۱۳۹۷ مهر ۶, جمعه
۱۳۹۷ شهریور ۱۴, چهارشنبه
به بهانهی درگذشت یک همشهریِ سالمند و فرهیخته
| عبدی کلانتری |
احسان یارشاطر برای روزهای پایانیِ عمری دراز به ساحل غربی ایالات متحده کوچ کرده بود، جایی که هوا و آفتاب و عاداتِ مردمانش تفاوتی فاحش دارد با نیویورک در ساحل شرقی، شهری که خانه و کاشانهی او بود برای نیم قرن از زیست دانشگاهیِ پرُبارش. برای ما و آن عده از ایرانیانِ علاقهمند به رویدادهای فرهنگی که طی چهاردهه پس از انقلاب به تدریج همشهریِ او شدند، فقداناش محسوس است؛ چه در نمایشگاهی پرجمعیت از آثار نیکزاد نجومی باشد یا سالنی بزرگ از پرترههای شیرین نشاط، یا سخنرانیِ شهرنوش پارسیپور در اتاقکی دور افتاده در شبی بارانی، یا تئاتر و کنسرت و حتا برنامهی رقص و شادمانیای که هنرمندانِ بانام و بینامِ ایرانی در این شهر برگزار میکنند. او همیشه خوشپوش، آراسته و با وقار، تنها، اندکی خمیده با دستانی لرزان و چشمانی به غایت تیز و کنجکاو حاضر بود. خودش اتوبوس یا مترو میگرفت و پیاده تا محل میرفت و برمیگشت. مهربان بود و در لحظاتی نادر و گذرا یکباره شبیه طفل شیطانی میشد که معلوم بود گوشوارههای یک زن جوان نگاهش را دزدیده؛ در این لحظهها، از آن قصهها در خصوصِ روش خشک و آقامعلمانهای که گفته میشد با کارمندانِ ایرانیکا دارد، نشانی به چشم نمیآمد.
کار و سکونتاش از هم سوانکردنی، در بهترین محلهی منهتان، در مجاورت دانشگاه کلمبیا و چند دقیقه پیاده تا کنارهی چشمنواز رودخانهی هادسُن، از بسیاری جهات مایهی حسرتِ هر پژوهشگر ایرانی میتوانست باشد. از زاویهی زندگانی شخصی و بیوگرافیک اگر نگاه کنیم، او مظهر همان چیزی بود که به آن «بورژوازی با فرهنگ» میگفتند. تعدادی از دوستان نزدیک او را در هیأت امنا و از حامیان ایرانیکا، وزیران ثروتمند کابینهی هویدا و آموزگار و دولتمداران دیگر زمان شاه تشکیل میدادند. الگویی که در میان طبقاتِ حاکم عصر پهلوی و سپس تبعیدیانِ میلیونر نایاب نبود اما کمیاب چرا. در گفتگویی با خانم ماندانا زندیان شرح میدهد که چطور بخش مهمی از کلکسیون هنریاش را فروخت تا خرج دانشنامهی ایرانیکا کند، مجسمهای از رودن به بهای شش میلیون دلار، کلکسیونی از نسخههای نایاب ادبیات انگیسی به قیمت چهار میلیون دلار، کلکسیونی از سرامیکهای تمدن اسلامی سه میلیون دلار، و آثار و مجموعههای دیگری که هریک در اوکازیونها و حراجهای معروف به بهای دهها هزار دلار فروش رفت. کدام بازاری و تاجر و مالدار ایرانی حاضر است در این مقیاس، از داراییاش برای دانش و فرهنگ مایه بگذارد؟ یا حتا اسم آگوست رودن و مارک شاگال به گوشش خورده باشد؟
احسان یارشاطر و شیرین نشاط - ۲۰۱۲
عکس از عبدی کلانتری
