| عبدی کلانتری |
امروز فیلم «ساعت ۵ صبح بود» اثر تازهی مصطفی هِروی رونمایی شد که اینجا روی «یوتوب» در دسترس است. این کار ۳۵ دقیقهای را «رادیو زمانه» به مناسبت روز جهانی حقوق بشر که همین امروز باشد تهیه کرده است و من وقتی که یکماه پیش آنرا روی پردهی بزرگ در شهر آمستردام دیدم احساسم این بود که موجز و شاعرانه و زیبا، حس شوم و تلخ «اعدام» را به خوبی زنده کردهاست. شما هم اگر میتوانید روی پردهی بزرگ ببینید.
فیلم با چند نمای دور از جنگلی پوشیده از برف شروع میشود که گویاییِ بصری قویای دارند. از انتهای جادهای برفی دختری با تبر و طناب و شعر جلو میآید، فاطمه اختصاری، تا طلسمِ بر دار آویختهشدن را بشکند. کمی بعد قلم مانا نیستانی روی کاغذ و قلمموی افشین ناغونی بر بوم، «دار» را تصویر میکنند. آیا هنر میتواند در برابر مرگی که ظالمانه است بایستد؟ آیا میتواند صدای قربانیان اعدام باشد؟ خط ارتباطیِ هر اپیزود، سهپایه یا چارپایهای است که نماد اعدام است. در باغ کوچک غمزدهای صدای حزنآورِ ساز شاهین نجفی، حس سرما و مُردگیِ درخت و خاکِ سرد را بر میانگیزد اما به پرفورمنس صامتِ شبنم طلوعی که میرسیم یکباره یخزدگی تبدیل میشود به حسی از فقدان، از رد پای عزیزان در خاطرههایی که از پس سالها و دههها باید کمرنگ شده باشند اما ناگهان زنده میشوند: کاری که با آن سهپایه میکند همهی خاوران را پیش چشم ما «زنده» میکند انگار که آن عزیزان همین دیروز به خاک افتادند.
بُشرا دستورزاد یک نمایش عروسکی اجرا میکند از مادر و دختری به وقت شامِ شب که در آن پدر غایب است. حامد نیکپی جایی دورافتاده بیرون شهر زیر درختی آواز میخواند. فیلم، خاکستری و غمبار است و با خاک و گیاه و درخت رابطهای سوگوارانه دارد، اما همزمان حسی از امید هم دارد که در رقصِ آرام شاهرخ مُشکینقلم در میان گُلبوتههای بلندِ زرد و بنفش بروز میکند. کامبیز حسینی خاطرهای تعریف میکند از کودکیاش در شهر مشهد، دوربین روی صورت او تمام مدت میماند، و در پایان دل آدم در عمق نگاه او بیتاب میشود. همین حس را حبیب مفتاح با چند جملهی استفهامی به زبانِ یک پسرک بومی و ناله و ریتمِ طبلهاش برمیانگیزد، طبلهای که سکوی اعدام هم هست: «نکن عامو نکن، بِچه هجده ساله اعدام کِردن داره؟ نکن!»
همه جا دوربین حرکت آرام و صبور و باوقاری دارد، مثل موسیقی متن فیلم، تا موضوع را بسپارد به دست هر راوی، با روایت شخصی خود او، تا بیشتاب عبور کند و به جای دیگری برود، مثل حرکت کُند مامک خادم و لالایی خواندنش روی یخ پاتیناژ که تعلیقی است میان تعادل و سقوط. آخرین نمای فیلم، در سکوت محض، شاید گویاترین و آشناترین تصویر باشد از یکی از آیکونهای فراموشنشدنیِ عدالتخواهی و مظلومیت در کشور ما.
~~~~
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر