۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

وقت نامساعد

 | عبدی کلانتری


. . .  برای فایل پی دی اف (تبلت ـ آی پد ـ چاپ) اینجا کلیک کنید.


آن چیز که «اُبژه»‌ی عشق من است، آنچه که وسوسه است و خواهش ِناب، در مادیت ِکامل ِخود چگونه باید مهار شود، از آن ِمن شود؟ آن چیز که «چیز» نیست بلکه خود یک «انسان» است، اما دقیقاً تجسّم همان هستی‌ی بُت‌گونه‌ای است که من سالها در خواب دیده بودمش و در بیداری خیال ِتصاحبش را می‌پروردم: حال او آنجاست، در برابر من! چگونه او را صاحب شوم، مالک‌اش شوم؟ چرا گمان می‌برم نخستین مانع بزرگ برای تصرف و تصاحب این ابژه‌ی تمنا، آگاهیِ خود اوست؟ بدن‌اش را می‌خواهم، رام و دستاموز؛ اما نه خودآگاهیِ شورشگرش را!  

و اگر او «مال من» شد، چگونه بر وحشت ِاز دست دادنش غلبه کنم؟ چگونه باور کنم وقتی که پیش ِچشم من نیست، همچنان در قلمرو اراده‌ی من باقی می‌ماند؟ چگونه فکر من می‌تواند از این تشویش ِمکرر بگریزد که مادیت ِاین تن هرگز سیراب کننده‌ی عطش دیگری نخواهد شد؟

مگر نه اینکه «تملک» کامل زمانی میسر خواهد شد که موضوع عشق، در تسلیم مطلق، اختیار کامل بدن و خودآگاهی را به سرورش که من باشم واسپرد، شاید تا بدان اندازه که با بیهوشی ی ناشی از دارو یا حتا مرگ پهلو زند؟

آرزو می‌کنید کاش هرگز آن وسوسه «مادیت» نمی یافت، همواره خیال می‌ماند و هیچ‌گاه در سیما و تنی لمس کردنی در برابر شما ظاهر نمی شد، و هرگز نگاه دعوت‌کننده‌اش را با لب‌های نیمه‌باز به شما نمی‌دوخت. اگر در محل آن آشنایی، شما چند دقیقه زودتر می‌رسیدید که او آنجا نبود، یا او دقایقی دیرتر می‌آمد که شما روی‌تان را به جانب دیگر کرده، مهمانی را ترک کرده بودید، اگر وقت، از «بخت خوش»، در آن لحظه تلاقی نگاه‌ها، چنین «مساعد» نمی‌بود!
بخت خوش؟ لحظه‌ی مساعد؟
یا لحظه‌ی شروع ِسقوط؟ وقت ِبدشگون؟



نام فیلم:
وقت نامساعد ـ داستان یک وسوسه
Bad Timing – A Sensual Obsession
محصول ۱۹۸۰
نویسنده و کارگردان: نیکلاس روگ ــ با شرکت: آرت گارفانکل درنقش دکتر آلکس لیندن؛ تریزا راسل در نقش ملینا فلاهرتی؛ هاروی کایتل در نقش کارآگاه نتوسیل، دنهولوم الیوت در نقش ستفان فلاهرتی

یک بوسه چیست؟
لحظه‌ای بر صحنه‌ی عنوانگذاری فیلم مکث می‌کنیم: وقتی یک مرد و یک زن همزمان به «بوسه»ی گوستاو کلیمنت یا «مرگ و زن جوان» اثر ایگون شیله می‌نگرند، آیا هردو یک چیز را می‌بینند؟ آیا زوجی که این دو هنرمند نقاش پیش چشم ما گذاشته اند، لحظه‌ای از «خوشبختی» را زندگی می‌کنند یا دقایقی را در آستانه‌ی مرگ؟ چه رابطه‌ای است میان یک بوسه‌ی اروتیک و آخرین نفس؟



