۱۴۰۳ خرداد ۱۱, جمعه

یهودیِ غیریهود

نوشته‌ی آیزاک دویچر

مترجم: هوش مصنوعی / چت جی‌پی‌تی


این مقاله مبتنی بر یک سخنرانی است که آیزاک دویچر در هفته کتاب یهودی به کنگره جهانی یهودیان در فوریه ۱۹۵۸ ادا کرده است. ترجمه فارسی به وسیله‌ی هوش مصنوعی (ChatGPT 4o) انجام شد. متن سپس اندکی ادیت شد. / عبدی کلانتری

-


مجموعه مقالات آیزاک دویچر درباره یهودیت و روشنفکران یهودی


در تلمود یک گفته قدیمی وجود دارد: «یهودی‌ای که گناه کرده هنوز هم یهودی باقی می‌ماند.» البته تفکر من فراتر از ایده «گناه» یا «بی‌گناهی» است؛ اما این گفته، خاطره‌ای از کودکی را به یادم آورد که ممکن است به بحث من بی‌ارتباط نباشد.

به یاد می‌آورم که وقتی کودک بودم و «میدراش»* را می‌خواندم، به داستان و توصیف صحنه‌ای برخورد کردم که تخیلم را تسخیر کرد. این داستان رَبای [خاخام] مئیر، قدیس و دانای بزرگ، ستون ارتدوکسیِ موسوی [دین موسی] و یکی از مؤلفان «میشنا» بود که درس‌هایی در الهیات از یک بدعت‌گذار [ملحد] به نام الیشع بن ابیوح، ملقب به «آخِر» (بیگانه)، می‌گرفت. روزی در شبات، ربای مئیر با استادش بود و مانند همیشه درگیر یک بحث عمیق شدند. بدعت‌گذار سوار بر الاغ بود و ربای مئیر، چون نمی‌توانست در شبات سوار شود، کنار او راه می‌رفت و به سخنان حکیمانه‌ای که از لب‌های بدعت‌گذار جاری می‌شد گوش می‌داد. آنقدر غرق در شنیدن بود که متوجه نشد که او و استادش به مرز شرعی رسیدند که یهودیان اجازه نداشتند در شبات از آن عبور کنند. بدعت‌گذار بزرگ به شاگرد ارتدوکس خود گفت: «نگاه کن، ما به مرز رسیده‌ایم، باید اکنون از هم جدا شویم؛ تو نباید بیش از این مرا همراهی کنی، برگرد!» ربای مئیر به جامعه یهودیان بازگشت، در حالی که بدعت‌گذار همچنان به راه خود ادامه داد، و از مرزهای جامعه‌ی یهود فراگذشت.

[* میدراش (Midrash) در یهودیت به مجموعه‌ای از تفاسیر گفته می‌شود که بر اساس متون مقدس عبری نوشته شده‌اند. این تفاسیر معمولاً به منظور روشن کردن، توضیح و گاه بسط داستان‌ها، قوانین و آموزه‌های تورات (پنج کتاب موسی) و دیگر بخش‌های کتاب مقدس یهودی تهیه شده‌اند. میدراش به دو دسته اصلی تقسیم می‌شود: میدراش هلاخا که به مسائل قانونی و شرعی می‌پردازد و میدراش آگادا که شامل داستان‌ها، حکایات و تفاسیر اخلاقی و فلسفی است. این آثار توسط رَبای‌ها و حکیمان یهودی در دوره‌های مختلف تاریخی نوشته شده‌اند و نقش مهمی در تبیین آموزه‌های دینی یهودیت دارند. میشنا (Mishna) یکی از مهم‌ترین متون دینی در یهودیت است. میشنا مجموعه‌ای از قوانین، احکام و آموزه‌های شفاهی یهودی است که در حدود قرن دوم میلادی توسط ربای یهودا هنسی (یهودا ناسی) گردآوری و تدوین شده است. میشنا به شش بخش اصلی تقسیم می‌شود که هر یک به جنبه‌های مختلف زندگی دینی و اجتماعی یهودیان می‌پردازد، از جمله کشاورزی، تعطیلات، ازدواج و طلاق، احکام قضایی و غیره. این شش بخش به طور کلی به نام «سداریم» شناخته می‌شوند. میشنا به عنوان اولین بخش از تلمود (مجموعه‌ای بزرگتر از آموزه‌های شفاهی یهودی) شناخته می‌شود و پایه و اساس تفسیرها و بحث‌های بعدی در گمارا (بخش دوم تلمود) را تشکیل می‌دهد.]

این صحنه به اندازه کافی یک کودک ارتدوکس یهودی را گیج می‌کرد. حیران بودم که چرا ربای مئیر، آن نور پیشتاز ارتدوکسی، از یک مُلحِد درس می‌گرفت؟ چرا اینقدر به او محبت نشان می‌داد؟ چرا از او در مقابل سایر ربای‌ها دفاع می‌کرد؟ قلب من، به نظر می‌رسید، با آن ملحد بود. او چه کسی بود؟ به نظر می‌رسید که او هم در یهودیت بود و هم خارج از آن. وقتی در شبات مقدس شاگردش را به جمع یهودیان بازگرداند، احترام عجیبی به ارتدوکسی او نشان داد؛ اما خودش، بدون توجه به قانون و رسوم، از مرزها عبور کرد. وقتی سیزده یا شاید چهارده ساله بودم، شروع به نوشتن نمایشی درباره «آخر» و رَبای مئیر کردم و سعی کردم بیشتر درباره شخصیت «آخر» (بیگانه) بدانم. چه چیزی او را فراتر از یهودیت قرار داده بود؟ آیا او یک گنوسی بود؟ آیا او به یکی از مکاتب دیگر فلسفه یونانی یا رومی تعلق داشت؟ نتوانستم پاسخی بیابم و نتوانستم فراتر از پرده اول بروم.

