جدا باشد و به عنوان «فرد»، فردِ خودمختارِ صاحب حق، به رسمیت شناخته‌ شوند. این پارادوکس انقلاب‌هاست.
عبدی کلانتری: این نگرانی واقعی و کاملاً واقع‌بینانه است و تاریخ عصر مُدرن بارها شاهد بوده که یک دیکتاتوری با وعده‌ی آزادی و دموکراسی سرنگون می‌شود اما وعده‌ها تحقق پیدا نمی‌کنند و طی چند سال، طبقات جدید و اولیگارشی‌های تازه شکل می‌گیرند و همان بساطِ ظلم و بهره‌کشی را به شکل دیگری احیا می‌کنند. نظریه‌‌پردازان بدبین به شما می‌گویند در کشورهایی که سابقه و سنت دموکراسی و آزادی وجود نداشته این احتمال به مراتب بیشتر است، مثل خطه‌ی جغرافیایی ما که از دوران قدیم ‌سرای استبداد آسیایی بوده ‌است. به نظر من، این «روش تسخیر قدرت» نیست که ماهیت حکومت تازه را شکل می‌دهد، یعنی این باور کلیشه‌ای را قبول ندارم که روش قهرآمیز یا انقلابی الزاماً به دیکتاتوریِ تک‌حزبی و روش مسالمت‌آمیز به دموکراسی پلورالیستی می‌انجامد. آنچه هویت حکومت تازه را شکل می‌دهد، نیرویی است که رهبری سیاسی را به چنگ آورده باشد، یعنی در آن حرکت جمعی که منجر به تغییر یک رژیم شده، موفق به کسب «هژمونی» (سرکردگی سیاسی، استراتژیک، و نیز جلب عاطفی و حمایت قلب‌ها) شده است. ممکن است شما یک انقلاب «مخملی» و ظاهراً خشونت‌پرهیز داشته ‌باشید اما نیروی هژمونیک آن، متکی به قدرت‌های خارجی، دست به تصفیه یا سرکوب بزند.
به باور من، ما باید به یک تناقض فکر کنیم، تناقضی به چشم می‌آید که قابل مطالعه است: برای پایین کشیدن استبداد، نیاز به حرکت جمعی و اتحادهای بزرگ گروهی است اما به محض جایگزینی دولت جدید، یکی از مهم‌ترین نگرانی‌ها باید حقوق و آزادی‌های فردی و شهروندی باشد. در حرکتِ رادیکالِ سرنگونی، فردیت چندان مهم نیست اما در فردای پیروزی، تکتک افراد باید حساب‌شان از هویت‌های گروهی و صنفی و طبقاتی جدا باشد و به عنوان «فرد»، فردِ خودمختارِ صاحب حق، به رسمیت شناخته‌ شوند. این پارادوکس انقلاب‌هاست.
در نظریه‌های انقلاب متأثر از مارکسیسم، همیشه این بصیرت وجود داشته که تاریخ جوامع، تاریخ طبقات است و سقوط دولت‌ها منجر به روی کارآمدن طبقات جدید می‌شود. تاریخنگاری مارکسیستی درباره‌ی دوران گذار از فئودالیسم به نظام سرمایه‌داری، یکی از غنی‌ترین گنجینه‌های تاریخنگاری معاصر در جهان است. با این‌ همه، درباره‌ی آنچه که باید جای سرمایه‌داری را بگیرد و برای همیشه به سلطه‌ی طبقات خاتمه دهد ــ ساز و کار دولت در یک جامعه‌ی سوسیالیستی ــ ابهامات فراوان است. تجربه‌ی تاریخی قرن بیستم هم، هر چند واجد درس‌های ارزشمندی است اما فرجام‌های ناکام داشته ‌است. می‌دانیم اگر «نیروی هژمونیک» در تغییر نظام، متکی به طبقه‌ی سرمایه‌دار باشد، نظام جدید هم شکلی از حاکمیت طبقاتی با ابزار سرکوب متناسب با آن خواهد بود (با تنوع بسیار در شکل). اما اگر نیروی هژمونیک به دست نیروهای ضدسرمایه‌داری باشد، چه تضمینی برای دموکراسی وجود دارد؟ دست‌کم دو دسته ادبیات در این باره وجود دارد که تولیدات زیادی داشته: یکی نظریه‌هایی که متأثر از نظریه‌ی «دموکراسی شورایی» است، و دوم مطالعاتی که بر اساس نظریه‌ی «دموکراسی رادیکال» صورت گرفته‌اند. این دومی، برخلاف اولی، حفظ سنت دویست‌ساله‌ی لیبرال دموکراسی را هدف دارد اما با رادیکالیزه کردن شکل‌های سیاسی و حقوق شهروندی آن و جداسازی‌اش از اقتصاد سرمایه‌داری. تأکید دسته‌ی اول اما بیشتر بر سازوکارهای کنترل از پایین و خودگردانیِ صنفی یا طبقاتی است. هر دو از فربه‌شدن ساختارهای بوروکراتیکِ دولتی در «دولت-ملت» پرهیز می‌کنند. مطالعات نظری و تحقیقات تاریخی و میدانی در این باره زیاد است؛ این‌جا نمی‌توان وارد جزئیات شد. نظر شخصی من این است که در سنت لیبرال‌ دموکراتیک، پیشرفت‌های بزرگی در نظریه‌ی حقوق و آزادی‌های فردی صورت گرفته که متأسفانه سنت چپ انقلابی به آنها توجه و التفات نشان نداده‌ است. البته نظریه‌پردازانی چون یورگن هابرماس و نوربرتو بابیو و همفکران‌شان به این سنت وقوف کامل دارند و سعی کرده‌اند آن را به سیاست چپ و سوسیالیسم پیوند دهند اما آن‌ها در اقلیت‌اند و رادیکالیسم چپ، چه به شکل مارکسیسم-لنینیسمِ کلاسیک و چه نظریات پساساختارگرایانه‌ی مکتب‌های فرانسوی، به نظریه‌های حقوق و آزادی‌های فردی در لیبرال‌دموکراسی باور چندانی ندارند، و این گرایشی خطرناک است.

بعد از دی‌ماه سال ۱۳۹۶، و همچنین بعد از سرکوب بی‌سابقهی اعتراض‌ها در آبان ماه ۱۳۹۸، ظاهراً وارد دوره‌ی جدیدی از سیاست‌ورزی در ایران شده‌ایم. «اصلاح‌طلب و اصولگرا»، زیر نقد تند قرار دارند و دیگر وعدههای وجود راهی از درون حاکمیت، امیدی برنمی‌انگیزد. شعار می‌دهند: «دیگه تمومه ماجرا». خون‌های بسیاری که بر زمین ریخت شاید نشانهی پایان یک دوران باشد. آیا در ایران ما با مقدمات ظهور یک انقلاب مواجه‌ایم؟ و اگر انقلاب را در معنای کلاسیک آن در نظر بگیریم، آیا طی مسیر خشونت در تحولات آیندهی ایران اجتناب‌ناپذیر نخواهد بود؟ و آیا اساساً دعوت به عدم‌خشونت، در حالی که رفتار حکومت سبعانه است و به کشتار مردم دست‌زده، واقع‌بینانه و عملی هم هست؟ به عبارتی دیگر، آیا نمی‌توان گفت که ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه توصیه کنیم و چه توصیه نکنیم، راهی که گشوده شده است، به سمت انقلابی خشونت‌بار خواهد رفت؟
عبدی کلانتری: این نتیجه‌گیری هنوز زودرس است. «پایان یک دوران» شاید درست باشد اما حکومت هنوز به پایان خط نرسیده و کارت‌هایی که در دست دارد یک‌سره سوخته نیستند. مهم‌ترینِ این کارت‌ها طبقه‌ی متوسط است. کارت دیگر با احتمال خیلی کمتر، درست برخلاف کارت اول، سیاست‌های پوپولیستی با مشت آهنین است که هدفش نوعی تقسیم ثروت به شکل یارانه‌ای باشد که با ایدئولوژی اسلامگراییِ پوپولیستی و فاشیستیِ بسیجی‌های مؤمن به انقلاب و ضداستکباری همخوانی دارد. اما به نظر من احتمال بالاتر همان خوشنود نگهداشتن طبقه‌ی متوسط و ادامه‌ی سیاست‌های نئولیبرالی و امنیتی کابینه‌ی روحانی است که پیش‌شرط آن، پایان تحریم‌های اقتصادی و از سرگیری فروش نفت باشد. این هم از طریق یک جام زهر دیگر، یک نرمش قهرمانانه‌ی دیگر، باید صورت بگیرد. دینامیسم سیاست داخلی ایران پس از سرکوب اعتراضات اخیر به سمت همگرایی بیشتر نئولیبرالهای اصلاح‌طلب و جناح اسلامگرا میل می‌کند که یعنی تمایل به ادغام در بازار جهانی باز هم قوی‌تر خواهد شد. با کشتار نخواهند توانست در این جاده بیفتند. رهبر باید میان پافشاری بر خط مقاومت و نرمش یکی را برگزیند. درس عبرت اعتراضات خونین آبان در ایران و عراق و لبنان برای حاکمیت این است که برای فروش نفت زودتر چاره‌ای بیندیشند و گرنه طبقه‌ی متوسط را به‌ کُل از دست خواهند داد و خشم مردم دوباره با شدت بیشتر بالا خواهد زد و به طور جدی دردسرساز خواهد شد. بالایی‌ها برای خاموش کردن صدای مردم، سیاست واحدی ندارند و دچار تشتت‌اند. کشتار و قتل‌عام باعث ریزش بزرگی از بالایی‌ها خواهد شد و به انزوای بیشتر رژیم در منطقه و جهان خواهد انجامید. برای حفظ نظام، «تشخیص مصلحت» آن است که به نحوی با آمریکا کنار بیایند. به نظر می‌رسد که پاندول سیاست خارجی آمریکا ظرف دو سه سال آینده به سمت میانه حرکت کند. اگر کابینه‌ی بعدی دموکرات باشد، حتی از نوع جنگ سردی مثل «جو بایدن»، باز هم تمایل به سمت بازگشت به برجام قوی است، «وارن» و «سندرز» هم مواضع‌شان روشن است. بایدن از اسراییل حرف‌شنوی دارد اما مشکلات نتانیاهو برای تشکیل دولت یکپارچه و مخالفت بخش مهمی از دستگاه امنیت اسراییل با حملهی نظامی به ایران (موساد عمدتاً از ابتدا مخالف بود)، فشار لابی اسراییل بر کاخ سفید را برای «رژیم چنج» کاهش خواهد داد. دموکراتها سیاست باراک اوباما را در قبال ایران ادامه خواهند داد. اگر دموکرات‌ها انتخابات را ببازند و کاخ سفید در اختیار کابینه‌ی دوم ترامپ باشد، با رفع شرّ بولتون و جولیانی و بنن و فاشیستهای افراطی نظیر آن‌ها، با ترامپ ملایم‌تر و پراگماتیک‌تری روبرو خواهیم بود. سلطه‌ی جمهوری‌خواهان بر کنگره هم به مراتب ضعیف‌تر شده ‌است که یعنی دستکم مجلس نمایندگان را به سمت «برجام دو» متمایل کند اگر کاخ سفید جلودار شود. برداشتن تحریم‌ها و واریزِ دلارهای نفتی بار دیگر برای رژیم وقت خواهد خرید. فراتر از آن چه پیش خواهد آمد، پیش‌بینی‌اش از حالا مشکل است اما این روندها نباید تغییری در استراتژیِ بلندمدتِ نیروهای مردمی برای سازماندهی از پایین و تدارکِ سرنگونی نظام بدهد.