اما اهمیت احسان یارشاطر به زندگی شخصیاش نبود، بلکه در جایگاه ویراستار، تدوینگر، ناشر، و استاد ادبیات و تمدن ایرانی بود که برجستگی مییافت و همینجاست که برای ارزیابی از مقام او، باید از شخص او فاصله بگیریم و نگاهی بیندازیم به فرهنگسازان پس از مشروطه در ایران که در دو گروه عمده جا میگیرند. من نام این دو طایفه را میگذارم «نهاد سازان دولتی» و «فرهنگسازان انتقادی». گروه اول را کسانی چون تقیزاده و فروغی و بهار و نفیسی و فروزانفر و مصاحب و هشترودی و ناتل خانلری شکل میدهند با امکانات دولتی و دیسیپلین حرفهای در متن یک عمر تحقیق دانشگاهی. گروه دوم، کسانی چون ارانی و هدایت و نیما و شاملو و بهرنگی و آلاحمد و دریابندری و قاضی و آریانپور، نویسندگان و مترجمان و پژوهشگرانی که فرهنگ و خلق فرهنگی «شغل»شان نبود بلکه زندگیشان بود، آن ها هم با همهی سختیهای روزگار و زخمهای معیشت و سیاست، به تربیت فکریِ چندنسل از جوانان و دانشجویان پرداختند. گروه اول ادیبان و استاداناند، گروه دوم «روشنفکران» و منتقدان. گروه اول فرهنگ را به معنی مجموعهای مدون و انسیکلوپدیک «از بالا» میسازد و تدریس میکند، با بودجه و اداره و کارمندان رسمی؛ گروه دوم فرهنگ را به مثابه تفکر انتقادی و پرسش از قدرت، «از پایین» خلق میکند و به شعور جامعه سرایت میدهد بدون استخدام رسمی در نهادی دولتی.
«ادبیات» در جایگاه روح ملّی
نهادسازان فرهنگ را در گذشته «ادیب» میخواندند که امروزه عنوانی تقریباً از سکهافتادهاست. رشتهی ادبیات، دانشکدههای ادبیات، و استادی در این رشته، جایگاه خاصی در پروژهی مُدرنیته در ایران داشته است، همان طرحِ بهوجود آوردن «دولت ـ ملت» نوین («نیشن ستیت») به شیوهی اروپایی که خود موتور تجدد و استقرار وجه تولید سرمایهداری بود به عنوان جایگزین نظام زمینداری.
در دوران کوتاه اما سرنوشتسازِ سلسلهی پهلوی، شماری از دانشکدههای ادبیات از لحاظ تقسیمات اداری با عنوان «ادبیات و علوم انسانی» شناخته میشدند که نشان میداد «ادبیات» جایگاه و مقامی برفراز یا مشابه فلسفه، تاریخ، جامعهشناسی، مردمشناسی و غیره دارد. «ادبیات» در حقیقت خودِ «فرهنگ» یا اگر به زبان ایدهآلیسمِ کلاسیکِ آلمانی سخن بگوییم، مفهوم «روح ملت ایران» تلقی میشد و هنوز هم در خیالوارهی ملّی و ملیگرا، این جایگاه محفوظ مانده است. احسان یارشاطر از آخرین بازماندگان شجرهی پژوهشگران رشتهی شرقشناسی و سپس «ایرانشناسی» بود که از برجستهترین دستاوردهاشان تدوین انواع «تاریخ ادبیات» و «دانشنامه» به معنی انسیکلوپدیای مدرن بود. در این پروژهی تیپیکِ منطبق با عصر روشنگری و تجدد، زبان فارسی جایگاهی برجسته پیدا میکند و کارکردِ یکپارچه کردن خیالوارهی مشترک و جمعیِ «ملت ایران» به عهدهی این زبان میافتد. پژوهش در تاریخ مکتوب این زبان، بیرون کشیدن «قلهها»ی آن، و ایجاد یا اختراع روایتی رسمی به نام «تاریخ ادبیات ایران» نیز در راستای همین مأموریت است.
تأسیس یا تشکیل «دولت ـ ملت»، دولت ملی و ملت یکپارچه، بدون «خودآگاهیِ جمعی در قبال تاریخ مشترک» امکان ندارد و وظیفهی پدیدآوردن این خودآگاهی یا خیالواره («ایماجیناری») در وهلهی نخست به دوش زبان فارسی و پژوهشگران و ادیبان این زبان افتاد که در عصر نوینِ چاپ و رسانهی جمعی و آموزش و پرورش مُدرن از دبستان تا دانشگاه، و نیز تربیت معلم و دبیر و استاد، میبایست آن را تولید کرده، اشاعه دهند تا به جای رعیت سنتی، موجود تازهای متولد شود که همان «سوژه»ی مُدرن باشد یا «فاعل» و «ذهنیت» کنشگرانهی انسان نوینی به نام شهروند ایرانی.