-

بدعت‌گذار یا ملحد یهودی که از یهودیت فراتر می‌رود، به سنت یهودی تعلق دارد. شما می‌توانید، اگر مایل باشید، «آخر» را به عنوان نمونه‌ای از آن انقلابی‌های بزرگ در اندیشه مدرن ببینید: اسپینوزا، هاینریش هاینه، کارل مارکس، روزا لوکزامبورگ، لئون تروتسکی، و زیگموند فروید. شما می‌توانید، اگر بخواهید، آنها را درون سنت یهودی قرار دهید. همه‌ی آنها از مرزهای یهودیت فراتر رفتند. همه‌‌ی آنها یهودیت را بیش از حد تنگ، بیش از حد کهنه و بیش از حد محدودکننده یافتند. همه آنها به دنبال ایده‌آل‌ها و تحقق‌[های] فراتر [از وضع موجود] بودند، آنها نمایانگر مجموع و جوهره بسیاری از بزرگ‌ترین دستاوردهای اندیشه مدرن هستند، مجموع و جوهره عمیق‌ترین تحولاتی که در فلسفه، جامعه‌شناسی، اقتصاد و سیاست در سه قرن گذشته رخ داده است.

آیا آنها چیزی مشترک با یکدیگر داشتند؟ آیا مثلاً به دلیل «نبوغ یهودی» ویژه‌ای که داشتند، اندیشه بشر را اینقدر تحت تأثیر قرار داده‌اند؟ من به نبوغ انحصاری هیچ قومیت و نژادی اعتقاد ندارم. با این حال، فکر می‌کنم که آنها به طرز خاصی بسیار یهودی بودند. آنها در خود چیزی از جوهره زندگیِ یهودی و از عقل یهودی داشتند. آنها پیشاپیش استثنایی بودند زیرا به عنوان یهودی در مرزهای تمدن‌های مختلف، در مرز ادیان و فرهنگ‌های ملی ساکن بودند. آنها در مرزهای دوره‌های مختلف به دنیا آمده و بزرگ شدند. ذهن آنها در جایی شکل گرفت که تأثیرات فرهنگی متنوعی با یکدیگر تلاقی و یکدیگر را بارور کردند. آنها در حاشیه‌ها یا در گوشه‌ها و پستوهای ملت‌های خود زندگی می‌کردند. هر یک از آنها در جامعه بودند و در عین حال در آن نبودند، از آن جامعه بودند و در عین حال از آن جامعه نبودند. همین امر بود که به آنها امکان داد در اندیشه بالاتر از جوامع خود، بالاتر از ملت‌های خود، بالاتر از زمان‌ها و نسل‌های خود برخیزند و از نظر ذهنی به افق‌های وسیع جدید و به سوی آینده‌ای دور سفر کنند.

فکر می‌کنم یک زندگی‌نامه‌نویس پروتستان انگلیسی (مؤلف زیست‌نامه‌ی اسپینوزا) بود که گفت تنها یک یهودی می‌توانست آن تحول را در فلسفه‌ی زمان خود موجب شود که اسپینوزا توانست انجام دهد، یهودی‌ای که توسط اصول کلیسای مسیحی، کاتولیک و پروتستان، و توسط آنچه که در آن به دنیا آمده بود [یهودیت]، مقید نشده بود. نه دکارت و نه لایب‌نیتس نمی‌توانستند به همان اندازه از زنجیرهای سنت فلسفیِ مَدرسی قرون وسطا آزاد شوند. [پانوشت: «یکی از معایب جدی که از پیروزی بزرگ بیرونی مسیحیت ناشی می‌شود این است که اندیشمندان مسیحیت به ندرت با دیگر ادیان و شیوه‌های فکریِ جهانی ارتباط حیاتی پیدا می‌کنند. نتیجه‌ی این بی‌تجربگی این است که شیوه‌های نگاه مسیحی به جهان بدیهی و درست تلقی می‌شوند ... جسورترین و اصیل‌ترین متفکر... اسپینوزا بود که فراتر از تعصبات الهیاتی گام برداشت که دیگران نمی‌توانستند به‌طور کامل از آنها خود را رها کنند.» (نامه‌نگاری اسپینوزا؛ مقدمه توسط آ. ولف.)]

-

اسپینوزا تحت تأثیر اسپانیا، هلند، آلمان، انگلستان و ایتالیای رنسانس بزرگ شد، همه‌ی جریان‌های اندیشه انسانی که در آن زمان فعال بودند ذهن او را شکل دادند. هلندِ بومیِ او در حال تجربه انقلاب بورژوایی بود. اجداد او، قبل از اینکه به هلند بیایند، از شجره «مارانیم»ِ اسپانیایی-پرتغالی بودند، یهودیانی که مخفی می‌زیستند، به ظاهر مسیحی اما در دل یهودی، همانند بسیاری از یهودیان اسپانیایی که تفتیش عقاید به آنها تحمیل شده بود. پس از آنکه خانوار اسپینوزا به هلند مهاجرت کردند، خود را به عنوان یهودی آشکار ساختند؛ اما البته، نه آنها و نه نسل‌های نزدیک آنها با اقلیم فکری مسیحیت بیگانه نبودند.

اسپینوزا خود، هنگامی که به عنوان یک متفکر مستقل و به عنوان آغازگر نقد مدرن از کتاب مقدس شروع کرد، بلافاصله تضاد اساسی در یهودیت را درک کرد، تضادی بین خدای ادیان توحیدی و خدای جهانشمول، و محیطی که این خداوند در دین یهود ظاهر می‌شود ــ به عنوان خدایی که تنها به یک قوم تعلق دارد؛ تضادی بین خداوند جهانی و قوم «برگزیده» او. ما می‌دانیم که درک این تضاد برای اسپینوزا چه پیامدی داشت: تبعید از جامعه یهودی و تکفیر. او مجبور شد با روحانیتِ یهودی مبارزه کند که خود به تازگی قربانی تفتیش عقاید شده بود و اکنون خودش به روح تفتیش عقاید آلوده گشته بود. اسپینوزا سپس با خصومت روحانیت کاتولیک و کشیشان کالوینیست روبرو شد. تمام زندگی او تلاش برای غلبه بر محدودیت‌های ادیان و فرهنگ‌های زمان خود بود.

در میان یهودیان اندیشمند که در معرض تضادهای ادیان و فرهنگ‌های مختلف قرار داشتند، برخی از آنها به قدری تحت تأثیر فشارهای متضاد قرار گرفتند که نتوانستند به تعادل روحی برسند و فروپاشیدند. یکی از این افراد ئوریِل آکوستا، پیشینی و بزرگتر اسپینوزا بود. او بارها علیه یهودیت شورید و بارها توبه کرد. ربای‌ها بارها او را تکفیر کردند و او بارها خود را در کف کنیسه‌ی آمستردام در برابر آنها به خاک انداخت. برخلاف آکوستا، اسپینوزا این سعادت بزرگ فکری را داشت که بتواند تأثیرات متضاد را هماهنگ کند و از آنها یک نگرش بالاتر به جهان و یک فلسفه یکپارچه ایجاد کند.

-

تقریباً در هر نسل، هرگاه که روشنفکر یهودی در تقاطع فرهنگ‌های مختلف با خودش و با مسائل زمانش دست و پنجه نرم می‌کند، کسی را می‌بینیم که مانند ئوریِل آکوستا زیر بار فشار فرو می‌ریزد، و کسی را می‌بینیم که مانند اسپینوزا از آن بار، بال‌های بزرگی‌اش را می‌سازد. هاینه به نوعی ئوریِل آکوستای عصر بعدی بود. رابطه او با مارکس، نوه فکری اسپینوزا، قابل مقایسه با رابطه ئوریل آکوستا با اسپینوزا است.

هاینریش هاینه میان مسیحیت و یهودیت، و میان فرانسه و آلمان دچار تضاد بود. در زادگاهش، راینلند، تأثیرات انقلاب فرانسه و امپراتوری ناپلئون با تأثیرات امپراتوری مقدس روم باستان و قیصرهای آلمان تلاقی داشت. او در مدار فلسفه کلاسیک آلمانی و جمهوری‌خواهی فرانسوی بزرگ شد؛ و کانت را به عنوان یک روبسپیر و فیشته را به عنوان یک ناپلئون در قلمرو روح و فکر می‌دید؛ و آنها را در یکی از عمیق‌ترین و تاثیرگذارترین بخش‌های کتاب «تاریخ دین و فلسفه در آلمان» توصیف کرده است. در سال‌های بعدی، او با سوسیالیسم و کمونیسم فرانسوی و آلمانی آشنا شد؛ و او مارکس را با همان احترام و تحسینی که آکوستا با اسپینوزا مواجه شده بود، ملاقات کرد.

مارکس نیز در راینلند بزرگ شد. والدینش یهودیت را ترک کرده بودند، بنابراین او مانند هاینه با میراث یهودی‌اش مبارزه نکرد. مخالفت او با عقب‌ماندگیِ اجتماعی و فرهنگیِ آلمان معاصرش بسیار شدیدتر بود. او بیشتر عمرش را در تبعید گذراند و اندیشه‌اش تحت تأثیر فلسفه آلمانی، سوسیالیسم فرانسوی و اقتصاد سیاسی انگلیسی شکل گرفت. در هیچ ذهن معاصر دیگری چنین تأثیرات متنوعی به طور مثمر به هم نرسیدند. مارکس بالاتر از فلسفه آلمانی، سوسیالیسم فرانسوی و اقتصاد سیاسی انگلیسی قرار گرفت؛ او بهترین‌های هر یک از این روندها را جذب کرد و از محدودیت‌های هر یک فراتر رفت.

نزدیک‌تر به زمان ما، روزا لوکزامبورگ، تروتسکی، و فروید بودند که هر یک در میان جریان‌های متقاطع تاریخی شکل گرفتند. روزا لوکزامبورگ ترکیبی منحصر به فرد از شخصیت‌های آلمانی، لهستانی، روسی، و خلق و خوی یهودی بود؛ تروتسکی شاگرد یک دبیرستان روسی-آلمانیِ لوتری در شهر اودِسای جهان‌وطن در حاشیه‌ی امپراتوری مسیحیت ارتدوکس یونانیِ تزارها بود؛ و ذهن فروید در شهر وین در بیگانگی از یهودیت و در مخالفت با مذهب‌گراییِ سیاسی (کلریکالیسم)ِ کاتولیک پایتخت هابسبورگ رشد کرد. همه آنها این ویژگی مشترک را داشتند که شرایط زندگی و کارشان اجازه نمی‌داد با ایده‌هایی که به صورت ملی یا مذهبی محدود بودند سازگار شوند، شرایطی که آنها را به تلاش برای یک جهان‌بینی جهانی برمی‌انگیخت.

اخلاق اسپینوزا دیگر اخلاق یهودی نبود، بلکه اخلاق انسان به طور کلی بود ــ همان‌طور که خدای او دیگر خدای یهودیان نبود: خدای او که با طبیعت ادغام شده بود، هویت الهی جداگانه و متمایز خود را از دست داد. با این حال، به نوعی، خدای اسپینوزا و اخلاق او همچنان یهودی باقی ماندند، جز اینکه یکتاپرستی یهودی او به نتیجه منطقی خود رسیده بود و خدای جهانی یهودی تا انتها مورد اندیشه قرار گرفته بود؛ و هنگامی که تا انتها مورد اندیشه قرار گرفت، آن خدا دیگر یهودی نبود.

هاینه تمام عمرش با یهودیت دست و پنجه نرم کرد؛ نگرش او نسبت به آن به طرز خاصی دوگانه بود، پر از عشق-نفرت یا نفرت-عشق. او از این نظر نسبت به اسپینوزا پایین‌تر بود، اسپینوزایی که، با وجود تکفیر شدن توسط یهودیان، مسیحی نشد. هاینه ذهن و شخصیت قوی اسپینوزا را نداشت؛ او در جامعه‌ای زندگی می‌کرد که حتی در دهه‌های اول قرن نوزدهم همچنان نسبت به جامعه هلندی در قرن هفدهم عقب‌مانده‌تر بود. در ابتدا، او به آن «شبه‌آزادی» یهودیان امید بست که از زبان موسی مندلسون می‌گفت، «در خانه خود یهودی باشید و در بیرون انسان.» ترسوییِ نهفته در این گفته‌ی آلمانی-یهودی همخوانی داشت با لیبرالیسم حقیرِ بورژوازیِ غیریهودیِ آلمانی که در خانه خود یک «انسان آزاد» بود اما در بیرون یک «زیردست کاملاً وفادار». [یهودیِ آلمانی فقط جرئت داشت در خانه یهودی بودنش را ابراز کند نه در سپهر عمومی؛ و از آن سو بوژوازی غیریهودی آلمانی هم فقط در خانه «آزاد» بود اما در سپهر عمومی برده‌ی سلسله مراتب دولتی و نظامی.] این نمی‌توانست هاینه را برای مدت طولانی راضی کند. او یهودیت را ترک کرد و به مسیحیت تسلیم شد. در دل، او هرگز به طرد شدن و تغییر ایمان خود رضایت نداد. رد ارتدوکسیِ یهودی در تمام آثار او جریان دارد. شخصیت «دون اسحاق» او به خاخام فُن باخراخ می‌گوید: «من نمی‌توانستم یکی از شما باشم. من آشپزی شما را خیلی بیشتر از دین شما دوست دارم. نه، من نمی‌توانستم یکی از شما باشم؛ و ظنِ آن دارم که حتی در بهترین اوضاع و زمان‌ها، تحت حکومت شاه داوود شما، در بهترین زمان‌های شما، من از نزد شما می‌گریختم و به معابد آشور و بابل پناه می‌بردم که لبریز از عشق و شور زندگی بودند.» با این حال، این یک یهودیِ آتشین و رنجیده بود که در «به ادو» (An Edom) گفته بود: «به شدت سوگند می‌خورد به درد هزار ساله.» (gewaltig beschworen den tausendjährigen Schmerz)

-

مارکس، حدود بیست سال جوان‌تر، مشکلی را که هاینه را عذاب می‌داد برطرف کرد. او تنها یک‌بار با این مسئله مواجه شد، در اثر دورانِ جوانی و مشهور خود، «درباره مسئله یهود». این اثر او، رد بی‌قید و شرط یهودیت بود. مدافعان ارتدوکسیِ یهودی و ملی‌گرایی یهودی به دلیل همین اثر، مارکس را به شدت به عنوان یک «یهودی‌ستیز» مورد حمله قرار دادند. با این حال، من فکر می‌کنم که مارکس به اصل مطلب پی برده بود هنگامی که گفت یهودیت «نه به رغم تاریخ بلکه در تاریخ و از طریق تاریخ» دوام آورد، که بقای خود را مدیون نقش متمایزی بود که یهودیان به عنوان عاملان یک اقتصاد پولی در محیط‌هایی که در آن‌ها اقتصاد طبیعی جریان داشت بازی کردند؛ که یهودیت اساساً چکیده نظری روابط بازاری و ایمان بازرگان بود؛ و که اروپای مسیحی، در حال توسعه از فئودالیسم به سرمایه‌داری، به نوعی یهودی شده بود. مارکس، مسیح را به عنوان «یهودی نظریه‌پرداز» و یهودی را به عنوان «مسیحی عملی» دید و به همین دلیل «مسیحی بورژوای عملی» را هم به عنوان «یهودی» می‌دید. از آنجا که او یهودیت را به عنوان بازتاب مذهبیِ طرز فکر بورژوایی می‌نگریست، اروپای بورژوا شده را هم به عنوان جامعه‌ای که به یهودیت روی آورده نگاه می‌کرد. ایده‌آلِ او برابری یهودی و غیریهودی در یک جامعه سرمایه‌داری «یهودی شده» [بورژوا شده] نبود، بلکه رهایی یهودی و غیر یهودی به طور یکسان از طرز زندگی بورژوازی بود، یا به قول او در زبانِ تحریک‌آمیز یک هگلی جوان، «رهایی جامعه از یهودیت» [رهایی جامعه از روح سرمایه‌داری و بازار]. ایده او به اندازه ایده اسپینوزا جهانی و جهانشمول بود، اما از لحاظ زمانی دویست سال پیشرفته‌تر ــ این ایده سوسیالیسم و جامعه‌ی غیرطبقاتی و بدون دولت بود.

در میان بسیاری از شاگردان و پیروان مارکس، به ندرت کسی از نظر روحیه و شخصیت به اندازه روزا لوکزامبورگ و لئون تروتسکی به او نزدیک بود. قرابت آن‌ها با مارکس در دیدگاه دیالکتیکی دراماتیک آن‌ها از جهان و مبارزات طبقاتی آن، و در آن توافق استثنایی اندیشه، شور و تخیل که به زبان و سبک آن‌ها وضوح، تراکم و غنای خاصی می‌بخشد، منعکس شده است. (برنارد شاو احتمالاً این ویژگی‌ها را در نظر داشت هنگامی که از «استعدادهای ادبی خاص یهودی»ِ مارکس صحبت می‌کرد.) مانند مارکس، روزا لوکزامبورگ و تروتسکی نیز همراه با هم‌رزمان غیر یهودی خود، برای راه‌حل‌های جهانی، در مقابل رهنمودهای خاص‌گرایانه، و برای راه‌حل‌های بین‌المللی، در مقابل ملی‌گرایی، برای مشکلات زمان خود تلاش کردند. روزا لوکزامبورگ به دنبال فراتر رفتن از تضاد بین سوسیالیسم اصلاح‌طلب آلمانی و مارکسیسم انقلابی روسی بود. او سعی داشت به سوسیالیسم آلمانی چیزی از شور و شوق انقلابی روسی و لهستانی و ایده‌آلیسم آن، چیزی از آن «رمانتیسم انقلابی» که لنین به عنوان یک واقع‌گرای بزرگ بی‌پرده ستایش می‌کرد، تزریق کند؛ و گاه به گاه نیز سعی می‌کرد روح و سنت دموکراتیک اروپای غربی را به جنبش‌های زیرزمینیِ سوسیالیستی اروپای شرقی منتقل کند. او در هدف اصلی خود شکست خورد و بهای آنرا با زندگی خود پرداخت. اما تنها او نبود که چنین بهایی پرداخت. در ترور او، آلمان هوهنزولرن آخرین پیروزی خود را جشن گرفت و آلمان نازی اولین پیروزی‌اش را.

تروتسکی، نویسنده‌ی «انقلاب دائمی»، چشم‌انداز یک دگرگونی جهانی را در پیش داشت که کل بشریت را متحول می‌کند. به همراه لنین در رهبری انقلاب روسیه، و بنیان‌گذار ارتش سرخ، با دولتی که به ایجاد آن کمک کرده بود در تضاد افتاد، زمانی که آن دولت و رهبرانش پرچم «سوسیالیسم در یک کشور» را برافراشتند. محدود کردن چشم‌انداز سوسیالیسم به مرزهای یک کشور برای او قابل قبول نبود.

همه این انقلابیان بزرگ بسیار آسیب‌پذیر بودند. آنها به عنوان یهودی، به نوعی بی‌ریشه بودند؛ اما فقط از برخی جهات، زیرا عمیق‌ترین ریشه‌ها را در سنت فکری و در آرمان‌های والای زمان خود داشتند. با این حال، هرگاه که تعصب مذهبی یا احساسات ملی‌گرایانه اوج می‌گرفت، هرگاه که تنگ‌نظریِ دگماتیک و کوته بینی پیروز می‌شد، آنها اولین قربانیانِ این تعصب‌ها بودند. آنها توسط خاخام‌های یهودی تکفیر شدند؛ به دست کشیشانِ مسیحی آزار دیدند؛ با زور ژاندارم‌های حاکمان مطلقه و سربازانِ آنها مورد تعقیب قرار گرفتند؛ با نفرت عوام‌اندیشانِ شبه‌دموکراتیک روبرو و از احزاب خودشان اخراج شدند. تقریباً همه آنها از کشورشان راه به تبعید بردند؛ و نوشته‌های همه آنها در یک زمان یا زمان دیگر سوزانده شد. نام اسپینوزا برای بیش از یک قرن پس از مرگش نمی‌توانست جایی ذکر شود ــ حتی لایب‌نیتس، که به اسپینوزا برای بسیاری از اندیشه‌هایش مدیون بود، جرأت نداشت نام او را بر زبان بیاورد. تروتسکی هنوز هم در روسیه‌ی امروز لعنت‌شده است. [این مقاله در سال ۱۹۵۸ نوشته شده] نام‌های مارکس، هاینه، فروید و روزا لوکزامبورگ در آلمان تا همین اواخر ممنوع بودند. اما پیروزی نهایی از آن آنهاست. پس از یک قرن که نام اسپینوزا در فراموشی بود، برای او بناهای یادبود برپا کردند و او را به عنوان بزرگ‌ترین بارور کننده ذهن انسان شناختند. یوهان هِردِر زمانی درباره گوته گفت: «آرزو می‌کنم که گوته علاوه بر کتاب اخلاقیات اسپینوزا تعدادی کتاب لاتین هم بخواند.» گوته به راستی در اندیشه‌ی اسپینوزا غرق شده بود؛ و هاینه به درستی او را به عنوان «اسپینوزایی که ردای فرمول‌های هندسی-ریاضی خود را کنار گذاشته و همچون یک شاعر غنایی در مقابل ما ایستاده است» توصیف می‌کند. خود هاینه بر هیتلر و گوبلز پیروز شده است. سایر انقلابیانِ این شجره نیز زنده خواهند ماند و دیر یا زود بر کسانی که سخت تلاش کردند تا یاد آنها را از بین ببرند، پیروز خواهند شد.

کاملاً آشکار است که چرا فروید به همان خط فکری تعلق دارد. در تعالیم او، صرف نظر از مزایا و معایبشان، او از محدودیت‌های مکتب‌های روان‌شناختی قبلی فراتر می‌رود. انسانی که او تحلیل می‌کند، نه یک آلمانی است، نه یک انگلیسی، نه یک روسی و نه یک یهودی ــ او انسانی جهانی است که در ضمیرش ناخودآگاه و خودآگاه در حال مبارزه هستند، انسانی که بخشی از طبیعت و بخشی از جامعه است، انسانی که خواسته‌ها و تمنا‌ها، وسواس‌ها و موانع، اضطراب‌ها و معضلاتش اساساً یکسان است، مهم نیست به چه نژاد، دین یا ملتی تعلق دارد. نازی‌های آلمانی از دید خود بیراه نمی‌دیدند که نام فروید را با نام مارکس پیوند می‌زدند و کتاب‌های هر دو را می‌سوزاندند.

همه‌ی این متفکران و انقلابیون اصول فلسفی مشترکی داشته‌اند. اگرچه فلسفه‌های آنها البته از قرن به قرن و از نسل به نسل متفاوت است، همه‌ی آنها، از اسپینوزا تا فروید، جبرگرا (دترمینیست) هستند. آنها همه معتقدند که جهان واجد قانون‌های درونی است و توسط همین «قانونمندی‌ها» (Gesetzmässigkeiten) کنترل می‌شود. آنها واقعیت را به عنوان یک مجموعه‌ی تصادفی نمی‌بینند یا تاریخ را به عنوان انباشته‌ای اتفاقی از هوس‌ها و دلبخواهی‌های حاکمان تصور نمی‌کنند. همان‌طور که فروید به ما می‌گوید، هیچ چیزِ تصادفی وجود ندارد در رؤیاهایمان، اشتباهات یا حتی در لغزش‌های زبانی‌مان. تروتسکی می‌گوید قوانین توسعه‌ی واقعیت از طریق حوادث «انکسار» می‌یابند (refract)؛ و در این گفته، او بسیار به اسپینوزا نزدیک است.

آنها همه جبرگرا یا دترمینیست هستند زیرا با مشاهده بسیاری از جوامع و مطالعه نزدیک بسیاری از «راه‌های زندگی»، وجوه تکرارپذیرِ زندگی را درک می‌کنند. طرز تفکر آنها دیالکتیکی است، زیرا به دلیل زیستن در مرزهای ملت‌ها و ادیان، جامعه را در حال تغییر می‌بینند. آنها واقعیت را به عنوان چیزی پویا، نه ایستا، تصور می‌کنند. کسانی که در درون یک جامعه، یک ملت یا یک دین محصور هستند، تمایل دارند تصور کنند که شیوه‌ی زندگی و طرز فکر آنها اعتبار مطلق و تغییرناپذیر دارد و هر چیزی که با استانداردهای آنها در تضاد باشد به نوعی «غیرطبیعی»، پست یا شرور است. در مقابل، کسانی که در مرزهای تمدن‌های مختلف زندگی می‌کنند، حرکت بزرگ و تناقض بزرگ طبیعت و جامعه را واضح‌تر درک می‌کنند.

همه این متفکران بر نسبیت استانداردهای اخلاقی توافق دارند. هیچ‌کدام از آنها به نیکیِ مطلق یا شر مطلق باور ندارند. همه آنها جوامعی را مشاهده کرده‌اند که به استانداردهای اخلاقی و ارزش‌های اخلاقی مختلف پایبند بوده‌اند. آنچه برای تفتیش عقاید کاتولیک رومی که اجداد اسپینوزا در آن زندگی می‌کردند خوب بود، برای یهودیان بد بود؛ و آنچه برای خاخام‌ها و بزرگان یهودیِ آمستردام خوب بود، برای اسپینوزا خودش بد بود. هاینه و مارکس در جوانی خود شاهد برخورد شدید بین اخلاق انقلاب فرانسه و اخلاق آلمان فئودالی بودند.

تقریباً همه‌ی این متفکران یک ایده بزرگ فلسفی دیگر را نیز مشترک هستند ــ این ایده که دانش برای واقعی بودن باید فعال باشد. این موضوع اتفاقاً بر دیدگاه‌های آنها در مورد اخلاق تأثیر می‌گذارد، زیرا اگر دانش از عمل یا «پراکسیس» که ذاتاً نسبی و خودمتناقض است جدا نباشد، نتیجتاً اخلاق، دانستن نیک و بد، نیز از پراکسیس جدا نخواهد بود، اخلاق نیز نسبی و خودمتناقض است. این اسپینوزا بود که گفت «بودن به معنای عمل کردن است و دانستن به معنای انجام دادن» (‘to be is to do and to know is to do’). از اینجا تنها یک قدم با گفته مارکس  فاصله است که گفت، «تا کنون فلاسفه جهان را تفسیر کرده‌اند، از این پس باید آنرا تغییر دهند».

در نهایت، همه‌ی این اندیشمندان، از اسپینوزا تا فروید، به همبستگیِ نهایی انسان‌ها باور داشتند؛ و این در نگرش‌های آنها نسبت به یهودیت ضمنی بود. ما اکنون از طریق لنزِ خونین زمانه‌ی خود به این باورمندان به انسانیت نگاه می‌کنیم. ما به آنها از طریق دود کوره‌های گاز [آلمان هیتلری] نگاه می‌کنیم، دودی که هیچ بادی نمی‌تواند از جلو دید ما پراکنده کند. این «یهودیان غیریهودی» اساساً خوشبین بودند؛ و خوشبینی آنها به ارتفاعاتی رسید که در زمان ما صعود به آن آسان نیست. آنها تصور نمی‌کردند که ممکن است اروپای «متمدن» در قرن بیستم به چنان عمقی از بربریت فرو غلطد که تنها کلمات «همبستگی انسان‌ها» به گوش‌ یهودیان به عنوان یک تمسخر وارونه به نظر برسد. تنها هاینه بود که به عنوان یک شاعر شهود پیش‌بینی این امر را داشت، هنگامی که به اروپا هشدار داد که از حمله قریب‌الوقوع خدایان قدیمی ژرمنی که از «جنگل‌های اولیه آلمان» بیرون می‌آیند، بترسید، زمانی که او شکایت کرد که سرنوشت یهودیِ مدرن آن‌چنان تراژیک است که نمی‌توان آن را بیان یا درک کرد ــ چنان تراژیک که «وقتی درباره آن صحبت می‌کنید به شما می‌خندند، و این بزرگ‌ترین تراژدی همه است.»

ما این پیش‌بینی را در اسپینوزا یا مارکس نمی‌یابیم. فروید در سنین پیری از ضربه نازیسم به شدت تکان خورد. برای تروتسکی، این یک شوک بود که استالین از اشاره‌های یهودی‌ستیزانه علیه او استفاده کرد. تروتسکی به عنوان یک جوان، به صراحت و قاطعانه درخواست خودمختاریِ فرهنگی یهودیان را که حزب سوسیالیست یهودی «بوند» در سال ۱۹۰۳ مطرح کرده بود، رد کرد. او این کار را به نام همبستگی یهودیان و غیریهودیان در اردوگاه سوسیالیستی انجام داد. تقریباً یک ربع قرن بعد، در حالی که درگیر مبارزه‌ای نابرابر با استالین بود و به شعبه‌های حزبی در مسکو می‌رفت تا دیدگاه‌های خود را توضیح دهد، با اشاره‌های نفرت‌انگیز به یهودیت خود و حتی توهین‌های آشکار ضدیهودی روبرو شد. این اشاره‌ها و توهین‌ها از سوی اعضای همان حزبی بود که او به همراه لنین در انقلاب و جنگ داخلی هدایت کرده بود. یک ربع قرن بعدتر، پس از آشویتس و مایدانک و بلتزن، این بار بسیار آشکارتر و تهدیدآمیزتر، استالین دوباره به اشاره‌های یهودی‌ستیز و توهین روی آورد.

این یک واقعیت بی‌چون و چراست که قتل عام شش میلیون یهودی اروپایی به دست نازی‌ها تأثیر عمیقی بر ملت‌های اروپا نداشته است. این فاجعه به راستی وجدان آنها را تکان نداده است. تقریباً آنها را سردرگم کرده است. آیا سپس باور خوش‌بینانه به انسانیت که توسط انقلابیون بزرگ یهودی ابراز شده بود، موجه بود؟ آیا هنوز هم می‌توانیم با آنها در ایمان به آینده‌ی تمدن شریک باشیم؟

اعتراف می‌کنم که اگر کسی بخواهد به این سوالات از دیدگاه منحصراً یهودی پاسخ دهد، ممکن است سخت و شاید غیرممکن باشد که پاسخی مثبت بدهد. برای خودم، نمی‌توانم به مسئله از دیدگاه منحصراً یهودی نزدیک شوم؛ و پاسخ من این است: بله، ایمان آنها موجه بود. این در هر حال موجه بود، تا جایی که باور به همبستگی نهایی بشریت خود یکی از شرایط لازم برای حفظ انسانیت و برای پاکسازی تمدن ما از بقایای بربریتی است که هنوز در آن وجود دارد و هنوز آن را مسموم می‌کند.

چرا سرنوشت یهودیان اروپایی، ملت‌های اروپا یا جهانِ غیر یهودی را به طور کلی تقریباً بی‌تفاوت گذاشته است؟ با تأسف باید گفت، مارکس درباره جایگاه یهودیان در جامعه اروپایی بسیار بیشتر از آنچه ما می‌توانستیم مدتی پیش تصور کنیم، حق داشت. بخش عمده‌ای از تراژدیِ یهودیان در این واقعیت نهفته است که به عنوان برآیند یک توسعه تاریخی طولانی، توده‌های اروپا به شناسایی یهودیان عمدتاً با تجارت و دلالی، قرض‌دادن و پول‌سازی عادت کرده‌اند. در ذهن عامه، یهودیان مترادف و نماد این  امور هستند. به دیکشنری انگلیسی آکسفورد نگاه کنید و ببینید که چگونه معنای پذیرفته شده از واژه «یهودی» را تعریف می‌کند: نخست، یک «شخص از نژاد عبری»؛ دوم ــ تعبیر عامیانه ــ «رباخوار بیش از حد، معامله‌گر سخت‌گیر». ضرب‌المثل می‌گوید «ثروتمند مثل یک یهودی». به طور عامیانه این کلمه به عنوان یک فعل متعدی نیز استفاده می‌شود: "to jew"، فرهنگنامه آکسفورد به ما می‌گوید، [یهودی‌گری] یعنی «فریب دادن، بهره‌برداری». این تصویر مبتذل از یهودی و تعصب مبتذل علیه او است که در بسیاری از زبان‌ها، نه تنها در انگلیسی، و در بسیاری از آثار هنری، نه تنها در «تاجر ونیزی» [شکسپیر] بازتاب یافته است.

با این حال، این تنها تصویر مبتذل نیست. به یاد بیاورید که «مک‌کالی» [سیاستمدار بریتانیایی] در چه مناسبتی و به چه نحوی برای حق برابری سیاسی یهودی و غیریهودی و برای حق یهودیان برای نشستن در مجلس عوام استدلال کرد. آن مناسبت پذیرش [یکی از بزرگان خاندان متمول و ثروتمند] «روتشیلد» به مجلس بود، اولین یهودی که در مجلس نشست، یهودی‌ای که به عنوان عضو برای شهر لندن انتخاب شده بود. و استدلال مک‌کالی این بود: اگر ما به یهودی اجازه می‌دهیم که امور مالی ما را مدیریت کند، چرا نباید به او اجازه دهیم که در اینجا، در پارلمان، بین ما بنشیند و در مدیریت همه امور عمومی ما سخن براند؟ این صدای بورژوازی مسیحی بود که به «شایلاک» [شخصیت یهودی در «تاجر ونیزی» شکسپیر] نگاهی تازه انداخت و او را به عنوان برادر خوشامد گفت.