عبدی کلانتری نویسنده و پژوهشگر ساکن نیویورک است.

سیاست از آبان تا بهمن ۹۸

عبدی کلانتری

منبع: فیسبوک

میوه شب عید

یکشنبه ۳ آذر ۱۳۹۸

برای بازگشت به «اوضاع عادی»، دو جناح حاکمیت در یک دور باطل در حال چرخش‌اند: باید با برداشتن سوبسیدها و نزدیک کردن بهای کالاها به تنظیمات بازار آزاد، ارگانهای نظارتی عقب بنشینند و بگذارند عرضه و تقاضا کار خودش را بکند. اما ترس از جوّ روانی همان بازار، ترس از احتکار کالا به هنگام ناامنی، و بالارفتن زنجیروار قیمت‌ها، باعث دخالت بیشتر ارگانهای تنظیم‌کننده، حتا با چماق تهدید و «تعزیرات» است. اقدامات تنبیهی دو دلیل دارد: هم از شورش فرودستان می‌ترسند و هم ماهیت پوپولیستی جناح اسلامگرای انقلابی حقیقتاً بخشی از فرودستان و مستضعفان را موکل خود می‌پندارد. این روزها «ستاد تنظیم بازار» از سوی کابینه‌ی روحانی جلسه می‌گذارد تا مطمئن شود کالاها به وفور عرضه می‌شوند، نه فقط کالاهای مصرفی، بلکه کالاهای تولیدی برای چرخش سرمایه. اما در این جلسات نمایندگان قوای سرکوب‌، یا به زبان خودشان نمایندگان «تعزیرات حکومتی و دادگستری» هم باید حضور داشته‌باشند. یک بام و دوهوا.


برای رضایت بازار سرمایه، مالیات نگیریم چون همه‌ی «کارآفرینان» شاکی‌اند، پس مالیات را منتقل کنیم به قیمت بنزین و گاز، اما با ناآرامی و سپس با دومینوی افزایش قیمت کالاهای مرتبط چه کنیم؟ تهدید کردن همان بازار و تنبیه توزیع‌کنندگان کالاها! ساختار کورپوراتی و فاشیست به پایه‌های پوپولیستی نیاز دارد حتا زمانی که توسط یک الیگارشی آخوندی/سپاهی/رانتی رهبری می‌شود. وزیر صنعت، تجارت، و معادن می‌گوید، این هفته «۱۶ قلم کالا از ۱۰۰ قلم رصد شده، بالای ۵ درصد افزایش قیمت داشته‌اند، این تخلف است و باید برخورد شود.» یک عضو کمیسیون عمران مجلس: «سال ۹۸ سالی کابوس‌وار برای مستأجران در بازار مسکن بوده، با افزایش ۳۵ درصدی نسبت به سال گذشته . . .خانوارها برای تأمین مسکن به مناطق پایین‌تر شهر آمده و یا اینکه به شهرهای حومه‌ای مهاجرت» کرده‌اند.


کابینه به سلامت ارز و اسکناس متکی است یعنی به بانک مرکزی. جهانگیری معاون رئیس جمهور اطمینان می‌دهد، «بانک مرکزی از نظر اسکناسی (!) هیچ‌زمان از چنین پشتوانه‌ی قوی برخوردار نبوده‌است.» و باز اطمینان می‌دهد در حمایت از «طبقات ضعیف» و کسانی که درآمد ثابت دارند، دولت از بالا رفتن قیمت‌ها جلومی‌گیرد. البته دروغ می‌گوید! می‌خواهند مردم را ساکت کنند که قیمت میوه شب عید بالا نخواهد رفت و حقوق‌ها به موقع پرداخت خواهد شد. اما روزنامه‌ها خبر از تورم ۴۱% و خالی بودن خزانه می‌دهند.


«برنامه‌های جهادی برای توسعه کشور» (به قول رئیس سازمان برنامه و بودجه) باید اشتغال بیافرینند. اشتغال وابسته است به «توانمندسازی تولیدداخلی»، اما تولیدکنندگان برای وارد کردن کالاهای تولیدی باید دست به «دور زدن تحریمات» (یعنی قاچاق) بزنند. یکی از «کارآفرینان» به خبرگزاری تسنیم شکایت می‌برد که سه قوه باید با تشکیل ستاد راهبردی این مشکلات را برطرف کنند یعنی قاچاق را فعلاً به حال خودبگذارند! بازهم نیاز می‌افتد به ارگانهای غیرقانونی و ستادهای ویژه ماوراء سه قوه (مثل همان که بنزین را نیمه شب ضربتی گران کرد) تا مداخله کند و قوانین ترخیص گمرکات را دور بزند. کابینه‌ی نئولیبرال چگونه می‌خواهد هم عقلانیت بازار را رعایت کند و هم مجوز قاچاق برای اعضای الیگارشی صادر کند؟ الیگارشی نفتی و رانتی موی دماغ کابینه‌ی اصلاح‌طلب نئولیبرال!


روزنامه آفتاب اقتصادی می‌نویسد (۳ آذر)، «قاچاق بنزین حداقل روزانه ۴۰ میلیارد تومان سود دارد. از طرفی دیگر ۱۲درصد از کل نقدینگی کشور، پول کثیف است. قاچاق سوخت، یکی از اصلی‌ترین راه‌های پولشویی درکشور به شمار می‌رود. . . . مؤسسه‌ی حکمرانی بازل مستقر در سوئیس، که جرایم پولشویی و مبارزه با تروریسم را بررسی می‌کند، از سال ۲۰۱۳ تا سال ۲۰۱۷ ایران را هر سال در میان ۱۴۶ کشور جهان در رتبه نخست پول‌شویی قرار می‌داد.» در دو سال اخیر به دلیل فقدان اطلاعات نام ایران را به کلی از این آمار حذف کرده‌اند. قاچاق کالا به داخل و به خارج منبع اصلی پول کثیف و پولشویی است. مصونیت قاچاق تنها با یک ساختار غیرشفاف نظامی/امنیتی میسر است، ساختاری که کابینه‌های اصلاح‌طلب نئولیبرال با وقوف کامل به آن هنوز نتوانسته‌اند آنرا برچینند.


بانک‌ها در تئوری پشتیبان و مشوق تولیدکنندگان داخلی‌اند، اما اکثراً «مطالبات معوقه» و در اخذ سود مشکل دارند. «اصلاح سیستم بانکی» هنوز کجدار و مریز رفتار می‌کند. سیستم کورپوراتی و پوپولیستی قدرت اسلامگرایان به شکل‌های «قرض‌الحسنه‌های خوداشتغالی» و شکل‌های دیگر «توانمندسازی اقشار ضعیف» سعی در حفظ وفاداری مددجویان کمیته‌های امداد و بنیادهای وابسته به حاکمیت دارد. به «اقشار ضعیف» با یک دست می‌دهند با دو لگد پس می‌گیرند!


استراتژی «عقلانی» درازمدت در مسیر خصوصی‌سازی‌ها عبارت است از کاهش هرچه بیشتر هزینه‌های دولتی، جایگزین‌سازی صادرات نفتی با سرمایه‌گذاری داخلی، گسترش مناطق آزاد و عقب‌کشیدن مداخلات دولتی از عملکرد بازار (دیروز قصرشیرین هم منطقه آزاد تجاری اعلام شد). اما مجتمع تئوکراتیک/نظامی/صنعتی سپاه و بیت رهبری و زیرمجموعه‌هاشان متکی به رانت نفتی است و خصوصی‌سازی را هم نه بر اساس «عقلانیت رقابت و بازار آزاد» بلکه طبق ارتباطات الیگارشیک و روابط بدون ضوابط قابل حصول می‌داند. بر تولید داخلی و صادرات/واردات چنگ انداخته، چپاول را ساختاری کرده‌است. فساد، قاچاق، پولشویی، و چپاولِ الیگارشیک، همه ساختاری است. در نزاع میان «کابینه‌ی نئولیبرال» و «حاکمیت الیگارشیک نفتی/نظامی»، این دومی است که همیشه حرف آخر را می‌زند. هر دو جناح اما به نیروی ارزان کار نیاز دارند. طبقه‌ی کارگر با دو جبهه در نبرد است: یک) نئولیبرالهای اصلاح‌طلب و طبقه‌ی متوسط مرفه و کابینه‌ی رفورم و برجام‌پرستان و لشگر سلبریتی‌های افطاری‌خور و آقازاده‌هاشان؛ دو) حاکمیت اسلامگرای تئوکراتیک/نظامی، الیگارشی آخوندی و سپاهی و آقازاده‌هاشان، و شاید مهمتر از نظر سرمایه سیاسی، پشتوانه‌ی پوپولیستی اینان در میان اقشار فرودست مذهبی. (از جمله اعزام صدها گروه‌ جهادی بسیج سازندگی به مناطق محروم. به قول امیرحاتمی وزیر دفاع، «بسیج تمام‌نشدنی است. سازمانی که در دل طوفان ایجاد شود از همه گروهها، از کشاورزان و کارگران گرفته تا مهندسین و علما و پزشکان و دانش‌آموان و دانشجویان عضو دارد.»)


تحریمات آمریکا با حدس غیرکارشناسانه‌ی من بالاخره طی دو سه سال آینده برداشته خواهند شد اما یارانه‌ها و بنزین ارزان دیگر باز نخواهند گشت. تا آنزمان، دو جناح حاکمیت در این دور باطل «نیاز بازار آزاد» (حذف سوبسیدها و افزایش مالیات‌ها) و نیاز الیگارشی کورپورات رانتی (حفظ پایگاه پوپولیستی و بنیادهای غیرشفاف مصون از مالیات) در چرخش خواهد بود. ///ع. ک.

#نظام_را_چگونه_بفهمیم
#سیستم_قدرت_در_تئوکراسی_شیعی

******
امیدوارم دوستان اصلاح‌طلب زیاد رنجیده نشوند که ما آنها را هم مسؤل اوضاع کنونی دانستیم؛ و تشکر از آقای احسان سلطانی برای همراهی در این گفتگو:
~

خشونت در اعتراضات آبان ۹۸

خشونت حاکمان. خشونت مردم


******

تغییر رژیم اما چگونه؟

یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۸

۱ - تظاهرات در آمریکا بیهوده است. در اروپا هم چندان مؤثر نیست اما دستکم آنجا تبعیدیان چپ و دموکرات تعدادشان بیشتر است، جلو سفارتخانه‌ها می‌توانند جمع شوند و با خواسته‌های مشخص می‌توانند بخواهند دولت اروپایی فشار دیپلماتیک وارد کند. در آمریکا تظاهرات حتا اگر توسط راستگرایان (پادشاه‌طلبان/ مجاهدین) و فاکس‌نیوز مصادره هم نشود، که می‌شود، به دلیل دشمنی کاخ سفید با جمهوری اسلامی بالاخره به نفع ترامپیست‌ها و تحریم‌چی‌ها تمام می‌شود چون اصلاً کانال‌های دیپلماتیک بسته است و فشار روی دولت ایران در ادامه‌ی تحریمات به شکل نظامی/جاسوسی/جنگی و «رژیم‌چنجی» ظاهر خواهد شد. در ایالات متحده دانشجویان جوان و نسل جدید باید کار رسانه‌ای بکنند و صدای سومی (آلترناتیوی برای «نایاک» و اصلاح‌طلبان مدافع وضع موجود / و نئوکانهای راستگرا) به وجود آورند. تغییر رژیم باید از داخل و توسط مردم صورت بگیرد.


۲- در برنامه‌ی تلویزیونی «بی‌بی‌سی» (پست قبلی)، در ادامه‌ی جمله‌ام که قطع شد در مورد «تحریمات به عنوان خشونت سیستماتیک»، آمدم بگویم که شلیک به یک نفر در خیابان تفاوتی ندارد با قطع داروی یک مریض که زندگی‌اش به آن وابسته است و به مرگ تدریجی می‌میرد و اینکه بازار سیاه دارو و غذا در ایران برآیند تحریمات است، قاچاقچی و تحریم‌چی دست‌شان در یک کاسه‌است، و این همان نسخه‌ای است که برای عراقِ صدام پیچیدند، نیم‌میلیون را طی ده‌سال کشتند؛ به طور متوسط یعنی سالی پنجاه‌هزار انسان، که یعنی هفته‌ای نزدیک به هزار نفر! و بله، همان نسخه را سیاست استعماری کابینه‌ی ترامپ و تحریم‌چیان دارند در ایران پیاده می‌کنند، که گفتن این حقایق به معنی دفاع از حاکمیت جمهوری اسلامی نیست، فقط گفتن حقیقت است. تغییر رژیم باید از داخل و توسط مردم صورت بگیرد.


۳- «چپ نئوکان» یا «چپ محور مقاومت»  در این مقطع، صریح یا با لکنت و خجالت پشت حاکمیت یا جناحی از حاکمیت را گرفته اعم از اینکه با خیزش خیابان همدلی داشته‌باشد یا نداشته‌باشد؛ و این «پشتیبانی» نه به این خاطر است که چپ نئوکان حامی سرکوب یا طرفدار آخوندیسم است بلکه به این خاطر که همواره «عزیمت‌گاه فکری»‌اش تضاد با استعمار و امپریالیسم بوده و هست و تمامی ‌تحلیل‌های خود را درباره اوضاع خاورمیانه از آنجا می‌آغازد. اختلاف ما با چپ نئوکان در این نیست که نسبت به استعمار و امپریالیسم ساکتیم (که نیستیم و نبوده‌ایم)، بلکه در این است که «عزیمت‌گاه فکری» ما فاشیسم اسلامگرای حاکم به عنوان «دشمن اصلی مردم» طی چهل سال اخیر است. چپ نئوکان دشمن اصلی‌اش را امپریالیسم می‌پندارد و بیشتر انرژی و توان‌اش را صرف مبارزه با آن می‌گذارد (و اتحاد آمریکا/ اسراییل/ عربستان)، ولو به بهای سکوت یا مماشات با فاشیسم بومی. ما ترجیح می‌دهیم انرژی و توان مقاومت و سازماندهی مردمی صرف مبارزه با فاشیسم نظامی/ تئوکراتیک/ رانتی حاکم در ایران (و همدستان جناح نئولیبرال‌اش) بشود. خسارتی که این حاکمیت طی چهل سال به کشور ما وارد کرده به مراتب بیشتر و هولناک‌تر از جنایات رژیم‌های پیشین و سیاست‌های آمریکا در ایران است. و ما تنها از «ایران چهل سال اخیر» حرف می‌زنیم نه از جنایات آمریکا در هیروشیما، ویتنام، آمریکای لاتین، عراق، افغانستان، فلسطین، و ایران عصر پهلوی! جنایات و خساراتی که در ایران پس از انقلاب صورت گرفته توسط حاکمیت اسلامگرای فاشیست بوده، نه نیروهای خارجی! و البته مبارزه در مسیر تغییر رژیم هم باید از داخل و توسط مردم صورت بگیرد، نه نیروهای خارجی.


۴- صف مردم را جدا کنیم از سه گروه که داعیه مبارزه با رژیم ایران را دارند: اصلاح‌طلبان نئولیبرال داخلی و لابی‌شان در آمریکا؛ راستگرایان و نئوکانهای تحریم‌چی خارجی و رسانه‌های تبلیغاتی‌شان؛ و «چپ نئوکان» مدافع جبهه‌مقاومت اسلامگرایی در خاورمیانه!

#چپ_نئوکان

عبدی کلانتری

زرگری

چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۸

ما هر وقت از رفقای کیش پان‌نئولیبرالیسم می‌پرسیم «روی چه حسابی یک نظام رانتی آخوندی فاشیست را که از بدو تولد تا امروز با غرب، با لیبرالیسم، و با سیستم نئولیبرال غربی دشمنی ورزیده، اسمش را می‌گذارید نئولیبرالیسم؟»، پاسخی که می‌گیریم این است که «نوع ایرانی‌اش فرق می‌کند». من از خودم می‌پرسم چه لزومی دارد یک روشنفکر چپ بیاید یک مفهوم شناخته‌شده با تعاریف پذیرفته را چنان بپیچاند که هر شترگاوپلنگی در آن بگنجد؟ این جور آکروبات‌بازی تئوریک، چه فایده‌ای از لحاظ شناخت نظری یا پراتیک سیاسی دربر دارد؟ نئولیبرالیسم یعنی تفوق سرمایه‌ی مالی و «فینانس» به شیوه ریگان و تاچر و در نمونه درحال توسعه‌اش شیلیِ پینوشه در آمریکای لاتین. مکتب شیکاگو. یعنی ادغام در سیستم مالی و بانکی و سیاسی گلوبال عمدتاً آمریکای شمالی و اروپا و برداشتن موانع تجارت آزاد بدون مداخله‌ی دولتی، خود دولت در تسخیر والستریت و بازار بورس، عضویت در پیمانهایی چون «نفتا» و مشابه آن، همراه با ادغام سیاسی و نظامی در این بلوک سرمایه‌ی جهانی. باید به نحوی عضو این بلوک و پیمانهای اقتصادی‌اش بود، یا عضو سازمان تجارت جهانی. نئولیبرالیسم مترادف مالکیت خصوصی یا «خصوصی سازی» نیست. نئولیبرالیسم مترادف سرمایه‌داری نیست.
--
حالا بماند که چرا «اسلامگرایی» که در بستر سیاست، جامعه، فرهنگ، و البته اقتصاد ایران خسارات آن بارها بدتر و مهمتر از آن «نئولیبرالیسم» فرضی بوده در ذهن این رفقا رنگ باخته‌است، که آنهم خود یک معماست. در تحلیل‌هاشان به اندازه یکی دو جمله فرعی اهمیت پیدا می‌کند. یعنی بعد از چهل سال هنوز متوجه نشده‌اند که مشکلات بنیادی ما طی این چهل سال از «خصوصی‌سازی» ناشی نمی‌شود؟! (تازه از نوعی که اصلاً هم خصوصی نیست!) اگر صد در صد دولتی‌سازی هم می‌شد باز آش تلخ همین بود و کاسه‌ی لجن همین. سرکوب چپ و جنبش کارگری، سرکوب جنسی نیمی از جمعیت و حجاب و روسری و توسری وتحقیر روزانه زنان، سرکوب اقلیت‌های غیرشیعی، شکنجه و تواب‌سازی، سرکوب روشنفکران سکولار و اساساً فرهنگ سکولار، انقلاب فرهنگی اسلامی، به گند کشیدن تولیدات فرهنگی و هنری یک ملت و کلا نظام آموزش و پرورش‌اش به نام اسلام، و بله کارگران هم سرکوب می‌شدند، نرخ استثمار سرمایه هم بالا می‌بود، و بله همه‌ی بدبختی‌های سرمایه‌داری دولتی و نیمه خصوصی همچنان مثل هر کشور سرمایه‌داری توسعه نیافته بر سرنوشت ما حاکم می‌بود. یعنی درست مثل همین الان. شاید بر این باورند که اسلامیسم به عنوان یک «جنبش» مادیِ ریشه‌دار سیاسی از صدسال پیش تاکنون و به عنوان یک ایدئولوژی جهان سومی در خاورمیانه و شمال آفریقا با ادبیات و تشکیلات گسترده‌اش ــ و حالا به عنوان یک ساختار صُلب دولتی و یک بلوک‌بندی منطقه‌ای ــ هم بخشی از نئولیبرالیسم «نوع ایرانی» است! نئولیبرالیسم اثنی‌عشری؟!
--
شاید این رفقا تصور می‌کنند بیان حقایق بالا معادل خیانت به مبارزه‌ی طبقاتی است. شاید خیال می‌کنند فقط نیروهای چپ و کارگری انحصار نبرد با آمریکا را دارند و اگر جمهوری اسلامی این چپ را تار و مار کرده پس خود به امپریالیسم پیوسته است و بنابراین نئولیبرال شده! چرا بر این باورند که خصوصی سازی هرچیز (و کالایی کردن هرچیز از منابع طبیعی تا بیمه و بهداشت و آموزش و خدمات دیگر) که نام‌اش «سرمایه‌داری» است، باید به زور اسمش را بگذاریم «نئولیبرالیسم»؟ که اینها در کشوری مثل ایالات متحده همیشه خصوصی بوده‌اند پیش از دوره‌ی نئولیبرالیسم. شاید گمان می‌کنند آقازاده‌های جناح اسلامگرا و بچه آخوندها که پورشه و مازراتی سوار می‌شوند و در بهترین نقاط غرب و شرق صاحب ویلا و حساب بانکی و لایف‌استایل «لاکچری» هستند، پس باید همین‌ها مصداق نئولیبرالیسم باشند.
--
آیا واقع‌بینانه‌تر نیست بگوییم نئولیبرالیسم در ایران یک ایدئولوژی و یک جریان سیاسیِ پایین‌دستی، درون حاکمیت است که به جریان «اصلاح‌طلبی» شهرت دارد و با نامهای هاشمی و کارگزاران و سبز و بنفش و برجام (و مافیای مطبوعاتی قوچانی) شناخته می‌شود با یک پروژه‌ی اقتصادی خصوصی سازی و گسترش بازار آزاد با پشتوانه‌ی طبقاتی ِ طبقات متوسط مرفه؟ این جریان سیاسی زمانی موفق خواهد شد برنامه‌ی اقتصادی‌اش را تمام کمال پیاده کند که بتواند جای جناح حاکم بنشیند و اقتصاد رانتی را تبدیل به اقتصاد خصوصی پیوندخورده با غرب کند. یعنی بتواند اسلامیسم رادیکال را از قدرت پایین بکشد، سپاه و بسیج و بیت رهبر و بنیادهای دولتی یا شبه‌خصوصیِ رانتی را منحل کند، بتواند ساختار نظامی/تئوکراتیک/ پوپولیستی و میلیتانت (به معنی آنتاگونیسم با ابرقدرت آمریکا، به همان تعبیر داعشی و طالبانی) را پایین بکشد، سیاست خارجی را همسو با آمریکا و غرب کند، که اگر موفق شود این‌کارها را بکند دستاوردی خواهد بود در حد یک «انقلاب سیاسی» (به تعبیر مارکسیستی، یعنی تغییر کامل اولیگارشی سیاسی، نوعی رژیم‌چنج، حتا اگر تدریجی و «استحاله»یی باشد). اما اگر جریان اصلاح‌طلب جا زد، عقب‌نشینی کرد، پشت عبای رهبر قایم شد، به همان طبقه‌ی متوسط هم خیانت کرد، دیگر چه نئولیبرالیسمی؟ نئولیبرالیسسم پوتینی؟ بشار اسدی؟ همینکه مالکیت چند کارخانه‌ی ورشکسته را پاس بدهند به خویشاوندان‌شان و آرام آرام بساط یارانه‌ها را تعطیل کنند و قوانین کار را ذره ذره به نفع کارفرما تغییر دهند، نظام در کلیت‌اش می‌شود نئولیبرال؟
--
حالا برآیند تحلیل‌های سیاسی و ژئوپولیتیکز: در اثبات «نئولیبرال بودن کلیت نظام»، ما مدام استدلال هایی می‌شنویم دائر بر این‌که سازش جمهوری اسلامی با آمریکا مدت‌هاست عملی شده و این دعواهای ژئوپولتیکز در منطقه جنگ زرگری است. به نظر می‌رسد باید مثل نئولیبرالیسم، تعریف «زرگری» را هم چنان ورز بدهیم که همه نوع جنگی را در برگیرد، که بگوییم مثلاً جنگ داخلی سوریه میان بلوک ایران/روسیه و بلوک غرب «زرگری» بود؛ نزاع حماس/ حزب‌الله که از ایران نیرو می‌گیرند با اسراییل «زرگری» است؛ بمباران مدام مواضع سپاه و بسیج در سوریه توسط اسراییل «زرگری» است؛ نزاع عربستان و اسراییل با جمهوری اسلامی «زرگری» است؛ جنگ‌های سایبری مثل استاکسنت «زرگری» است؛ جاسوس‌بازی‌های موصاد و اطلاعات سپاه زرگری است. صف‌آرایی ناوگان جنگی آمریکا در خلیج فارس علیه رژیم هم زرگری است. اگر زدند و یک هواپیمای مسافربری ما را هم روی خلیج فارس نابود کردند، آنهم یک اشتباه زرگری بوده؛ قیل و قال «رژیم چنج» هم از زمان بوش تا ترامپ و تحریمات اقتصادی کمرشکن که اقتصاد نفتی را به زانو درآورده هم شوخی زرگری نئولیبرالیستی بوده مثل سرنگونی زرگریِ دولتهای عراق و لیبی و افغانستان . . . بعضی دوستان تا آنجا پیش می‌روند که «اصلاً خمینی را هم آمریکا و انگلیس آوردند» و کلّ ماجرای دوساله‌ی انقلاب ایران و حرکت میلیونی مردم برای سرنگونی شاه هم «زرگری» بود، اشغال سفارت آمریکا و جنگ ایران و عراق (جنگ اسلامگرایی میلیتانت با صدام و غرب) هم ایضاً . . . آدم وسوسه می‌شود نام این رفقا را بگذارد «چپ زرگری»! :) ///

#نظام_را_چگونه_بفهمیم
#لیبرالیسم_و_نئولیبرالیسم
#سیستم_قدرت_در_تئوکراسی_شیعی

******

سرمایه مجازی، رانت، و نئولیبرالیسم ایرانی

پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۸

روز گذشته دوست عزیز و اقتصاددان خوب ما پرویز صداقت در اینجا نکته‌ها و انتقاداتی مطرح کرد و به پرسش‌هایی از سوی ما پاسخ داد که در زیر می‌آورم همراه با لینک مقاله‌ای از او که در کامنت پایین می‌آید. پرویز و حلقه‌ی اقتصاددانان «نقد اقتصاد سیاسی» (نشریه و سایت) سالهای مدیدی است که جنبه‌های مختلف اقتصاد سیاسی ایران را کاویده‌اند ــ نظری و تحقیق میدانی ــ و بر این باور هستند که نظام جمهوری اسلامی در مجموع نئولیبرالیسم را نمایندگی می‌کند هرچند با مختصاتی که آنرا متمایز می‌کند با نظامهای شناخته‌شده‌ی نئولیبرال در غرب. او در اینجا می‌نویسد، « چرا دایم سیاستهای نولیبرالی در ایران را با امریکا و انگلستان و این جور کشورها مقایسه می‌کنید. من ترجیح می‌دهم این سیاست‌ها را با سیاست‌های نولیبرالی عمرالبشیر در سودان و بشار اسد در سوریه مقایسه کنم. معلوم است کشوری با مختصات جمهوری اسلامی ایران را وقتی با کشورهای لیبرال دموکرات مقایسه کنیم نتایج بامزه ای به دست می‌آید و اسباب مضحکه کسانی می‌شود که بر نولیبرالی بودن سیاست‌های اقتصادی در ایران تأکید دارند. ولی همین را با نولیبرالیسم سوریه و کشورهای عربی و کشورهای شمال افریقا مقایسه کنید و ببنید چه شباهت وحشتناکی وجود دارد.»
---
عبدی کلانتری: با آقای سرکوهی همنظرم که در این بحث‌ها وجه «سرمایه‌داری» نباید از نظر محو شود. در حقیقت، دعوا بر سر نئولیبرالیسم حاوی دو نزاع کاملاً متفاوت است: یک) نزاع ما با راستگرایان که با انکار و مسخره‌کردن عنوان نئولیبرالیسم برای جمهوری اسلامی، می‌خواهند تضاد کار و سرمایه و مبارزه طبقاتی را بی‌ربط جلوه دهند و با تمرکز بر خصوصیات آخوندی نظام، بدیلی ارائه دهند که همان نظام سرمایه‌ی نئولیبرال است منهای عمامه و عبا. قبلاً در بحث «همگرایی نئوکانهای داخل و خارج» به این موضوع پرداخته بودم. . . . دو) بحث درونی چپ ایران که آیا عنوان نئولیبرالیسم مناسب‌ترین است برای توصیف مختصات اصلی رژیم. در اینجا اختلافی نداریم بر سر سرمایه‌داری بودن وجه تولید در ایران و خسارات آن. این بحث را هم به لحاظ تئوریک می‌توان جلو برد و هم به لحاظ برآیندهای سیاسی آن در پراتیک طبقه کارگر.