اینکه این «سوژه» از جنس شهروندِ خودگردان و نقاد باشد یا از جنس رعیتی با لباس جدید و بدون حق و حقوق و مطیع دولت، پرسشی مرتبط با همین نوع فرهنگسازی بود. به این ترتیب، پیش از ورود علوم مُدرنی نظیر تاریخنگاریِ اجتماعی و سیاسی، جغرافیا، آمار و مردمشناسی فرهنگی، جامعهشناسی و اقتصاد، ما به تدوین «تاریخ ادبیات» روی آوردیم. در حقیقت، شرقشناسان اروپایی این وظیفه را تقبل کردند تا سپس شاگردان ایرانیِ آنها نظیر استاد یارشاطر راهشان را ادامه دهند.
دو رویکرد به فرهنگ
در بالا فرهنگسازان معاصر ایرانی را در دو گروه گنجاندم. در خدمتگزاریِ هر دو دسته به فرهنگ تردیدی وجود ندارد اما در دوران دیکتاتوریِ پهلویها، به ویژه پس از کودتای ۲۸ مرداد، فعالیت هریک از دو گروه حوزهای از جاذبه و دافعه ایجاد میکرد که باعث میشد یکی دیگری را پس بزند یا جدی نگیرد. من در اینجا دو دسته اسامی متعلق به این دو گروه میآورم ــ و قطعاً حافظهی من در این لحظه برخی نامها را از قلم میاندازد ــ و شما با توجه به علایق، خاطرات، تأثیرات فرهنگی و غیره میتوانید میزان جاذبه یا دافعهی هریک را در کسب سواد فرهنگیِ خود مورد قضاوت شخصی قرار دهید. تقسیم این دو گروه برحسب ایدئولوژی سیاسی راست و چپ و میانه نیست، صرفاً برحسب میزان نزدیکی یا دوری با قدرت دولتی و نهاد رسمیِ دانشگاهی یا آکادمیک است.
یک) نهادسازان دولتی: محمدعلی فروغی، بدیع الزمان فروزانفر، ابراهیم پورداوود، سعید نفیسی، محمدتقی بهار، پرویز ناتل خانلری، رعدی آذرخشی، غلامحسین مصاحب، غلامحسین یوسفی، ایرج افشار، احسان یارشاطر، محسن هشترودی، سید حسین نصر، رضا داوری اردکانی، غلامعلی حداد عادل و . . .
دو) فرهنگسازان انتقادی: صادق هدایت، نیما یوشیج، احمد کسروی، احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، جلال آل احمد، احسان طبری، فاطمه سیاح، خلیل ملکی، مرتضی کیوان، صمد بهرنگی، نجف دریابندری، محمد قاضی، میم بهآذین، محمدحسن لطفی، کریم کشاورز، شرفالدین خراسانی، هما ناطق، ناصر پاکدامن، غلامحسین ساعدی، آرامش دوستدار، همایون کاتوزیان، امیرحسین آریانپور، احمد اشرف، باقر مؤمنی، منوچهر هزارخانی، داریوش آشوری و . . .