من بر این باور هستم که آنچه به یهودیان امکان بقا به عنوان یک جامعه‌ی متمایز داده بود، این واقعیت بود که آنها نماینده اقتصاد بازار در میان مردمی بودند که هنوز در اقتصاد طبیعی زندگی می‌کردند ــ که این واقعیت و خاطرات عامیانه از آن نیز، حداقل به طور جزئی، مسئول شادیِ مخفیانه یا بی‌تفاوتی‌ای بوده است که مردم اروپا با آن هولوکاستِ یهودیان را ناظر بودند. بدبختیِ یهودیان این بوده است که وقتی ملت‌های اروپا علیه سرمایه‌داری چرخیدند، این کار را فقط به طور بسیار سطحی انجام دادند، حداقل در نیمه اول این قرن. آنها به هسته‌ی سرمایه‌داری، به روابط تولیدی آن، به سازماندهی مالکیت و کار آن حمله نکردند، بلکه به ظواهر آن و لباس‌های عمدتاً کهنه آن که اغلب یهودی بودند، حمله بردند. این قلبِ تراژدی یهودیان است. سرمایه‌داریِ مریض، روز زوالِ خود را به تأخیر انداخته و به همراه خود بشریت را هم از نظر اخلاقی پایین کشیده است و بهای سنگین آنرا ما یهودیان پرداخت کرده‌ایم و ممکن است هنوز هم مجبور به پرداخت آن باشیم.

همه این‌ها یهودیان را به این فکر واداشته که ایجاد یک «دولت مستقل» تنها راه خروج است. بیشتر انقلابیون بزرگ که میراث آن‌ها را مورد بحث قرار دادم، راه‌حل نهایی مشکلات زمان خود و زمان ما را در دولت-ملت‌ها نمی‌دیدند، بلکه در جامعه بین‌المللی می‌دیدند. به عنوان یهودیان، آنها پیشگامان طبیعی این ایده بودند [آرمان همبستگی بین‌المللی]، زیرا چه کسی بهتر از یهودیانی که از تمامی ارتدوکسی‌های یهودی و غیر یهودی و ملی‌گرایی آزاد بودند، واجد شرایط برای تبلیغ جامعه بین‌المللیِ انسان‌های برابر بود؟

با این حال، زوال اروپای بورژوا یهودیان را مجبور به پذیرش دولت-ملت کرده است. این تحقق متناقض تراژدی یهودیان است. این متناقض است، زیرا ما در عصری زندگی می‌کنیم که دولت-ملت به سرعت در حال تبدیل شدن به یک پدیده‌ی ناهمزمان [آناکرونیستک] و آرکائیک است [ناهم‌عصر با ضرورت زمانه]؛نه تنها دولت-ملتِ اسرائیل، بلکه دولت-ملت‌های روسیه، ایالات متحده، بریتانیا، فرانسه، آلمان و دیگران. همه‌ی آنها پدیده‌های ناهمزمان [آناکرونیستیک] هستند. آیا هنوز این را نمی‌بینید؟ آیا روشن نیست که در زمانی که انرژی اتمی روز به روز جهان را کوچکتر می‌کند، زمانی که انسان سفر بین‌سیاره‌ای خود را آغاز کرده است، زمانی که یک اسپوتنیک در عرض یک دقیقه یا چند ثانیه بر فراز قلمرو یک دولت-ملت بزرگ پرواز می‌کند، فناوری دولت-ملت را به همان اندازه مضحک و رو به زوال می‌کند که پرنس‌نشین‌های کوچک قرون وسطی در عصر موتور بخار بودند؟

حتی آن دولت-ملت‌های جوانی که به عنوان ثمره‌ی یک مبارزه ضروری و پیشرو شکل گرفته که توسط مردم مستعمره و نیمه‌مستعمره برای رهایی انجام شده است ــ هند، برمه، غنا، الجزایر و دیگران ــ آنها نیز نمی‌توانند شخصیت پیشرو خود را برای مدت طولانی حفظ کنند. آنها یک مرحله ضروری در تاریخِ برخی از ملت‌ها را تشکیل می‌دهند؛ اما این مرحله‌ای است که آن ملت‌ها نیز باید بر آن غلبه کنند تا چارچوب‌های گسترده‌تری برای موجودیت خود پیدا کنند. در دوره ما، هر دولت-ملت جدید، بلافاصله پس از تأسیس خود، شروع به تحت تأثیر قرار گرفتن از زوال عمومی این شکل از سازمان سیاسی می‌کند؛ و این در تجربه کوتاه هند، غنا و اسرائیل نیز خود را نشان داده است.

دنیا یهودیان را مجبور به پذیرش دولت-ملت کرده که آن را به عنوان فصلِ غرور و امید خود برساخته‌اند، دقیقاً در زمانی که امید کمی در آن باقی مانده است. نمی‌شود یهودیان را سرزنش کرد، باید جهان را مقصر بدانید. اما یهودیان حداقل باید از این تناقض آگاه باشند و درک کنند که شور و شوق شدید آنها برای «حاکمیت ملی» از نظر تاریخی زمانه‌اش سپری شده است. آنها از مزایای دولت-ملت در آن قرن‌ها که وسیله‌ی پیشرفت بشریت و عامل بزرگ انقلابی و وحدت‌بخش در تاریخ بود، بهره‌مند نشدند. آنها پس از اینکه این نهاد به عامل نفاق و ازهم‌پاشیِ اجتماعی تبدیل شده بود، به آن دست یافتند.

بنابراین، امیدوارم که یهودیان، همراه با دیگر ملت‌ها، در نهایت از کاستی‌ها و عدم کفایت سازمان  «دولت-ملت» آگاه شوند، یا آگاهی خود را از آن بازیابند، و راه خود را به سوی میراث اخلاقی و سیاسی‌ای بگشایند که نبوغ آن یهودیانی برای ما برجا گذاشته که فراتر از یهودیت رفتند ـ به سوی پیام رهاییِ جهانشمول انسان.

///