یادداشت پیشین من («زرگری») بخشی از بحث درونی است که به دلایلی ترجیح دادم سبک پولمیک را به کار بگیرم به جای رویکرد منحصراً تئوریک. از لحاظ تئوری بحث بسیار پیچیده است و مستلزم توافق بر برخی پیشفرض‌های پایه از دیدگاه مارکسیستی. مثلاً باور من این است که برای اثبات نئولیبرال بودن یک نظام باید در وهله‌ی نخست نشان دهیم سرمایه مجازی (fictitious capital) که خصلت‌نمای مالی‌شدن ساحت‌های اقتصاد در وجه تولید سرمایه‌داری متأخر ‌است، بر کل اقتصاد سیطره دارد. تحقق این سیطره زمانی است که تراکنش‌های اقتصادی نه براساس ارزش تولیدشده‌ی کنونی، بلکه بر طبق فرضیات درون‌اندیشانه‌ی تولید ارزش در آینده صورت بگیرد، یعنی برتری و تفوق بازار بورس انواع اوراق بهادار (مصنوعاً خلق‌شده) بر تولیدات مادی صنایع و خدمات. ارزشی باید «تحقق پیدا کند» (valorize) که هنوز خلق نشده! در دوره‌های پیشین وجه تولید سرمایه داری، روندهای مالی‌شدن و محوری شدن نقش بانک‌ها به نوبه‌ی خود مدد رسان تولید صنعتی می‌شد و مثل اهرم آنرا بالا می‌کشید. بحثی که اکنون در عصر نئولیبرالیسم درگرفته این است که آیا باز هم چنین امکانی، بالا کشیدن تولید مادی و صنعتی توسط سرمایه‌ی مالی، متصور هست یا این پتانسیل از میان رفته است؟ نئولیبرالیسم با افسارگسیختگی سرمایه مجازی و بریدن رابطه‌اش با زیرساخت مادی تولید صنعتی تشخص پیدا می‌کند. رشد اقتصادی، سودهای بادآورده، درآمدهای کلان طبقات بالا، در شرایط رکود تولید صنعتی و بیکاری و فقیرشدن کارگران تحقق پیدا می‌کنند. والستریت چنان دست‌بالا را می‌گیرد که نهاد قدر قدرت «دولت» را هم از درون تسخیر می‌کند، گویی دولت وظیفه‌ای ندارد مگر کنترل و نجات بورس و بانک از خطر ورشکستگی ناشی از حباب‌های ترکیده‌ی سرمایه مجازی! آیا به عقیده‌ی این رفقا این تصویر اقتصاد رانتی (نفتی) جمهوری اسلامی است؟
--
پرویز صداقت: در این خصوص من بحثی چند سال پیش داشتم که به زعم خودم تلاش کردم چیرگی این شکل سرمایه را در اقتصاد ایران نشان بدهم. البته معادل «سرمایه موهومی» را برای (fictitious) به کار بردم. به نظر من، اگر شما قائل به چیرگی سرمایه‌ی موهومی بر بخش واقعی اقتصاد به‌عنوان سرشت‌نشان سرمایه‌داری نولیبرال باشید، باید در دیدگاهی که در بالا و پست اصلی نوشته‌اید تجدیدنظر بفرمایید. لینک بحث را برای توجه شما و علاقه‌مندان به این مبحث در کامنت بعد برایتان می‌گذارم. البته با این توضیح که اقتصاد ایران را واجد ویژگی‌های نولیبرالی می‌دانم نه این که تمامی سیاست‌های اقتصادی اجرا و اعمال شده را به نولیبرالیسم تقلیل بدهم.
--

عبدی کلانتری: مقاله‌ی خیلی خوبی بود. چون دانش اقتصادی من در حد تخصصی دانش شما نیست سوآلاتی برایم پیش آمد. جمله‌ای که توجه مرا در مقاله شما جلب کرد این بود: «در اقتصاد ایران هم شاهد قدرت‌گیری هرچه بیش‌تر بخش مالی و سرمایه‌ی موهومی هستیم اما این ضرورتاً به معنای تکرار روندهای جهانی نیست. چراکه به نظر نمی‌رسد پتانسیل‌های سودآوری در بخش واقعی اقتصاد به ته کشیده باشد. بلکه به طور بالفعل این بخش دارای سودآوری کم‌تری نسبت به بخش واقعی اقتصاد است. . . . قدرت‌گیری انباشت سرمایه‌ی موهومی در ایران به سبب مجموع عدم‌اطمینان‌هایی است که سرمایه‌گذاری در بخش واقعی را در بسیاری از موارد دیربازده و با فرجامی نامعلوم (روبرو) می‌سازد.»


این در واقع توضیح تفاوت بزرگی با اقتصادهای نئولیبرال موجود در غرب است، اینطور نیست؟ آیا بدون توجه به این تفاوت بنیادی، بازهم اقتصاد ایران را در کلیت خود نئولیبرالی بنامیم؟


ابهامی که من طی خواندن مقاله شما در ذهن داشتم حجم کل سوداگری مالی بر اساس سرمایه مجازی (موهومی) در ایران بود در مقایسه با حجم کل اقتصاد نفتی. به عبارتی آیا تناسب معاملات بازار بورس در قیاس با اقتصاد نفتی در ایران همان است که مثلاً تناسب سرمایه مالی با بقیه اقتصاد در ایالات متحده؟ دوم آیا واقعاً بازار اوراق بهادارِ ایران دولت را در چنگ گرفته همانطور که والستریت بر نهادهای سیاسی در ایالات متحده نفوذ دارد؟ سوم، آیا این محتمل نیست که انواع طرح‌های پونزی در اقتصاد ایران هم درست مثل زائده‌های دیگری چون پولشویی و قاچاق سوخت، بازار سیاه ارز دولتی، دور زدن مالیاتهای گمرکی و غیره جملگی کارکرد و فونکسیونی از ساختارهای قدرت دولتی و نظامی در ایران باشند؟ اگر چنین باشد، این‌ها همه خصلت‌های «ضد نئولیبرالی» نظام ماست و شاید مهمترین آن (تصور کن که پنتاگون بر والسریت حکم براند و از شرکت‌های خصوصی هم باج سبیل بگیرد!).


اما اگر در همه‌ی این موارد من برخطا باشم، منابع مالی دولت برای نجات بانکهای ورشکسته و سرمایه مجازی در ایران مگر خود رانت یعنی نفت نیست؟ دولت به راحتی می‌تواند اجازه دهد این شرکت‌ها و بانکهای مبتنی بر سرمایه‌ی مجازی ورشکست شوند و منبع درآمدش کماکان دست‌نخورده باقی بماند یعنی بدون آنکه اقتصاد نفتی لطمه‌ای ببیند. در آمریکا ورشکستگی چند شرکت بزرگ بیمه و بانک مادر، کل اقتصاد را پایین می‌کشد و موج‌های گلوبال آن تا آخر آسیا هم زمین لرزه ایجاد می‌کند. اینجا نفت (رانت) ناجی سرمایه‌ی مجازی است، فقط به این دلیل که اولیگارشی نظامی / آخوندی صاحب نفت است، آیا فساد ساختاری و دزدی از درآمد نفت را ما باید معادل «نئولیبرالیسم» به حساب آوریم؟ حقیقتاً چقدر از این اقتصاد شامل بازار آزاد تولیدات واقعی و تحقق واقعی ارزش و ارزش اضافی و «سپس» خرید و فروش سهام برخی از آنها در بورس است؟
--

پرویز صداقت: ممنونم که مطلب را خواندید. بحث‌هایی که شما مطرح کردید خیلی گسترده است و پاسخ‌گویی به آن به شکل کامنت امکان‌پذیر نیست. و البته قطعاً هم پاسخ حاضر و آماده‌ای برای همه‌اش ندارم اما به فراخور فضا نظرم را در چند مورد برایتان می‌نویسم. در مورد تفاوت ماهیت رونق مالی در اقتصاد ایران در مقایسه با اقتصادهای پیشرفته سرمایه‌داری در این اقتصادها از دهه ۱۹۷۰ به بعد بخش مالی گریزگاهی برای حضور سرمایه‌های مازادی بود که در بخش واقعی اقتصاد سود کافی به دست نمی‌آوردند. سود ناکافی بخش واقعی اقتصاد به دلایلی مثل سهم بالای هزینه‌ی حقوق و دستمزد در کل هزینه‌ها و خیلی عوامل دیگر بود. پس سرمایه‌های مازاد به بخش مالی رفت و سعی کرد در آن‌جا سود بسازد. اما در اقتصاد ایران، بخش واقعی اقتصاد می‌توانست سودآور باشد، یعنی پتانسیل سودآوری داشت، در صورتی که شرایط محیطی مساعدتر بود. آیا این توضیح تفاوت بزرگی با اقتصادهای نولیبرال موجود در غرب است. مسلماً بله. اما آیا صرفاً به این دلیل می‌توان سیاست‌های نولیبرالی در ایران را منکر شد. به نظر من خیر. سیاست‌های نولیبرالی در اقتصاد ایران به‌قوت و قدرت اجرا شده است. حقوق اقتصادی مردم ایران امروز در مقایسه با سی سال قبل به‌شدت کاهش داشته است. شاهد کالایی‌سازی در ابعاد بسیار گسترده از آموزش و بهداشت تا خدمات تأمین اجتماعی و بازنشستگی و غیره و غیره بودیم. من منکر تفاوت‌های ایران نه تنها با کشورهای غربی که حتی با کشورهای در حال توسعه مشابه نیستم. اما مسأله ام این است که وقتی برای مثال شاهد هستیم طی سه دهه نسبت قراردادهای موقت کاری از کل قراردادهای کار از کم‌تر از ۱۰ درصد به بیش از ۹۰ درصد می‌رسد، آیا شاهد اجرای موفق یک سیاست نولیبرالی در عرصه‌ی بازار کار نیستیم. به عبارت دیگر، رابطه‌ی طبقات مردمی و طبقه‌ی فرادست اساساً متحول شده است. اگر من از منظر مردم، دانشجویان، کارگران، و فرودستان به اقتصاد نگاه می‌کنم باید بر این امر تأکید کنم.


بحث در مواردی مثل بورس و طرح‌های پونزی در اقتصاد ایران در مقایسه با کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته خیلی مفصل است. حجم تولید ناخالص داخلی امریکا و ادغام بازارهای مالی جهانی باعث می‌شود که وقتی مثلاً اوراق ام. بی. اس. در امریکا سقوط کرد بازارهای مالی جهانی هم سقوط کند. چون مثلاً صندوق بازنشستگی کشور فنلاند و فلان صندوق سرمایه‌گذاری عربی در امارات هم خریدار این اوراق بود. بدیهی است این موارد در اقتصاد ایران وجود ندارد. یا این که اقتصاد ایران بانک – محور است نه بورس – محور و نسبت دادوستدهای بورس نسبت به جی دی پی خیلی کم‌تر است از کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته یا شرق آسیا. اما در اشل اقتصاد ایران به قضایا نگاه کنیم.


نکته‌ی بعد اما بحث رانت و رانت نفت هست که دایماً در بحث شما و برخی دوستان دیگر مطرح می‌شود. بله در اقتصاد ایران دولت ازجمله به اتکای رانت نفت مثلاً با تزریق پول به مؤسسات مالی – اعتباری بحران آنها را تخفیف داد. اما مگر در اقتصاد امریکا بعد از بحران ۲۰۰۸ بسته‌های نجات مالی از کجا تأمین مالی شد؟ به جز آن که به سبب انحصار فدرال رزور روی انتشار دلار شاهد بودیم که تریلیون‌ها دلار پول به بانک‌های ورشکسته داده شد. یعنی به شکلی بازهم یک «رانت انحصاری» این امکان را ایجاد کرد.


بحث رانت و رانت نفتی در اقتصاد ایران بحث مهم و خطیری است. خطیر را در این‌جا به مفهوم خطرناک می‌گویم. راست‌ها روی این موضوع مانور می‌دهند و در حقیقت یک پروپاگاندا را سازمان داده‌اند چون به‌گمانم یک پروژه‌ی بزرگ اقتصادی و منقعت تریلیون دلاری را دارند دنبال می‌کنند: خصوصی سازی نفت. یعنی برای این که دست دولت از درآمد نفتی کوتاه شود به جای پروژه دموکراتیزاسیون بحث خصوصی سازی را مطرح می کنند و دموکراتیزاسیون را ذیل آن می‌برند.


پروپاگاندای جریان راست در سه دهه گذشته با در اختیار داشتن تمامی رسانه‌ها، نهادهای پژوهشی، دانشگاه‌ها و غیره خیلی قدرتمند است و متأسفانه دایماً شاهد تکرار این پروپاگاندا حتی در میان چپ‌ها هستیم.


نکته ی پایانی این که چرا دایم سیاستهای نولیبرالی در ایران را با امریکا و انگلستان و این جور کشورها مقایسه می‌کنید. من ترجیح می‌دهم این سیاست‌ها را با سیاست‌های نولیبرالی عمرالبشیر در سودان و بشار اسد در سوریه مقایسه کنم. معلوم است کشوری با مختصات جمهوری اسلامی ایران را وقتی با کشورهای لیبرال دموکرات مقایسه کنیم نتایج بامزه ای به دست می‌آید و اسباب مضحکه کسانی می‌شود که بر نولیبرالی بودن سیاست‌های اقتصادی در ایران تأکید دارند. ولی همین را با نولیبرالیسم سوریه و کشورهای عربی و کشورهای شمال افریقا مقایسه کنید و ببنید چه شباهت وحشتناکی وجود دارد. بحث خیلی مفصل است. تلاش می‌کنم در این زمینه‌ها به‌تدریج بیش‌تر بنویسم و طبعاً از نظرات‌ و نقدهای شما و سایر دوستان بهره می‌برم. بازهم ممنونم ///

#نظام_را_چگونه_بفهمیم
#لیبرالیسم_و_نئولیبرالیسم
#سیستم_قدرت_در_تئوکراسی_شیعی

******

انحصار و نئولیبرالیسم

جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۸

پدیده‌ی «انحصار» در یک اقتصاد رانتی، کارکردی مغایر با سیاست‌های نئولیبرالی دارد. یکی از عرصه‌های مبارزه کابینه‌ی نئولیبرال حسن روحانی با حاکمیت ضدِلیبرال (ضد سیاست‌های نئولیبرالی)، در عرصه‌ی مجوز دادن به کسب‌وکارهای جدید بروز می‌کند. معاون وزیر اقتصاد، محمدعلی دهقان دهنوی، در مقام دبیر «هیأت مقررات زدایی» از این شکایت دارد که قوانین دست‌وپاگیر و به گفته‌ی خودش «مقاومت دستگاههای اجرایی» سدّ بزرگ رونق اقتصادِ سرمایه در ایران است. (روزنامه «مواجهه اقتصادی»، ۲۸ آذر ۱۳۹۸) این اقتصاددانِ نئولیبرال از این شاکی است که در حال حاضر، «نظامِ مجوز دهی تبدیل به ابزاری برای انحصار شده است؛ سه پدیده‌ی انحصار، فساد، و رانت، رابطه پیچیده و تنگاتنگی با هم دارند و یکی از اهداف آن‌ها سوء استفاده از نظام مجوز دهی است.» بازار سیاه مجوز در رسانه‌های اجتماعی پر رونق است و این «کالا»ی رانتی به بهای ۱۰۰ ملیون تا چندین میلیارد تومان بفروش می‌رسد.

موسی غنی‌نژاد اقتصاددان معروف نئولیبرال هم، همچون گذشته، لبه‌ی تیز انتقادش را متوجه انحصار منابع رانتی در چنگ حاکمیت می‌کند. به عقیده‌ی غنی‌نژاد، «اصحاب قدرت عادت کرده‌اند با اتکا به درآمدهای نفتی برای خودی‌ها یعنی نزدیکان خود ردیف‌های بودجه‌ای ایجاد کنند. . . در شرایط فعلی که دیگر امیدی به درآمدهای نفتی نیست، حداقل در کوتاه‌مدت تنها چاره ریاضت اقتصادی است، و اولین کاری که دولت باید انجام دهد این است که ریاضت را از بودجه‌هایی شروع کند که کارکرد اقتصادی و اجتماعی ندارند. در حال حاضر در ساختار بودجه کشور، ده‌ها موسسه و نهاد فرهنگی و تبلیغی با بودجه‌ای بزرگ‌تر از بودجه وزارت ارشاد وجود دارد. . . این موسسه‌ها نهادهای ذی‌نفوذی هستند که به در اختیار داشتن بدون حساب و کتاب منابع عادت کرده‌اند . . . علاوه بر نهادهای فرهنگی و تبلیغی، در حوزه‌های دیگر نیز ده‌ها نهاد موازی وجود دارد که ضرورت ایجاد بسیاری از آنها مشخص نیست؛ نهادهایی که اغلب بر مبنای روابط صاحبان قدرت ایجاد شده‌اند و از بودجه‌های کلان استفاده می‌کنند.» (سایت «دارایان»، ۲۸ آذر ۱۳۹۸)

غنی‌نژاد خشنود نیست از اینکه سازمان تعزیرات برای جلوگیری از احتکار و گران‌فروشی در عمل تبدیل به مانعی بر سر راه اقتصاد بازار شده‌است. از دید او سیستم اخذ مالیات هم به نفع اولیگارشی سیاسی و به ضرر اقتصاد بازار است. شاید اگر روزی نفت به تمامی خصوصی شود، او و همفکران‌اش جشن بزرگی برپا بدارند!

این‌ها تنها دو نمونه بود، اما در ایران لشگری از اقتصاددانان در نهادهای دانشگاهی، در کابینه، و در اتاقهای بازرگانی وجود دارند که همین نوع تحلیل‌ها را ارائه می‌دهند. چرا این تعداد اقتصاددان، متخصص، تکنوکرات، و روزنامه‌های مدافع آنها هنوز نتوانسته‌اند حریف شبکه‌ی امامان جمعه، بنیادهای مذهبی، قاضیان شرع، صدا و سیما، بسیج، و البته بیت رهبری شوند؟ اگر «نظام» در کلیت خود، یا در وجه غالب خود، نئولیبرال باشد، چرا آنها ناراضی وشاکی‌اند؟ آنها یک‌صدا شاکی‌اند که چرا دست «کابینه» بسته است و نمی‌تواند از پس «حاکمیت» برآید. کابینه‌ی روحانی نولیبرال است، اما حاکمیت سازهای دیگری می‌زند، از یک‌سو اقتصاد ریاضتی را می‌پسندد اما حاضر نیست پیش‌شرط آن، چرخش قهرمانانه به سمت ادغام سیاسی با نظام جهانی، را قبول کند.

همان‌طور که می‌بینید، ایدئولوگ‌های نئولیبرال ایرانی تصویر واقع‌بینانه‌تری از کلیت «نظام» دارند تا چپ اکونومیست که هنوز خیال می‌کند آخوند «روبنا» است و در ایران باید «نئولیبرالیسم» را زیربنا محسوب کرد و اساسی‌ترین رفتار حاکمیت را برآن اساس توضیح داد. (نوعی سطحی‌نگریِ غیرماتریالیستی، اگر واقعاً بخواهیم درچارچوب مارکسیسم پدیده‌ها را تحلیل کنیم.) «نئولیبرالیسم اقتصادی» در ایران هنوز پس از چهل سال خصلت‌نمای کل نظام نیست بلکه گرایشی است جناحی در سیاست‌های کابینه‌های نئولیبرال و اتاقهای بازرگانی و مناطق آزاد و ارگانهای تبلیغاتی‌شان. «نئولیبرالیسم جامعه‌شناختی» (فرهنگ، روانشناسی فردی و اجتماعی، سبک زندگی یا لایف‌ستایل) در ایران در میان طبقه‌ی متوسط، به رسم تقلید، تا اندازه‌ای نمود پیدا کرده اما بسیار سطحی است و اساساً قابل مقایسه با سبک زندگی و فرهنگ نئولیبرالِ غالب در غرب نیست آنطور که نظریه‌پردازانی چون «وندی براون» توصیف کرده‌اند. اشتباه تئوریکِ چپ اکونومیست این است که می‌خواهد با منطق «زیربنا: اقتصاد، طبقه‌ی حاکم: بورژوازی» نظام را بفهمد و به بیراه می‌زند. درحالیکه یک تحلیل مارکسیستیِ کنکرت (انضمامی، عینی) به «استقلال نسبتی» ساختار سیاسی باور دارد (relative autonomy) و اهمیت آنرا در شرایط خاص ایران به مراتب بیشتر از اقتصاد سیاسی ارزیابی می‌کند (به دلیل تسلط بر رانت؛ به دلیل «مادیت» اسلامگرایی به مثابه ساختار جنبش تاریخی، به مثابه ساختار دولتی، به مثابه فورماسیون ژئوپولیتیکز منطقه‌ای، و به مثابه دستگاههای مادیِ ایدئولوژیک). همین ساختار سیاسی، یا «سیستم قدرت» است که نیاز به تحلیل تئوریک دارد. اگر به زبان مثلاً «آلتوسر» یا «پولانزاس» بیان کنیم، اقتصاد سیاسی فقط «در تحلیل نهایی» تعیُن دارد اما هم‌اکنون ساختار قدرت یا سیستم قدرت‌است که باید «وجه غالب» در این وضعیت خاص تلقی‌اش کرد . برآیندهای این رویکرد در سیاست داخلی و خارجی و صف‌بندی‌های منطقه‌ای هم حائز اهمیت است، چنانچه در یادداشت دیگری («زرگری») اشاره داشتیم.