میتوانیم تصور کنیم اگر احمد شاملو برای تحقیق عظیم «کتاب کوچه»، مرتضا راوندی برای پروژهی دهها هزار صفحهای «تاریخ اجتماعی ایران»، غلامحسین ساعدی به خاطر رسالههای مردمنگاری و نشر «الفبا»، شرفالدین خراسانی برای ترجمهی متون یونانی، هریک چندین میلیون دلار بودجه و کارمندان رسمی در اختیار میداشتند تا چه میزان دامنهی فرهنگسازی آنها گسترش مییافت. اگر امیرحسین آریانپور به جای تبعید در دانشکدهی الاهیات و ممنوع القلم بودن، اجازه میداشت دانشنامهی فلسفیاش را به پایان ببرد چه گام بزرگی در زمینهی فرهنگ علوم اجتماعی در دههی چهل شمسی برداشته میشد. اگر باقر مؤمنی میتوانست با پشتوانهی بودجهای دولتی دهها جلد از آثار صدر مشروطه را که به تدریج جمع آوری و تصحیح کرده بود در همان زمان که دانش از صدر مشروطه ممنوع و نزد روشنفکران نزدیک به صفر بود، چه تحولی در آگاهی اجتماعی و دمکراتیک جوانان و دانشجویان از تاریخ معاصر به وجود میآمد. و اگر «دانشگاه» در ایران نهادی بوروکراتیک نمیبود که با کنترل ساواک و بعدها گارد دانشگاه اداره شود، اگر به جای فضای ترس و ارعاب و ممنوع بودن تکستهای کلاسیکِ علوم اجتماعی، دانشجویان واستادان میتوانستند از آزادی آکادمیک برخوردار باشند، آیا آن جاذبه و دافعه کماکان به همان شکل عمل میکرد؟ اگر مقایسه کنیم تأثیر و بُرد جنگهای کوچک ادبی و ناشران خصوصی چون «آگاه» و «امیرکبیر» را در برابر نهادی بوروکراتیک و پر بودجه اما به کلی فاقد تأثیر فرهنگی نظیر «بنگاه ترجمه و نشر کتاب» آنگاه به اثربخشیِ متفاوت دو گروه بالا بیشتر پی میبریم. قطعاً میتوان فهرستی بلند از اسامیِ دیگر آورد که نه در این گروه و نه آن دیگری میگنجند یا هم در این و هم در آن جایی دارند: زرینکوب، مسکوب، محجوب، باطنی، کدکنی، نجفی، خالقیمطلق، سمیعی، سعیدی سیرجانی، باستانی پاریزی و بسیاری از استادان و غمخواران فرهنگ و ادبیات فارسی که اگر هم زمانی «سیاسی» بودند حالا سرشان به کار خود بود بهدور از خطرکردنهای مبارزه با سانسور و مبارزات شعرنو و شعر کهن، نقدادبیِ جدید و جُنگهای سیاسی ـ ادبی، و فعالیتهای کانون نویسندگان در آن دوران. با همهی این اوصاف، از هرزاویه که بنگریم، تولید فرهنگ زنده و مرتبط با قلب جامعه، زندگی مردم، و ارتباط با فرهنگ جهانی و انتقال آن به ایران به صورت شعر و ادبیات نو، عمدتاً توسط گروه دوم صورت گرفت و این تقریباً به معجزه میماند که آنها با آنهمه فشار امنیتی، زندانهای موردی، سانسور، و محرومیت از بودجهها و امکانات میلیون دلاری دولتی توانستند این بار بزرگ و میراث منورالفکریِ سکولار و مردمیِ مشروطیت را به منزل برسانند.
شاهدی بر دو گونه مدیریت
تا اندازهای باید روشن باشد که تعلق قلبی من بیشتر به گروه دوم است اما این را هم باید گفت که این نوع تعلقات عاطفی زاییدهی تصادفات زندگی، سرگذشتهای روشنفکری، خواندهها و تأثیرپذیریهای نوجوانی و بعدها گرایشات سیاسی است. نمونه میآورم. در پانزده سالگی قرار بر این شده بود که من باید دورهی دوم دبیرستان («سیکل دوم»)، کلاسهای ده، یازده، و دوازده را در یکی از مدارس الیت تهران بگذرانم. «البرز» و «خوارزمی» در صدر بودند و من از خویشاوندانی که به البرز میرفتند جویای اوضاع تدریس در آنجا شدم. آنچه آنها و والدینشان با اشتیاق تعریف میکردند مرا به وحشت انداخت! شیوهی مدیریت دکتر محمدعلی مجتهدی در البرز همان دیسیپلین نظامی بود، کنترل ظاهر و آستین و موی سر و پاچهی شلوار و اخلاق و انضباط همراه با فشارهای سنگین درسی! من که همان زمانِ تین ایجری خودم را یک روشنفکر سطح بالا تصور میکردم و نقدهای سینماییام در یک روزنامهی محلی به نام «اندیشه»ی کرمان به سردبیریِ آموزگار نازنین ادبیات آقای نعمتزاده به چاپ رسیده بوده، به هیچ وجه حاضر به درس