وین
محل رویداد فیلم «وقت نامساعد» شهر وین است.  نیکلاس روگ این شهر را با سه «تِم» یا موضوع پیوند می‌دهد که هرسه به کیفیت رابطه‌ی عاشقانه‌ی محوری فیلم مربوطند. نخست، هنر  نقاشی گوستاو کلیمنت و ایگون شیله، دو هنرمندی که هریک در بیان تصویریِ کشش تب آلود بدن‌ها استادی بی همتاست و هردو در زمانه‌ی خود به نگارگری ِپورنوگرافیک و زیاده‌روی در سکس ِغیرمتعارف متهم شده بودند؛ دوم، روانکاوی «زیگموند فروید» و راز و رمزهای روان‌ها، رفتارها و عادات جنسی‌ای که او نخستین بار کلید فهم شان را به دست داد؛ و سوم، دنیای شبح گونه‌ی تجسّس و جاسوسی در جنگ سرد میان شرق و غرب. این تصویر اخیر، دست کم از زمان فیلم «مرد سوم» (ساخته‌ی کارول رید، با شرکت اورسون ولز) «وین» را در سینِما به مکانی ناامن و لبالب از دسیسه و پرده‌پوشی تبدیل کرده است. در فیلم «وقت نامساعد»، بخش امنیتی و جاسوسی «ناتو» در قرارگاه نظامیان آمریکایی، برای شهروندان «مشکوک» در دو سوی مرز، پرونده و پروفایل روانکاوانه تشکیل داده است. دکتر «آلکس لیندن»، روانکاو جوان آمریکایی که برای تدریس به وین آمده، موظف است در مقام مشاور امنیتی، برخی از این پرونده‌ها را مرور کند. در میان این پرونده‌ها، دو نفر برای او اهمیت ویژه دارند، معشوقه‌ی زیبای تازه آشنایش «ملینا»ی بیست و پنج ساله، و «استفان» شوهر میانسال ملینا. 



تجسس و جاسوسی
سؤظن و تمایل به کنترل ِموضوع کشش جنسی، جاسوسیِ‌ معشوق و بازجویی از انگیزه‌های پنهان او، رفت و آمدها و آشنایانش، باعث شکنجه‌ی ذهنی ِمدام دکتر لیندن است. عشق او با وحشت بی‌وفایی ِمعشوق عجین است و «تجسّس» بخشی جدایی ناپذیر از وسوسه‌ی گمگشتگی در میدان جاذبه‌ی جنسی ِملینا: کشف چند قطعه عکس در لابلای اوراق یک کتاب (کتاب آثار ایگون شیله)، ردّی و نشانه‌ای از مردان زندگی گذشته و حال او، علل ازدواج و جدایی‌اش، پاتوق‌ها و محل‌های رفت و آمدش، داروها و بیماری‌ها و کورتاژها و بسیاری جزییات دیگر از زندگی این زن جوان. انگاره‌ی «وین» ما را می‌برد به تصویر یا تصوّر تمناهای سیراب نشدنی، روان‌های نامتعادل، چشمان نظاره گر، سؤظن، حسادت، تهدید، پنهانکاری، ناامنی،  فریفتگی و فریبکاری. (که از جمله تم‌های آثار  آرتور شنیتسلر نویسنده‌ی اطریشی هم هست که ماکس افولس و استانلی کوبریک آثار معروف او «چرخ و فلک» و «رمان خوابگونه» را  در «لاروند» و «گشاده چشمان فروبسته» به فیلم درآوردند. چشم نظاره‌گر دوربین سینِما خود بارها همچون تمثیل ِچشم چرانی ی بیمارگون نزد همه‌ی ما  ــ ویوریسم ــ در نوشته‌های سینمایی مطرح شده است.)

ساختار فیلم همانند یک معما است که تکه پاره‌های داستان ِآن از لحاظ زمانی و مکانی به هم ریخته است و کنارهم گذاشتن ِبقاعده‌ی این پاره‌ها می‌تواند همزمان یک داستان جنایی، یک قصه‌ی رمانتیک، یا یک روایت پورنوگرافیک از یک وسوسه‌ی بیمارگونه را بسازد. تماشاگر مجبور می‌شود به جای کاوش انگیزه‌های روانی، به حس و حال «موقعیت»‌ها، تداعی معانی، و تفسیر معنای تصاویر بپردازد. تم فرویدی قصه، بروز جنبه‌های آنارشیک و عقل گریز رفتارها در زیر ظاهر آرام و متمدنانه‌ی پیوندهای بورژوایی، زیر نقاب خردگرایی دانشگاهی، و نهادهای نظم و قانون است؛ جایی که مرز میان شیفتگی بهنجار عاشقانه و پاتولوژی تجاوز جنسی به هم می‌ریزد.