در حاشیه باید گفت «تیر خلاص»ی که به شقیقه‌ی چپ ایران شلیک شد همراه با سرکوب سایر نیروهای سکولار و نیز زنان و اقلیت‌ها از سوی نئولیبرالیسم نبود، از جانب حاکمیت اسلامگرا و «به دلیل اسلامگرایی» بود نه به دلیل «بورژوا» بودن. اقتصاد سیاسی ایران البته سرمایه‌داری دولتی و نیمه‌دولتی است، اما این هیچ چیز را توضیح نمی‌دهد مگر امر بدیهی و همیشگیِ تضاد کار و سرمایه را! خصوصی‌سازی‌ها و کالایی شدنِ بیشتر نیروی کار و خدمات، رقیق کردن قوانین کار و مقررات زدایی از بازار هم به خودی خود نظام را نئولیبرال نمی‌کند، این‌ها از خصوصیات همیشگی وجه تولید سرمایه‌داری‌ بوده و هستند. نئولیبرالیسم مستلزم «قفل شدن» با اقتصادهای بزرگ غربی است که در آنها سرمایه‌ی مالی از ساختار فوردیستی بریده شده و وجه غالب است، تا در کشوری مثل ایران بتواند با اتکا به همان ظرفیت فوردیستیِ قدیمی برای بازارهای جهانی خط تولید ارزان و انبوهی از «سوئت‌شاپ»ها به راه اندازد، مثل هند یا بنگلادش مثلاً. چنین قفل‌شدنی مستلزم ادغام در سیستم بانکی و پولی جهانی و پیمان‌های اقتصادی مثل سازمان تجارت جهانی است. هنوز پس از چهل سال، نظام جمهوری اسلامی را باید در وهله‌ی نخست در ساختارهای مادی قدرت، ساختارهای تئوکراتیک و نظامی و امنیتی و دستگاههای ایدئولوژیک آن در بستر جنبشهای اجتماعی اسلامگرا در خاورمیانه درک کرد. اینها «روبنا» نیستند و اهمیت‌شان در سطوح ملی/تمدنی/فرهنگی در ایران کم‌تر از اقتصاد سیاسیِ سرمایه‌ نیست، اگر بیشتر نباشد؛ تا زمانی که این حاکمیت سرنگون شود. ///



******

دعواهای جناحی و تاکتیک‌های سرکوب

چهارشنبه ۴ دی ۱۳۹۸
یکی از تفاوت‌های بارز دو جناح حاکمیت در جمهوری اسلامی در زمینه‌ی سیاست خارجی است و «تصویر»ی که هریک از دو جناح می‌خواهد از نظام به دنیا عرضه کند. این «تصویر» از این جهت اهمیت دارد که سرنوشت اقتصاد کشور از یک‌سو و سرنوشت وضعیت خطیر و نامتعادل ژئوپولتیکز منطقه بدان وابسته است. جناح نئولیبرال (اصلاح‌طبان خودی) به درستی سرنوشت خود را در گرو ادغام در بازار جهانی و آشتی با ایالات متحده (رفع تحریم‌ها) می‌بیند. نظام بانکی در ایران نابسامان و ناتراز است، دولت مدام بدهی پشت بدهی بالا می‌آورد، صندوق‌های بازنشستگی در آستانه‌ی ورشکستگی‌اند، تورم کنترل‌پذیرنیست، و هیچ میزان از «بومی سازی تولید» (و ممنوع کردن واردات کالاهای مشابه) و چاپ اوراق بهادار از جیب کابینه‌های آینده قادر نخواهد بود جایگزین واردات آزاد کالا و جلب نقدینه‌ی خارجی و رونق بازار سرمایه (هدایت نقدینگی به سمت بخش مولد)، رشد صادرات، اخذ فناوری، همه در ارتباط با شاخص‌های بین‌المللی شود، همان راهی که سرمایه‌داری در هند و کره جنوبی و سنگاپور طی کرده‌است.

اما جناح فاشیستِ اسلامگرا برای چنین نسخه‌ای باید بهای سنگینِ همسویی با منافع ژئوپولیتیکز آمریکا/ اسراییل/ عربستان را بپردازد و دست‌وپایش را از لبنان و سوریه و عراق عقب بکشد، از لحاظ تسلیحاتی نیز بلندپروازی‌های هسته‌ای را بایگانی کند، و در یک کلام در برابر «استکبار» یک بار برای همیشه لُنگ بیندازد! نئولیبرالها به رهبری روحانی و ظریف به‌سادگی حاضرند این بها را بپردازند و طبقه‌ی متوسط هم از آنها پشتیبانی می‌کند اما «سیستم قدرت» در ایران در این مورد خاص به نفع کابینه‌ عمل نمی‌کند و در این سیستم حرف آخر را اولیگارشی اسلامگرای سپاهی/ آخوندی / رانتی می‌زند که از ابتدای انقلاب بهمن تاکنون، با اتکاء به نفت و شیعیسم، مدافع «خط مقاومت» علیه امپریالیسم و صهیونیسم‌ بوده‌است.

علاوه بر نزاع‌های بی‌پایان بر سر لایحه‌ی بودجه‌ی ۹۹، این تفاوت بارز جناحی را هیچ چیز این روزها بیشتر از دعوا بر سر پیوستن به کارگروه ویژه اقدام مالی علیه پول‌شویی (FATF) نمایش نمی‌دهد: یک‌طرف کابینه‌ی روحانی و طرف دیگر مجمع تشخیص مصلحت و شورای عالی امنیت ملی. رونق اقتصادِ سرمایه و پیاده کردن سیاست‌های نئولیبرالی بدون پیوستن به نظام بانکی جهانی بی‌معنی و ناممکن است. استقلال در قبال متغیرهای بین‌المللی که طرفداران اقتصاد مقاومتی و مدیریت جهادی (مثل روزنامه کیهان) بر آن اصرار دارند، همزمان با مسدود شدن درآمد نفت، غیرواقع‌بینانه به نظر می‌رسد. حتا اگر تجارت با «شرق» هم رونق بگیرد ــ که البته آنهم در گرو همان پیوند با سیستم مالی جهانی است ــ این اتکاء به چین و روسیه ناپایدار و تابع منافع سیاسی این دو کشور خواهد بود. اقتصاد روسیه خود در بحران است، حجم این اقتصاد از اقتصاد ایتالیا هم کوچک‌تر است و اگر برحسب ارزش دلار مقایسه کنیم، اقتصاد ایالات متحده ده تا یازده برابر بزرگ‌تر از اقتصاد روسیه است. برای رونق اقتصاد باید با غرب کنار آمد. اما پیش‌شرط‌های تعبیه شده برای پیوستن به (FATF) درست همان چیزی است که حاکمیت از آن وحشت دارد: گوش به فرمان عمو سام شدن! پیش‌شرط‌ها از جمله عبارت‌اند از پیوستن به کنوانسیون‌های (CFT) و پالرمو برای مبارزه با پولشویی و جلوگیری از کمک مالی به «تروریسم» (بخوان سازمانهای اسلامگرا، از جمله سپاه قدس و سازمانهای نیابتی آن در منطقه). شمخانی دبیر شورای عالی امنیت ملی می‌گوید اگر به (CFT) بپیوندیم دیگر قادر نخواهیم بود تحریمات را دور بزنیم. (بخوان، «نخواهیم توانست در بازار سیاه جنس بفروشیم و بیرون از نظام بانکی دنیا پولشویی کنیم!»)

اگر «جناح هژمونیک» در این «سیستم قدرت» حاضر می‌شد توسعه‌طلبیِ منطقه‌ای خود را ــ حمایت از جنبش‌های اسلامگرا ــ به کنار بگذارد، به احتمال زیاد نظام مالی جهانی هم توقعات «حقوق بشری» خود را کنار می‌گذاشت و در برابر کشتار مردم در ایران، شانه‌هایش را بالا می‌انداخت و به روغن‌کاریِ تعدیلات ساختاری و اقتصاد ریاضتی نئولیبرالی ادامه می‌داد. اما اکنون در وضعیت تحریمات اقتصادی، بالا رفتن سطح کشتار از سوی حاکمیت به انزوای بیشتر نظام در جهان غرب، و در نتیجه تضعیف بیشتر جناح نئولیبرال در داخل خواهد انجامید. «آبان ۹۸» اصلاح‌طلبان را دست‌پاچه‌ کرده، نه از سر همدردی با مردم بلکه از ترس راکد ماندن سرمایه و ورشکستگی مالی. قطعاً ایالات متحده و اسراییل و عربستان (و «رویترز») کمترین اهمیتی به خون ریخته شده بر خیابانهای ایران نمی‌دادند اگر فقط ــ و «فقط» ــ حاکمیت دست از قلدری منطقه‌ای بر می‌داشت و مثل انورالسادات، حُسنی‌مبارک، ملک حسین، ملک عبدالله، ملک سعود، شاهزاده بن‌سلمان، حتا قذافی، بچه‌ی سربراه و حرف‌شنویی می‌شد. اما جناح فاشیست مایل است به راه بشار اسد برود، قلدری کند، و نوکری استکبار را نـپذیرد. یک جناح می‌خواهد «تصویر خوب» و «عضو سربه‌راه» به جهان ارائه دهد و با پنبه سر مردم را ببرد؛ و جناح دیگر بقاء و موجودیت خودش را مهم‌تر از روابط اقتصادی و سیاسی با غرب ارزیابی می‌کند و در بند نزاکت و تصویر خوب نیست، لباس جنگی به تن کرده و قلب جوانان ما را نشانه گرفته‌است.