خواندنِ پادگانی نبودم، در محیطی که از شعر و سینما و ادبیات نو حرفی و اثری نبود! دکتر مجتهدی از بنیانگذاران دانشگاه صنعتی هم بود و بسیاری از مدیران و نخبگان دولتی فارغالتحصیل البرز و محصول کارخانهی آن قُلدرِ فرهنگ بودند. گویی قلدری صفتی بود که از «شخص اول مملکت» به پایین سرایت میکرد و همهی سطوح مدیریت از وزیر و وکیل و مدیرمدرسه و دبیرستان و دانشگاه را در کام میکشید! اما تجربهی مدیریت خوارزمی: پیش از ثبتنام به حضور مدیر گروه خوارزمی آقای «عبدالحسین آل رسول» رفتیم و من هنوز صدای مهربان، آرام وسنگین او را به یاد دارم که از فضیلت کنجکاو بودن و کتاب خواندن گفت. بعدها دریافتم که او خود از نویسندگان و مترجمان خوب و از ناشران «کتاب زمان» بود و دلسوز واقعیِ فرهنگ و تااندازهای مغضوب دستگاه. حُسن دیگر خوارزمی این بود که روبروی دانشگاه تهران و در راستهی همهی کتابفروشیهای مهم شهر در «خیابان شاهرضا» بود. بهشت آدم کتابخوان! آسیبشناسی و داستان پر اشکِ تعلیم و تربیت مقدماتی دوران پهلوی هم از جمله در «کندوکاو در مسایل تربیتی ایران» و «مجموعه مقالات» صمد بهرنگی آمده که خواندنی است حتا برای همین امروز (نگاه کنید به این نوشتهی من).
آن دو شیوه از مدیریت فرهنگی را، یکی بوروکراتیک و چسبیده به قدرت و دیگری زمینخورده و مورد پیگرد قرارگرفته، من در دوران دانشجویی نیز تجربه کردم. در سال آخر دورهی لیسانس در «دانشگاه ملی» (اوین بالای ونک) در صدد انتشار نشریهای در زمینهی تئوری انتقادی برآمدیم. مقامات دانشگاه چنین جسارتی را بر نمیتابیدند: فصلی از «تاریخ و آگاهی طبقاتی» با ترجمه من همراه با چند متن انتقادی دیگر از خودم و دو سه همکلاسی و ترجمهای از هورکهایمر توسط استاد خوبمان دکتر محمدرضا مظهری که در مقام رئیس دپارتمانِ جامعهشناسی از خودش مایه گذاشت تا ما اجازهی نشر بگیریم. هنوز آن ساعتی را که به اتفاق او به دفتر رئیس دانشکده دکتر رعدی آذرخشی رفتیم به یاد دارم. اتاقی وسیع و درندشت و تقریباً لُخت که وسط آن میزی بزرگ بود و پشت میز جُثهی نحیف و استخوانی مردی رنگپریده که صدساله به نظر میرسید اما با من و دکتر مظهری مثل خدمتکارش صحبت میکرد. آن اتاق را در ذهنم مقایسه کردم با دفتر نُقلی و کوچولوی دکتر شرفالدین خراسانی در همان ساختمان در انتهای راهروی دپارتمان فلسفه که اگر دو دانشجو واردش میشدند مثل قوطی ساردین میشد. رعدی ما را با عبارات کلی و چند نصیحت دستبه سر کرد. ایستگاه بعدی دفتر خود رئیس دانشگاه آقای دکتر قریشی بود. مطمئنم نه رعدی آذرخشی و نه قریشی هیچکدام نامی از لوکاچ و هورکهایمر نشنیده بودند اما به طور غریزی نسبت به خودسریِ روشنفکرانهی چند دانشجو حساس بودند. او هم چیزی به ما گفت در این مایه که «مملکت» زیر رهبری شاهنشاه آریامهر در مسیر پیشرفت است و فقط عدهای روشنفکرنمای عُقدهای که نمیتوانند پیشرفت و ثروت و مکنت را ببینند بهانهتراشی میکنند و سر راه ترقی کشور سنگ میاندازند. نشریهی ما، فقط همان یک شماره، بالاخره در پانصد نسخه منتشر شد اما نه در انتشارات دانشگاه بلکه در چاپخانهی ناشری بدون ذکر نام که با یکی از همکلاسیهای من رفیق بود. و این درست چندماه پیشتر از آن بود که طوفان انقلاب از راه برسد و همهی ما را با خود ببرد، حوالی بیست سالگیِ صاحب این قلم. این عالیجنابان، مدیران فرهنگ و آموزش عالیِ ما بودند. کسانی چون سید حسین نصر رئیس دانشکدهی آریامهر که دانشجویان برای حقوق صنفی از یک در اتاق او وارد میشدند و از در دیگر ساواک آنها را میربود! از هرچه بگذریم برادران هویدا نیز، امیرعباس و فریدون، یکی نخستوزیر و دیگری سفیر سازمان ملل، از زمرهی این دسته از روشنفکران و فرهنگسازان بودند. استاد یارشاطر از این دو به نیکی یاد میکرد، از جمله در همان مصاحبه.