ملینا
دو وجه شخصیت ملینا را در همان دقایق اول فیلم می‌شناسیم: تمایل شهوانی ی آشکار همراه با جسارت عرضه‌ی آن به مردی که توجهش را جلب کرده؛ و تمایل به ترک زندگی اگر که جهانِ رابطه‌ها دشمنخو باشد و عاشقی‌ها اسارت بار. در ابتدای فیلم، در سکانس جدایی روی پل (مرز براتیسلاوا)، ملینا با رنگ سرخ معرفی می‌شود، رنگ شال قرمزی که به گردن دارد، ماتیک تند، رنگ اتوموبیلش، همه در پس زمینه‌ای از خاکستری‌های سرد. ملینا رنگ آنارشی و آتش دارد؛ و رنگ خون (در صحنه‌های بیمارستان). او رام و اهلی شده‌ی هیچ مردی نخواهد شد. سرخ، رنگ غالب ِآپارتمان کوچک ملینا در وین نیز هست. نخستین گفتگوی او و آلکس در مهمانی ابتدای فیلم در حالی روی می‌دهد که میان آن‌ها گلدانی پر از گلهای سرخ نشسته. ملینا است که سر صحبت را باز می‌کند و تمایلش را به آلکس به او می‌فهماند. کبریتی را که با شماره‌ی تلفن به دست آلکس می‌دهد، به تصویر قلب قرمز کوچکی مزین شده است.



ملینا زنی است آزاد و آزاده، در رفتار ِتن و در طرز تفکر. ملینا آلکس را در یک مهمانی شبانه می‌بیند، سرصحبت را باز می‌کند، و هنگام خداحافظی آلکس را مجبور می‌کند که خم شود و سرش را از نزدیک زاویه‌ی میان دو پای ملینا عبور دهد تا بتواند از آستانه‌ی در بگذرد. در همان صحنه‌های نخست نیز ابزارهایی را می‌بینیم که به نحوی خشن حریم بدن او  را هتک می‌کنند: یک چاقوی کوچک تزیینی که همیشه در دست آلکس با حرکتی تکرار شونده نشاندهنده‌ی تشویش روانی او زیر ظاهر آرام‌اش است. و لوله‌ها و ابزاری که در بیمارستان در دهان و بدن ملینا فرو می‌کنند (و کمی بعدتر برای آزمایش سپرم، در واژن او) که همه اینترکات شده‌اند میان صحنه‌های تب آلود ِعشق بازی او با آلکس.



وقتی در یک کافه، آلکس راجع به گروهی از دوستان ملینا که سرمیزدیگری نشسته‌اند می‌پرسد، ملینا پاسخ می‌دهد: «اونا فقط یک مشت آدم دیوونه هستن.»، و وقتی که آلکس می‌پرسد، «چه جوری؟» می‌گوید، «کارهای عجیب غریب می‌کنن.» آلکس بلافاصله ترسش را نشان می‌دهد: او می‌خواهد بداند ملینا با «آدمای دیوونه» سکس داشته و دارد یا نه؟ که البته پاسخ روشن است. ملینا مست است و مستی می‌کند؛ و آنچه در مستی می‌کند از حوزه‌ی کنترل آلکس به دور است.



دکتر آلکس لیندن
آلکس آرام و منطقی است. او را به هنگام تدریس در کلاس درس می‌بینیم که   گرایش برخی انسان‌ها را به کنترل و تجسس تشریح می‌کند. اسلایدهایی داریم از دیکتاتورهای محبوب القلوب و قسی القلب. اشاره به ایدئولوژی‌های توتالیتر همراه است با ترسیم نیمرخ مردانی که باید همه چیز زیر نظارت آهنین و تنظیم شده شان باشد تا احساس آرامش کنند. تشویش‌ها و اختلال‌ها («نِوروز»)ی روانی آن‌ها زیر ظاهری از دیسیپلین، چشمِ نظاره گر، و نظم ِقابل ِپیش‌بینی پنهان شده است. بی نظمی و آنارشی آن‌ها را متوحش می‌کند. آزادی یا آنارشی ی جنسی دنیای روانی آن‌ها را برمی آشوبد. دکتر آلکس لیندن این مردان را به خوبی درک می‌کند و در خفا آنان را خویشاوند می‌پندارد.

دکتر آلکس لیندن خطاب به دانشجویان کلاس : نخستین جاسوس، یک طفل خردسال است. نخستین موضوع جاسوسی، {اسلاید} عشقبازی پدر و مادر، سکس!

 چه رابطه‌ای است میان این تصویر آرکه تایپی ی «طفل/چشم نظاره گر/سکس» و کاراکترهایی چون ادگار هوور، زیگموند فروید، و استالین؟ (چشم چرانهای سکسی و چشم چرانهای سیاسی)؟ آلکس: «کسی که از این نوع جاسوسی {بر رفتار جنسی دیگران} احساس خجلت و گناه کند، غالباً به محافظه‌کاری سیاسی گرایش پیدا می‌کند!»