شورشِ نان و شغل به سرعت به سمت حرکت‌های سیاسیِ خودجوش علیه کلیت نظام سیر کرده‌است. این معنی «آبان ۹۸» بود. هرچه «صنفی» بیشتر به «سیاسی» تبدیل شود واکنش حاکمیت خشن‌تر خواهدشد. خواسته‌های صرفاً معیشتی را شاید بتوان با وعده‌های مسکن ملی در بیابان و یارانه‌ی مثقالی برای دهک‌های پایینی خاموش کرد ــ و این امید و حربه‌ی اصلاح‌طلبان است برای فرونشاندن خشم مردم ــ اما وقتی که همه همصدا با پدر پویا بختیاری می‌گویند «این نظام بود که فرزند مرا کشت، نه ضدانقلاب»، دیگر روشن است که تهدید برای نظام، یک تهدید «وجودی» است. و این تهدید از سوی مردم است نه از سوی استکبار و تحریم‌طلبان آن‌سوی مرز! اسلامیتِ نظام فرزندان مردم را به گلوله می‌بندد و خانواده‌های این فرزندان را به بند می‌کشد و شکنجه می‌کند و در یک دور باطل، این ترور سیستماتیک را تکثیر می‌کند. دیگر این فقط «اپوزیسیون برانداز» نیست بلکه همه‌ی مردم ایران‌اند که فریاد می‌زنند این رژیم باید برود! ///
******

عزای حسینی در آمریکا

شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۸
قتل سردار اسلام قاسم سلیمانی به دست ترامپ بیش از همه لابی جمهوری اسلامی در آمریکا را برآشفته، همان نایاکی‌ها و حامیان نئولیبرال برجامی که در تمام طول آبان، کشتار مردم توسط حاکمیت را به روی مبارک نیاوردند و فقط ناله از «اغتشاشگری» و «نابودی اموال عمومی» سردادند. حالا هم تلاش دارند مراسم عزای حسینیِ حاج قاسم را به خیابان‌های نیویورک بکشانند. فرناز فصیحی خبرنگار نیویورک‌تایمز در گزارش امروزش، غمگنانه برای سرنوشت «لیبرالیزیشن» (گسترش آزادی‌ها) در ایران دل می‌سوزاند و می‌نویسد با قتل حاج قاسم، روند «لیبرالیزیشن»ای که حسن روحانی و اصلاح‌طلبان آغاز کرده‌بودند به تعلیق درآمد! محور تبلیغات این لابی این است که مذاکره با آمریکا و برقراری توافق دیگری برای برداشتن تحریم نفتی به معنی گسترش آزادی‌ها در ایران است. فرناز فصیحی با استفاده از ترمینولوژی مستعمل «تند روها» و «میانه‌روها» (hardliners and moderates) به خواننده‌ی آمریکایی چنین می‌فهماند که اگر ترور سلیمانی اتفاق نمی‌افتاد، مردم ایران با هدایت «میانه‌روها» داشتند حاکمیت «تند رو» را به عقب‌نشینی وامی‌داشتند اما حالا ملت ایران یک‌پارچه پشت حاکمیت متحد شده، سوگوار قهرمان بزرگ ملی‌شان، یکصدا فریاد می‌زنند مرگ بر آمریکا!

این درست است که قبل از ترور سلیمانی، حاکمیتِ ایران برای کاهش خطر قیامِ مردمی و حفظ امتیازات طبقاتی‌اش در ثروت و قدرت، به صرافت مذاکره افتاده بود: اگر روزنامه‌های پنجشنبه‌ی گذشته را نگاه کرده باشید، درست یکروز قبل از این واقعه، همه بالاتفاق دو تیتر بزرگ دارند، یکی این گفته‌ی رهبر که «جنگ نخواهد شد» و دیگری گفته‌ای از روحانی که «حاضر به مذاکره هستیم». روشن است که دو جناح حاکم در ایران مشترکاً به این نتیجه رسیده بودند که باید از تنش و جنگ با آمریکا پرهیزید چون پس از خیزش مردمی، سرشاخ شدن با استکبار بازی با آتش است و همچنین به نحوی که ظاهری آبرومند داشته باشد باید به سمت نوعی «برجام ۲» حرکت کرد تا تحریم نفتی پایان یابد. ترامپ هم خود را مشتاق مذاکره نشان داده‌بود.

اما همه می‌دانیم این شکل از توافق با آمریکا ــ یک جناح با اشتیاق و یک جناح با اکراه ــ به هیچ وجه به معنی گسترش آزادی‌های سیاسی و اجتماعی در ایران (لیبرالیزیشن) و به معنی عقب‌نشینی از مواضع استراتژیکِ رژیم در خاورمیانه نبوده و نیست، فقط بساط تجارت و واردات و صادرات تاجران ایرانی و لایف‌استایلِ «لاکچری» آقازاده‌هاشان را ضمانت می‌کند. حالا، لابی جناح نئولیبرال ــ «پیاده‌سربازان ظریف» در ایالات متحده ــ از زبان فرناز فصیحی برای جهت‌دادن به افکار عمومی در آمریکا دارند این خط تبلیغاتی را جلو می‌برند که ترور سلیمانی اولاً روند گسترش آزادی در ایران را متوقف کرده و دوماً عنقریب جنگ بزرگ دیگری در شرف وقوع است که فقط شکست ترامپ در انتخابات زمستان امسال می‌تواند مانع‌اش شود. هر دو فرض دروغ محض!

شکی نیست که تشویق و تبلیغ فضای ضد جنگ ــ به نفع صلح درمنطقه ــ به خودیِ خود امر نیکویی است و باید از آن پشتیبانی کرد. تنها نئوکانهای ایرانی (پادشاه‌پرستان و مجاهدین) خواهان جنگ هستند. اما به باور من جنگی میان ایران و آمریکا در مقیاس اشغال عراق روی نخواهد داد، اساساً اقتصاد ایالات متحده ظرفیت جنگ در آن مقیاس را دیگر ندارد، و اعم از اینکه برجام ۲ تحقق پذیرد یا نپذیرد، فقط ادامه‌ی جنگ‌های نیابتیِ همیشگی را شاهد خواهیم بود در عراق و سوریه و لبنان و یمن، و انتقام‌کشی‌های موضعیِ تروریستی از دو سوی این صف‌بندی، که واقعیت چهل سال تقابل ژئوپولیتیکز در منطقه بوده‌است و خواهد بود تا زمانی که تئوکراسی شیعی در ایران توسط مردم سرنگون شود. ///

******

مصاحبه با زمانه

چشم‌انداز سیاسی ایران پس از خیزش آبان و ترور سلیمانی


• بعد از قتل قاسم سلیمانی، اوضاع را در کوتاه‌مدت چگونه ارزیابی می‌کنید؟ درآینده کمی دورتر، خصوصا در صورت انتخاب مجدد ترامپ چطور؟

• درباره برجام ۲، و جدی گرفتن «تز استحاله»، آیا سرانجام جناح اعتدال و تدبیر خواهد توانست نظام را جذب بازارهای بین‌المللی کند همراه با عادی‌سازی روابط با آمریکا، و پیاده‌سازی کامل سیاست‌های نئولیبرالی، و تشکیل نوعی طبقه حاکم سرمایه‌دار جدید که رضایت و همراهی بخش عمده‌ای از طبقه متوسط را با خود داشته باشد؟ آیا این روند مستلزم تغییر ماهیت نظام و عقب نشستن مجتمع امنیتی-نظامی-ایدئولوژیکی است که در حال حاضر قدرت واقعی را در کشور در دست دارد؟

• اهمیت خیزش آبان برای تحول سیاسی بنیادین در کشور و احیاناً پیشبرد جنبش کارگری چگونه باید ارزیابی شود؟

• درباره وضعیت طبقه متوسط چه فکر میکنید؟ آیا بخشی از طبقه متوسط ایرانی با جناح اعتدالی جمهوری اسلامی همراه شده؟ رصد تولیدات فرهنگی آنها چه چیز را نشان می‌دهد؟ آیا طبقه‌ی متوسط خواهان عبور از نظام است یا تحکیم وضع موجود؟

• وضعیت «چپ» در این میانه چگونه است؟
-


دو نوع سوگواری

یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۸

سوگواری نوع اول می‌خواهد از طریق این‌همانیِ دولت و جامعه، تفاوت و فاصله‌ی این دو را از میان بردارد. این وجه ایدئولوژیکِ دائمیِ یک دولت توتالیتر (اینجا تئوکراتیک) است، برخلاف دولت‌های عادی بورژوایی که فقط در موارد اضطراری یا جنگی به این جنبه گرایش پیدا می‌کنند، در اصل سوگواری برای خود دولت است! سوگواری نوع دوم، برای تجاوز به حریم خصوصی و نابود کردن سعادت خانوادگی است، آنها که تازه داشتند پایه‌های خوشبختی در خانواده‌ای کوچک را می‌ریختند، کانونی خصوصی و امن، به دور از قیل و قال سیاست‌های دولت یا خیزش‌های خشنِ نان و کار در خیابان. در سوگواری نوع اول، «روحیه‌ی عمومی» (ethos) از فولکلور ظلم/مظلومیت و آیکون «شهید» بهره می‌گیرد و به این دلیل به شدت پوپولیستی و خردگریز است. سوگواری دوم، بر روحیه‌ی احساسات انسانیِ اعضای خانواده‌ی هسته‌ای، مادری، پدری، فرزندی متکی است و تجاوزی که به این حریم احساسی و به نهایت «درونی» شده («عشق») صورت گرفته‌است.

تحلیل‌گران می‌گویند این نشانه‌ی پیوند طبقه‌ی متوسط به جنبش اعتراضی می‌تواند باشد. شاید! میان سوگواری اول و سوگواری دوم ــ به یاری مفهوم ایدئولوژیکِ «امنیت» ــ تا اندازه‌ای همپوشانی وجود دارد، از همین رو در سوگواری نوع اول، «طبقه» جای خاصی ندارد، همه در آن هستند زیرا به آنها گفته شده و آنها باور کرده‌اند که یک آیکون و شمایل کلیدیِ «امنیت ملی» (سلیمانی) قربانی حملات دشمن شده‌است. در سوگواری نوع دوم، فضای امنیت هم عمومی است و هم خصوصی. از یک‌سو دولت میثاقِ خود را مبتنی بر ضمانتِ امنیت حریم عمومی (هواپیمای مسافربری) با قتل شهروند و لاپوشانیِ آن شکسته؛ از سوی دیگر و شاید مهم‌تر برای عضو طبقه‌ی متوسط، دولت حالا امنیتِ خانواده‌ی خوشبخت هسته‌ای را در خصوصی‌ترین و غیرسیاسی‌ترین حالت وجودی‌اش دستخوش سیاست مرگبار خود کرده‌است.

این همان حسی است که برانگیخته می‌شود وقتی دولت به اجبار می‌خواهد به حریم بدن و پوشش، یا اخلاق خصوصیِ شهروند تجاوز کند. دولت تئوکراتیک، فقط دولتِ طبقاتیِ استثمار سرمایه نیست، بلکه فراتر از آن، دولتِ تجاوز به حریمِ خصوصیِ شهروند هم هست. تا امروز، شواهد حاکی از این بود که طبقات متوسط مرفه، در ازای رفاه اقتصادی و تفریحات امتیازورانه، حاضر شده‌بودند اقتدار دولتی را بپذیرند و کنشگری سیاسی خود را فقط به بازی موش و گربه بر سر همان امتیازات محدود سازند. اما حالا چطور؟ خطای مرگبار دولتِ ناکارآمد اما به نهایت قسی و قتال و بی‌رحم، آیا بالاخره به این طبقات تکانی خواهد داد؟ ///