پایان دفتر شرقشناسی
«ایرانیکا» برطبق مدل و بر قفای «بریتانیکا» بنیاد شد. امروزه به ندرت میتوان نسخهای از چاپهای متعدد و چندجلدیِ بریتانیکا را در کتابخانهای شخصی مشاهده کرد. کدامیک از ما به جای «ویکیپیدیا»ی دموکراتیک و در دسترس همگان، به سراغ بریتانیکای نخبهگرا و اتوریتهی دانشگاهیاش میرویم؟ دانشنامهی «ایرانیکا» بدون شک دستاوردی بزرگ است در امر جمعآوری فشردهی دانشها اما نقش آن در «فرهنگ سازی»، مشابه با دانشنامههای مشهور قرن بیستم در غرب، هنوز خود را نشان نداده به نحوی که بتوان ادعا کرد این دانشنامه توانسته تبدیل به منبعی اجتنابناپذیر برای نسلی از دانشجویان ایرانی و خارجی شود. امید آنکه اینطور بشود و دانشجویان و محققان به تدریج آن را منبعی ارزنده برای تحقیقات خود در نظر گیرند.
در اواخر دههی شصت میلادی و چهل شمسی، استاد یارشاطر به گفتهی خودش از سه محل حقوق دریافت میکرد؛ دانشگاه کلمبیا در نیویورک، دانشگاه تهران، و بنگاه ترجمه و نشر کتاب که شاخهای از بنیاد پهلوی بود. همزمان او نسبت به روشنفکران دوران پهلوی شاکی بود و چندی پیش با گلایه گفت، «روشنفکر بودن در ادبیات سالهای ۴۰ به بعد به معنای مخالفت با نظام و انتقادکردن از شرایط جامعه بود، و مثلاً اینکه کسانی مدام به دولت وقت ناسزا بگویند و از نبودن آزادی شکایت کنند بدون آنکه بدانند اگر آزادی بود اینها میخواستند با آن چه کنند.» امیرعباس هویدا نخستوزیر وقت به احسان یارشاطر برای پروژهی دانشنامه قول کمک میلیون دلاری داده بود اما در دیدار با اعضای کانون نویسندگان حاضر به برداشتن سانسور و تفتیش فرهنگی نشده بود. باید از خود بپرسیم چرا، چون پروژههای فرهنگی یارشاطر و خانلری و همقطارن آنها همه تحقیقی و آکادمیک، دشوار و طاقتفرسا، پرثمر و ماندنی بودند و بنیاد پهلوی یا سازمانهای مشابه دولتی از کمک به آنها دریغ نداشتند. اما روشنفکران را به این پروژهها راهی نبود مگر آنکه از یک خواست چشم بپوشند: «آزادی»!
در سال ۱۹۶۸، احسان یارشاطر در دانشگاه کلمبیا که در آن سِمَت استادی داشت و مرکز ایرانشناسیِ آنرا بنیادگذاشته بود، کنفرانسی دربارهی ایران برگزار کرد. این درست همان سالی بود که در بهارش دانشجویان معترض به جنگ ویتنام پنج ساختمان اصلی دانشگاه کلمبیا را اشغال کردند تا به سیاست «نژادپرستی و نظامی گری» در تصمیمات و طرحهای دانشگاه خاتمه دهند و متعاقباً یک نیروی هزار نفره از پلیس شهرنیویورک و نیروهای شخصی پوش امنیتی به بستنشینان ساختمانهای اشغال شده حمله بردند و دانشجویان را با ضربههای باطوم و لگد، کشانکشان صدها متر تا محل پارک وانت های پلیس در خیابان برادوی برزمین کشیدند. در یکی از زد و خوردها که تا ساعت پنج صبح به طول انجامید، ۱۳۲ دانشجو، چهار استاد، و ۱۲ افسر پلیس زخمی شدند، و ۷۲۰ نفر نیز دستگیر و روانهی زندان گشتند. «ایرانشناسی» اما به ظاهر بری از سیاست بود و دولت شاه نیز متحد و حامی ایالات متحده در جنگ ویتنام . در دوران جورج بوش پسر، پیش از حمله به عراق و اشغال نظامیِ آن کشور، صدها هزار نفر برای اعتراض و جلوگیری از آن سیاست در خیابانهای نیویورک تظاهرات گذاشتند. روزها و ساعتها راه میرفتیم و شعار ضدجنگ میدادیم. در یک مقطع زمانی کوتاه ناگهان در برخی محافل راستگرا صحبت از سرنگونیِ جمهوری اسلامی پیش آمد، مقامات پنتاگون صحبت از کاربرد محدود سلاح هستهای در خاورمیانه میکردند و تعدادی از نئوکانهای تندرو رسماً خواهان حملهی نظامی به جمهوری اسلامی به جای حمله به رژیم صدام حسین بودند. این وضعیت غیرمترقبه بسیاری از ما را به شدت ترسانده بود. از استاد یارشاطر این گفته بارها به نشانهی ایراندوستی او نقل شده که، «وطن من آنجاست که بتوانم برای ایران کار کنم». اما در آن لحظات خطیر هراس از جنگ و حمله احتمالی به خاک ایران یا عراق، صدایی به نشانهی اعتراض از او برنخاست. شاید برای او «فرهنگ» و «ایران» جایی بود آرمانی از زمانهی باستان تاکنون، ماورای زندگی و مرگ انسانهای عادی و حق و عدالتی که در صلح یا جنگ از آنها دریغ میشد.
از سوی دیگر، آنهمه هیاهوی جنگ و اشغال نظامی در فضای فرهنگ و سیاست آمریکا درست به فاصلهی کوتاهی پس از مرگ همسرش داشت رخ میداد و بار سنگین سوگ و حُزن تنهایی در آن لحظات، شاید سنگینی بیشتری بر دوش او میگذاشت. احسان یارشاطر خود را سیاسی نمیدانست و تعصبی نسبت به دوران قبل یا بعد از سرنگونی پادشاهی از خود نشان نمیداد، فقط قدرشناسِ دستگاهی بود که برای تحقیقات او حاضر به پشتیبانی مالی بود. اگر از کسی برای سخنرانی در کلمبیا دعوت میکرد به احترام وزن و اهمیت او بود نه دیدگاههای انتقادی یا سیاسی اش، نظیر زمانی که مهماندار آرامش دوستدار اندیشمند مقیم آلمان شد و آشکار بود که آراء انتقادیِ فیلسوف نسبت به دین و تاریخ فرهنگی با نظرات خودش در نقطهی مقابل یکدیگر قرار دارند. با آنکه به لحاظ خانوادگی به اقلیتی دینی و سرکوبشده تعلق داشت، در کار آکادمیک دریغ نداشت که دستِ یاری به سوی پژوهشگران متدین شیعی دراز کند. مهمتر آنکه، برای سردبیری پروژهی عظیم ایرانیکا، جامعهشناس برجستهای را به خدمت گرفت (دکتر احمد اشرف) که الزاماً با او در دیدگاههای فرهنگی یا سیاسی شریک نبود اما این گزینش به بالابردن کیفیت مطالب، بیرون آمدن از حوزهی «ادبیات» و پوشش بیشتر مقالات تاریخی و جامعهشناختی با عطف به نظریات جدیدتر کمک بزرگی میکرد. این جدیت و استمرار الگوی درستی بود برای تولید گروهی و نهادینه شدهی فرهنگی. ///