در صحنه‌ی بعد آلکس به خاطر آنکه در زندگی خصوصی ملینا کنجکاوی به خرج داده، به خاطر «فضولی زیاد»، معذرت می‌خواهد، اما این فقط لاپوشانی است. چند دقیقه بعد می‌خواهد بداند، «آیا هنوز با اون هنرپیشه‌ی تئاتر قرار مدار می‌گذاری؟» وسوسه‌ی کنترل و ترس از بی‌وفایی یا بی‌پروایی سکسیِ ملینا، او را نگران کرده، محاورات تلفنی خود و ملینا را روی نوار ضبط می‌کند. نخستین درخواست الکس از ملینا آن است که ملینا نزد او نقل مکان کند. چندی بعد از ملینا تقاضای ازدواج می‌کند. ملینا می‌گوید: «تو صاحب من نیستی، من هم مالک تو نیستم.» این همان چیزی است که آلکس هرگز نمی‌خواهد بشنود.

سفر کوتاه آلکس و ملینا به آفریقا تضاد این دو کاراکتر را بهتر به نمایش می‌گذارد. ملینا هیجان‌زده و خوشحال با محیطی غریب شروع به بده بستان  می‌کند در حالیکه آلکس در برابر رفتار و آداب بومیان احساس تهدید و انزجار دارد؛ او از دنیای آشنا و بقاعده‌ی بورژوایی‌اش به مکانی ناامن و بدوی یا «وحشی» پا گذاشته و خیال می‌کند که معشوقه‌اش را در چنین محیطی نمی‌تواند برای خود نگه دارد. آلکس احساس ناامنی‌اش را از امور ناآشنا و نامنتظره، با قصه‌ای از دوران نوجوانی‌اش در نیویورک مؤکد می‌کند.

آیا ملینا می‌تواند همواره «خودش» باشد و همزمان آنچیزی که آلکس از او انتظار دارد؟ آلکس از اینکه ملینا پیشنهاد ازدواج او را جدی نمی گیرد، خود را شکست‌خورده می‌بیند.



کارآگاه
نتوسیل عادات آلکس را دارد، بر دیوار، قابها باید تمیز، قرینه، و مرتب قرار گرفته باشند. هردو فورمال لباس می‌پوشند، کت و شلوار و کراوات. در قاب دوربین، قرینه روبروی هم قرار می‌گیرند. به نظر می‌رسد نتوسل می‌تواند افکار آلکس را بخواند. کارآگاه نتوسل المثنای دکتر آلکس لیندن است. اوست که سرانجام نشان می‌دهد به خوبی «انگیزه»ی جنایت را  می‌فهمد و با تظاهر به همدردی و همفکری با آلکس، از او تأیید یا اعتراف می‌خواهد.



نتوسیل نمونه‌ی تیپیک کارآگاه قصه‌های پلیسی است: به نحوی عقلانی منطق اعمال، زمان، و انگیزه‌ها را کنار یکدیگر می‌چیند تا معما را کشف کند. لایه‌های «قصه‌ی جاسوسی و جنگ سرد» و «قصه‌ی پلیسی حل معمای قتل» در زمان حال و در مرور ذهنی ی رویدادهای گذشته آرام آرام جلو برده و روشن‌تر می‌شوند. در میانه‌ی فیلم، مرور و بازسازی ی قصه‌ی عاشقانه‌ی  آلکس و ملینا به آرامی از ذهن دکتر آلکس لیندن منتقل می‌شود به ذهن ِکارآکاه نتوسیل. ذهنیت‌های این دو یکی می‌شود!



در آپارتمان ملینا هیچ چیز سر جای خودش نیست، بی نظمی کامل، آنارشی! خانواده‌ای از هم پاشیده، پدر و برادر مرده؛ چندبار اقدام به خودکشی. اما او روح ناآرامی دارد و حالا درست همان کارهایی را می‌کند که دوست دارد  بکند. او نمی‌خواهد «خانگی» و «نشانده» باشد. و این را بی پرده و با پرخاش به آلکس حالی می‌کند. اما آلکس قادر به قبول این آزادی نیست و در نتیجه تنها راه بازگرداندن آلکس برای ملینا، عرضه‌ی بدن‌اش است به نحوی که گویی می‌خواهد توسط آلکس مورد تجاوز قرار گیرد؛ همین شور و تپش و سکس خشن و تب کرده است که آن‌ها را کنار هم نگه می‌دارد و همزمان ملینا را از درون می‌کاهد و شکنجه‌اش می‌دهد. گویی او جز تسلیم بدن‌اش راه دیگری برای حفظ عشق آلکس ندارد. صحنه‌ی سکس روی پلکان، جلوی «چشم نظاره گر»ِتخیل کارآگاه نتوسیل، و «ویوریسم» تماشاگر فیلم، می‌فهماند که ما (مردان تماشاگر) نیز در لذت و جنایت/تجاوز نهایی ِدکتر آلکس لیندن شریک هستیم!

و سرانجام این کارآگاه نتوسیل است که ترس ِآرکه‌تایپی مردانه‌ی همه‌ی رمانس‌های تلخ و تیره را که با ایدئولوژی فاشیسم پهلو می‌زند به روشنی و صراحت در گوش آلکس زمزمه می‌کند: «من می‌توانم آدم‌هایی مثل ملینا را درک کنم که در چنین محیط آشفته و بی‌نظمی زندگی می‌کنند؛ آن‌ها در فاضلاب جسمی و اخلاقی فرو رفته‌اند و  همین بی بندوباری را مثل یک بیماری واگیردار در اطراف خودشان پخش می‌کنند. مخلوقات خطرناک! خطرناک برای خودشان و برای دیگران . . . آن‌ها ضعیف هستند و  نسبت به توان و استقامت ما حسادت می‌کنند، نسبت به ظرفیت ما برای جنگیدن، اراده‌ی ما برای سلطه بر واقعیت رشک می‌برند! در نتیجه سعی می‌کنند ما را هم با خودشان به درون این آشفتگی و هرج و مرج روزانه بکشانند.»



یک نمای معنادار و زیبا: درست لحظه‌ای پیش از تصمیم قطعی به آنچه قصدش را کرده، آلکس سعی می‌کند قاب عکسی را که روی دیوار آپارتمان ملینا کج شده صاف بایستاند، ولی قاب عکس سرجای اولش سُر می‌خورد. تلاش آلکس برای ایجاد نظم در رابطه با زنی که هرگز زیر کنترل او نمی‌توانست باشد، با شکست کامل روبرو شده؛ و برای او اکنون هیچ راه دیگری نمانده جز آنکه این شکست را برای همیشه جبران کند. او رقص مرگ‌اش را بر بالین ملینای نیمه مدهوش با حالتی از خلسه و تحریک شدگی جنسی آغاز می‌کند تا یکی از تلخ ترین، غنایی ترین، و خشن ترین سکانس‌های سینمای اروتیک را بسازد.

استفان
نخستین جمله‌ای که در فیلم ادا می‌شود این است: «استفان، متأسفم». تنها کسی که ملینا را می‌فهمد و پوزش از او می‌تواند معنایی داشته باشد استفان است.  در ابتدای فیلم، یک روز ابری و گرفته در مرز براتیسلاوا، روی پُل، استفان به هنگام جدایی از ملینا، سیگاری آتش می‌زند، دست ملینا را می‌گیرد و آرام حلقه‌ی ازدواج را از انگشت او درمی آورد. ملینا اما حلقه را از میان انگشتان او بیرون می‌کشد و آنرا برای خودش نگه می‌دارد. این دو عمیقاً یک دیگر را درک می‌کنند.  آیا این لحظه‌ی جدایی است یا آغاز پیوندی عمیق‌تر؟



آخرین گفته‌ی استفان خطاب به آلکس است در پایان فیلم: وقتی یک زن این‌طور «مشکل و مشکل ساز» باشد، کافی نیست که فقط عاشق او باشی بلکه باید آماده باشی از حیثیت ات مایه بگذاری و خفّت بکشی.

برای آلکس دیگر بسیار دیر شده که ارزش عشق ملینا را دریابد، او  با خودخواهی تملک گرایانه‌اش، رابطه‌ای زیبا را به نابودی کشانده است؛ رابطه‌ای که می‌توانست نجات دهنده‌ی او از بندهای اخلاقیاتِ متعارفِ سکس، ترس‌ها و فوبیاهای جنسی‌اش باشد. ///


***

این مقاله نخستین بار در نشریهء سینما ـ چشم (شمارهء چهارم ویژهء اروتیسم، اسفند ۱۳۹۱) به چاپ رسید. از پرویز جاهد (سردبیر) برای اجازهء چاپ مجدد آن در اینجا تشکر می‌کنم.   ع. ک.